خودی (“هویت”)، دیگری (غیریت) و کینِ تبارگرایی
بخش اول
وردی برای یک بحث
آنچه در جامعۀ امروز افغانی زیر عنوان “هویتِ قومی”، “هویتِ زبانی ـ فرهنگی” و دفاع از میراث معنوی جریان دارد پدیده ییست که هر چندگاهی به گریبان بشر چنگ می افگَنَد. این پدیده، از نخستین جلوه های تفکرِ فلسفیِ باستان گرفته تا ژرفترین پرداختهای اندیشه یی سدۀ بیستم در باختر زمین، ذهنِ آدمیان جستجوگر را آشفته ساخته است.
پیش از آن که این مسأله را در گستره های سیاست و جامعه شناسی مورد بحث و کاوش قرار دهیم بایسته به نظر آمد تا گَشتی به پیشینۀ تفکر فلسفی در رابطه با موضوع “خودی” و “دیگری” ، ” تک گرایی” و ” چند گرایی” ، ” آمیزه” و “یگانه – ناب” بزنیم تا باشد اندکی از هیاهوی هیجانهای برخاسته از افتخار واره های تعلق داشتن به یک قوم یا یک زبان رهایی یابیم و اگر ممکن شود بر چند توهمِ ساده انگارانه خطِ بطلان بکشیم.
در سپیده دمانِ تفکرِ فلسفی در دنیای باستان مسألۀ “واحد” و “کثیر”، “ناب” و “آمیخته” و “خودی” و “بیگانه” نخست در گسترۀ کیهان شناسی(عِلمِ عالَم) یا طبیعت شناسی(فیوزیس) مطرح گردید. در کُل دو گرایشِ متضادِ فکری برای توضیح “جنبش در طبیعت” شکل گرفت: یکی به نام “حرکت طبیعیِ درون – بودی” (یعنی برخاسته از ماهیتِ خودِ شیئ) بر اساس وجود جایگاه های طبیعیِ هر یک از عناصرِ چهار گانۀ بسیط (آب، آتش، خاک و هوا) – آتش در بالاترین و خاک در پایین ترین – و دیگری بر بنیادِ درگیری و تقابلِ دو نیروی متضادِ بیرون از عناصرِ نامبرده .
دیدگاه اول گرایشِ پیوستنِ هر یک از عناصر را به سویِ خویشتنِ خویش(اصلِ خویش) منشای حرکت می دانست(هوا به سوی هوا و آب به سوی آب و…) تا باشد هر کدام جایگاهِ طبیعی (اصلی) خود را اشغال کند و از آمیزش رهایی یابد. ارسطو به همین عقیده بود و از پیِ او ابن سینا و مولانا جلال الدین.
ابن سینا:«و آن طبیعت را فعل ها است اندرین عنصر: که: هرگاه که اندر جای خویش بوَد ساکن دارَدَش. و اگر از آن جا بیرون شود متحرک کُنَدَش – به سوی جایگاه خویش، و میلِ گرانی و سبکی پدید آرَد.» (دانشنامۀ علائی، طبیعیات، ص ۵۳).
مولانا: «اصلِ ایشان بود آتش ز ابتدا ـ سویِ اصلِ خویش رفتند انتها» (مثنوی، بیت ۸۷۹، دفتر نخست)
یا : «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ـ باز جوید روزگارِ وصلِ خویش» (همانجا، بیت ۴) و صد ها مورد دیگر در مثنوی…] اشاره: مفهومِ “اصل”(در یونانی “آرخِه”) همزمان به معنای مبدأ، بنیاد و سرچشمه است[
از دیدگاه ارسطو و پیروان او ، “همسانی و همسرشتی” علتِ (سبب) یکی شدن و یکجا شدن است.
و اما در برابر این برداشت، بینشِ دومی ـ از نظر ما ژرف تر ـ از سوی امپدکلس(انباذقلسِ عربان) مطرح گردید .
در این نبشته نگرشِ این اندیشه پردازِ باستان را یادآور می شوم و از ورای شیشه بندِ پالودۀ آن به تیره اندیشی و شوربختی آن شمار از هم میهنانم می نگرم که با آذینه های مغشوشی به نام “هویتِ ملیتی” و “هویتِ زبانی”، سفرۀ اهریمنِ کین را رنگین می سازند.
