آیا جهانبینی علمی از صفت «امروزی بودن» برخوردار است ؟
پاسخ به پرسش یک دوست
دوست گرانقدر عمر زرشوی،
اگر درست دریافته باشم پرسش اساسی شما در مورد این است که آیا مارکسیزم برای جهان امروز قابلیت زیست و کارایی دارد یاخیر؟ ویا ممکن دنبالۀ منطقی پرسش شما این سوال باشد: آیا «چپ» به طور کلی و چپ افغانی به طوراخص، دلیلی برای هستی خود دارند؟
با آنکه از هشت سال بدینسو در این زمینه ها به طور مفصل در نشریۀ آینده توضیحات داده ام، اینک به طور فشرده به شما پاسخ میدهم تا بر «اکنونی بودن» بینشِ نگارندۀ سرمایه تأکیدی سزاوار کرده باشم.
نخست درمورد کاربُرد واژه ها باید دقیق بود. ممکن شما از مفهوم مارکسیزم نوعی برداشت داشته باشید، متفکرین بورژوا نوعی دیگر و من گونۀ دیگری.
به طور مؤجز باید گفت که برای من، مارکسیزم کدام مجموعۀ تمام شدۀ اندیشه ها، احکام و نصوص نیست که دریک قفسۀ کتابخانه گنجانیده شود و بربنیاد آن بتوان از صفحۀ اولِ جلد اول آغاز کرد و به صفحۀ آخرِ جلد اخیر رسید و دربارۀ هر اندیشه و حکم آن از زاویۀ واقعیت امروزی داوری کرد که کدامیک مطابق شرایط امروز است و کدامیک نیست. این چنین برخورد دربارۀ یک برنامۀ سیاسی – اقتصادی یا پروگرام یک حزب ممکن است ؛ مثلا ً درمورد برنامۀ عمل حزب دموکراتیک خلق افغانستان که «۴۳» سال پیش تدوین شده بود، میتوان چنین ارزیابیی را به سررساند .
و اما مارکسیزم چیست؟ مارکسیزم عمدتا ً یک «جهانبینی» است که براساس شناخت علمی با یک روش تحلیلیِ علمی تدوین یافته است. توضیح میدهم:
از آغاز تفکر مُدَون فلسفی که با سقراط آغازشد و با ارسطوبه شکل پُختۀ کلاسیک خود رسید، دو گونه هستی دربرابرهم مطرح شده اند: ازیک سو جهان بیرونی یا مادی یا عینی یا واقعیتِ بیرونی و از سوی دیگر ذهن یا روح یا آگاهی یا شعور یا تفکر و اندیشه.
این دو گونه هستی به دو جهان جدا ازهم با مرزغیر قابل عبوردریافته میشدند. اگر فلم ماتریکس (Matrix) را دیده باشید، تمام جهانِ این فلم بربُیناد همین دونوع هستیِ جدا ازهم ولی موازی با هم بناء یافته است. به این پنداشت از جهانِ متشکل از دو دنیای جدا ازهم( به گونۀ ازلی و ابدی ) نام فلسفۀ دو بُنی یا ثنویت (dualisme) را گذاشته اند. تمام تفکر بشرتا مارکس بربُنیاد همین جدا کردن ذهن از واقعیت استوار بود و در جریان بیش از «۲۵۰۰» سال به حل معضلۀ رابطۀ این دو جهان دست نیافت، زیرا مسأله چنین است که اگر این دو جهان با هم پیوند ندارند، ذهن چگونه میتواند جهان عینی را بشناسد. اگر ذهن در جهان واقعی قرار ندارد، چگونه میتواند از آن مطلع شود؟ ایدیالیزم و تیولوژی مسأله را چین حل میکردند که ذهن یا روح نیروی شناخت خود را از ذات باری که عقل کُل است دریافت میکند و درواقع متعلق به دنیای عقل کُل است و این خاصیت را دارد که ماده را بشناسد. اما علوم تحصُلی (Sciences Positives) نمیتوانستند به این توضیح بسنده کنند.
نوآوری و انقلاب مارکس: مارکس به مسألۀ نامبرده پاسخ نداد ولی به حیث یک کاشف نابغه، به این نتیجه رسید که مطرح کردن سوال به اینگونه، خود، نادرست است و پاسخ ندارد. بزرگترین کشف او این بود که اصلا ً ذهن و شعور به طور مستقل وجود ندارند! همانگونه که «میز» یا «انسان» یا هرمفهوم کلی دیگر وجودِ مستقل ندارد، ذهن نیز یک مفهوم کُلی است که وجودِ مستقل ندارد اما با این تفاوت که میزهای مشخص وجود دارند ولی ذهن های مشخص وجود ندارند. شعور های جداگانه در افراد جداگانۀ انسانی وجود ندارند. نمیشود درانسان چیزی را از او جدا کرد و گفت: این شعور است! بلکه «هستی های شعورمند» یا « موجودات ذهنمند» وجود دارند که انسانهای مشخص اند. تنها آدمهای مشخص و منفردی وجود دارند که ویژه گی اصلی شان دراین نهفته است که فعالیت مغز شان در یک متن اجتماعی (یعنی در رابطه با دیگر انسانها) به آگاهی میرسد. این آگاهی و یا شعور یک فرد انسانی، «کارکرد» است نی یک پدیدۀ جداگانه یا جدا شونده از فعالیت دماغ. پس دو دنیا وجود ندارند تنها یک جهان وجود دارد، همان جهان مادی که در بخشی از انکشاف خود (بشر) به قابلیتی دست یافته است که از خود و جهان آگاه میشود. اما بازهم تمام مسأله حل نشده است. یعنی اینکه چگونه آگاهی ما «به حیث کارکرد مغزما» اشیای بیرونی و واقعیت عینی را انتقال میدهد؟ مارکس پاسخی انقلابی به این مسأله میدهد که به تمام فلسفۀ کلاسیک نقطۀ پایانی میگذارد: آگاهی ما واقعیت بیرون را مستقیما ً انتقال نمیدهد، بلکه آنرا دوباره سازی میکند. میز روبه رو را ازطریق حواس (دید، لمس وغیره) بربنیاد شناختِ قبلیی که در حافظه داریم (مثل اعداد، مسطح بودن، چوب بودن وغیره) بازسازی میکنیم و از آن یک «میزِاندیشه» یا «میزِذهنی» میسازیم. وقتی میخواهیم در بارۀ میزتحقیق کنیم، بازهم دربارۀ همین «میزِ اندیشه» یا«میزِذهنی» تحقیق میکنیم چون به آن میز بیرون راهی نداریم. میتوانیم میز بیرون را بیبنیم، لمس کنیم ، بوکنیم ولی نمیتوانیم آنرا مستقیما ً بشناسیم. شناخت پروسه ییست که دراندیشه روی میدهد و بنیاد های ارتباطی آنرا تنها پنج حس ما که همه در پیوند های مادی با جهان مادی قرار دارند (چون پیوند دیگری ممکن نیست) میسازند. با این کشفِ مارکس ، تیوری شناخت تکیه گاه علمی یافت و حوزۀ روابط اجتماعی و خود تفکر قابلیت آنرا یافتند که مورد شناخت علمی قرارگیرند. مارکس تاریخ بشر را به حیث یک حرکت مادی مورد ارزیابی قرارداد و روح، شعور، ذهن و غیره را که به ناحق «موجودات» انگاشته میشدند به حیث توهمات، کنار گذاشت. مارکس شیوۀ جدید تفکر را بازکرد. این است انقلابی که مارکس وارد تفکر بشرکرد. و این دستآورد عظیمی بود که تا امروز دنیای جدید مدیون آن است. مارکس تفکر بشر را از زندان توهم رها کرد و با این رها ساختن، راه رهایی واقعی زنده گی بشر را نیز نشان داد. وی با چنین بینش و چنین شیوۀ تفکری ، واقعیت دورانش (سرمایه داریِ درحال توسعه) را با اسلوب دیالکتیکی مورد مطالعه قرار داد و تنها گرایشهای حرکت بعدی بشر و تحولات نظام اقتصادی مسلط را پیشبینی کرد. وی براساس قوانین انکشاف درونی سرمایه داری (تراکم یا انباشت سرمایه، تمرکزسرمایه و گسترش تجارت یا انبساط بازار) “جهانی شدن” سرمایه داری را پیشبینی کرد (آنچه را که امروز زنده گی میکنیم) و با تحلیل تضاد های سرمایه داری، راه برونرفت از آنرا به حیث انکشاف خود سرمایه داری، دریک جامعۀ فارغ از سرمایه داری، قانونمند خواند. دستاورد های او همه در عرصۀ تیوری اند و تیوری – آنگونه که خود میگفت – پیش- شناختِ واقعیت است. او واقعیت امروز را از پیش شناخته بود چون یک تیوریسین پر نبوغ بود!