امپدکلس شاعر و حکیم سدۀ پنجم پیش از میلاد، شهروندِ آکراگاس (در سیسیل) بود. وی دیدگاه پارمنیدس را که می گفت «وجود هست و آن مادی است» از آنِ خود ساخت اما آن را ساخته از چهار عنصر بُنیادی یا نخستین دانست (آب، آتش، خاک و هوا). از دیدگاه وی این عناصرِ اولیه یکی به دیگری تبدیل شدنی نیستند. عالَمِ اشیاء آمیزه هایی از این نهادها (عناصر) استند که در اثر کارکردِ یک نیروی فعالِ بیرونی با هم پیوند یافته اند. این نیروی فعال بیرونی “مهر، سازگاری یا عشق” است که عناصرِ دارای سرشت های جداگانه از هم را با هم گِره می زند و با این گِره زدن جهان را می آفریند. اما “سپهر” درگیر نیروی دیگری هم است که در برابر این مهر یا سازگاری و عشق قد بر می افرازد و در پیِ انحلال و فروپاشاندن جهان است. این نیروی دیگر، “نفرت و کین” است.
بندِ شماره بیستم شعر “طبیعت” را از او بخوانیم:
«و این [تضاد آشتی ناپذیر (آنته گونیزم)] کاملاً آشکار است ـ
در تودۀ اجسام فنا پذیر
زیرا گاهی
عشق اجزای آنها را در یک “یگانه” گِرد می آورد و آنگاه –
فصل شگوفاییِ هستی است؛
و گاهی،
نفرتِ پلید آنها را از هم جدا می کند،
آنگاه، هر یک سرگردان [جدا، جدا] به سوی ساحل های دوردستِ دریای زنده گی رانده می شوند.
و به همینگونه است؛
سرنوشتِ درختان،
سرنوشتِ ماهیان که زیر آبها می زیند،
سرنوشتِ جانورانی که در دامنۀ کوه ها لانه می کنند،
و سرنوشتِ پرنده گانی که بال بر اوجها می سایند.»(۱)
بدینگونه از دیدگاه امپدکلس، نفرت و کین از “دیگری”، از “غیریت” و برگشت به “هویتِ” خودی نیروی ویرانگرِ جهان و زنده گی است. آمیزشِ “غیرها” رنگین سازِ هستی است، زایای شگوفاییِ فصل هاست و برگشت به خود، فاصله گرفتن از دریای زنده گی به سوی سواحلِ در مانده گی است.
تصور جهانی که صرف آتش باشد چیزی جز همان “جهنم” ادیان نخواهد بود. این اندیشه پردازِ دوهزار و پانصد سال پیش همانند اندیشه پردازانِ سدۀ پار چون لیویناس و پول ریکور به ما می آموزد که نفیِ “دیگری”(غیریت) سرچشمۀ فناست؛ هرگونه کُنشی به بهانۀ دفاع از “هویتِ خودی” و “هویتِ طبیعی” در واقعیت امر نفی رنگینی زنده گی انسانی است و راه گشادن به سوی جهنم های یکریخت و تک عنصر!
البته آشکار است که من با درستی یا نادرستی انگارۀ بنیادی فلسفۀ طبیعی امپدکلس(وجود چهار عنصرِ جداگانۀ نخستین) کاری ندارم و آن را از منظرِ فیزیکِ معاصر مورد داوری قرار نمیدهم. منظورم نحوۀ پرداختِ تفکر و استدلال اوست در زمینۀ آمیزش و باهمی از طریق کارکردِ نیرویی به نام “مهر” برای توضیحِ جهانِ ساخته شده از آمیزه ها!
از این نِگرگاه، بر آگاهان سرزمین ما خواهد بود تا درونمایۀ رویکرد ها و روشهایِ “هویت بازانه” را از هر سویی که به “آشفته بازارِ” جامعۀ افغانی عرضه می گردند، به حیث متاع های ویرانگرِ رنگینی جامعه بازگشایند و مردمان را.- با چندگانه گیِ زبانها، فرهنگها و ارزشهای شان – به سوی آمیزش و غیر پذیریِ بُنیادی رهنمون شوند.
- – ترجمه از متن فرانسوی از ماست (ر.ک : مکتبهای پیشا سقراطی، به فرانسوی، ص ۱۹۰). برگردانِ جناب سید جمال الدین مجتبوی در برخی موارد از صورتِ شعر برون می افتد و ترجیح دادم شکل شعری نگه داشته شود. ر.ک:تاریخ فلسفه از فردریک چارلز کاپلستون، جلد ۱ ، ص ۷۹، ترجمۀ سید جمال الدین مجتبوی).