برای ما تفکر مارکس همین ابعاد را دارد یعنی یک شیوۀ تفکر علمیست. وی بانی یک علم معتبر یعنی علم تاریخ است و انکشاف دهندۀ یک علم دیگر، علم اقتصادی سیاسی. وی تحلیلگر بزرگ سیاسی نیز است و آثارسیاسی او درسنامه هایی اند که نسلهای زیادی از مبارزان سیاسی را رهنمایی کرده اند.
از زمان او تا امروز هزاران پژوهنده و متفکر در سراسرجهان از شیوۀ تفکر او سود برده اند و به کشفیات بزرگ دیگری نایل شده اند. شیوۀ تفکر او تنها به آثارخودش خلاصه نمی گردند. انکشاف تکنالوژی، جهانی شدن سرمایه داری، تعمیق و گسترش شناخت بشر و دهها ویژه گی امروزِ زنده گی جوامع، نیازمند تحلیلهای مشخص امروزی اند ، اما قوانین عام نظامهای اجتماعی همچنان پا برجایند. رمز استثمار را که نویسندۀ سرمایه کشف کرد، یک کشف است، همانند کشف ساختار نسجی – یاخته ییِ جانداران، نی یک اندیشۀ خاصِ انتزاعیِ متعلق به او! سرمایه داری هرقدرهم انکشاف کند ماهیت استثمارگرانۀ آن دگرگون نمی گردد، چون، جزیی ازوجود آن است.
چپ نوسازی شدۀ افغانی در وجود نهضت آیندۀ افغانستان این چنین برخوردی بانویسندۀ سرمایه دارد. ما به هیچوجه «چی باید کرد؟»های خود را در آثار او جستجو نمیکنیم، بل ، با تحلیل واقعیت امروزی جامعۀ افغانی (البته – که یاد ما نرود! – از طریق همان دوباره سازی آن در تفکر) بر اساس شیوه های علمیِ اندیشیدن، معضله ها را نشانی میکنیم، ماهیت نیروهای درگیر را نشان میدهیم، تضاد ها را بیرون میکشیم و سیرانکشاف آنها را پیشبینی میکنیم و براساس آنها سیاست و روش نیروهای مترقی را پیشنهاد میکنیم. حال اگر این شیوۀ تفکر درعرصۀ زنده گی سیاسی – اجتماعی درکُل با نام او پیوند دارد، ربطی به ما ندارد!
لابُد متوجه شده اید که پرسش شما مبتنی براینکه چی چیزی را میشود از آثار او گرفت و چی چیزی را باید به دور انداخت، همانند پرسش «۲۵۰۰» سال پیشِ مسألۀ فلسفه است دربارۀ رابطۀ روح و ماده ، ذهن و عین ، اندیشه و واقعیت . آنرا باید به گونۀ دیگری مطرح کرد تا دارای پاسخی درخورباشد.
امید این پاسخ زمینه یی باشد تا آن دوست را به مطالعات گسترده تر در عرصۀ «امروزی بودن جهانبینی علمی» ،به ویژه خوانش نشرات نهضت آیندۀ افغانستان بکشاند.
دست تان را میفشارم
اول جنوری ۲۰۰۸
