ازتفکرِ فقر تا فقرِ تفکر
۱ – «سوبژکتویزم انقلابی»
شکست نخستین سیمای کمونیزم در وجود سوسیالیزم دولتی (از نوع اتحادشوروی) و فروپاشی حزب ـ دولت دموکراتیک افغانستان پس ازتحقق نیافتن سیاست مطالحۀ ملی ازیک سو و یورش ایدیولوژیک جهان سرمایه علیه نیروهای مترقی و انقلابی جهان زیرِ شعارِ اغواگرِ«ختم تاریخ» (یا به دیگرسخن «تصرف تمام تاریخ» توسط سرمایه داری) بخشی ازمبارزان افغان را به آشفته گیِ تفکر کشانید. پس از یک مرحلۀ نسبتاً درازِ سرخورده گی و روان – افسرده گیِ ناشی از شکست و مهاجرت، شماری از افرادِ وابسته به ح. د. خ. ا درپی تحلیل شکست شان برآمدند. اینان که درپیکار عملی انقلابی از آزمونهای بیشماری سرفراز به درشده بودند، در زنده گی پُرفراز و نشیب سیاسی شان کمتر با «مبارزۀ اندیشه یی ـ ایدیولوژیک» مواجه گردیده بودند. بنابرتبلیغهای حاکم درآن زمان، مارکسیزم ـ لنینیزم شوروی به حیث «مشعل ایدیولوژی طبقۀ کارگر» راه ساختمان جامعۀ نوین و تکوین انسان نوین را پیوسته روشن میساخت و آنان جز «تطبیق خلاق احکام آن آیینِ انقلابی» کاردیگری نداشتند! تقسیم وظایف کاملاً آشکار بود: حزب کمونیست شوروی به حیث «برادربزرگ» انحصار «تشخیص» و «نسخه دادن» را به عهده داشت و دیگران از «برادران کوچک» گرفته تا رزمنده گان صف کار تطبیق آن نسخه ها و احکام را عهده دار بودند. درصفوفِ حزب رزمنده گان سرسپرده و جان به کف همیشه این حکم را به حیث یک وردِ راز آمیز و مقدس زمزمه میکردند: «رفیق، آنان در بالا همه حرفها را میفهمند!» این اعتقاد و اعتماد به «بالا» که از روی ایمان انقلابی، شفافیت اخلاقی و مقدس انگاشتن مبارزۀ دسته جمعی برای بهروزی انسان، ذهن مبارزان را تسخیر کرده بود و به یقین سازمان را درتحقق اهدافش کمک میکرد، جنبۀ عمیقاً منفی نیز داشت: تفکرمستقل را از مبارزان صف سلب میکرد!
پس از شکست و فروپاشی، رهبران، کادرها و صفوف ح. د. خ. ا یک باره «برادربزرگ» را از دست دادند و ناگزیر باید خود به تحلیل و دریافت گذشتۀ شان، واقعیت امروزی زادگاه شان و خانوادۀ سیاسی دیروزشان میپرداختند. نخستین پرداختهای تحلیلی درفضایی ارایه شدند که ناامیدی کامل براکثریتِ اذهان بازمانده گان جُنبش چپ مستولی بود. بیشترِ آنانی که دست به قلم بردند تجربۀ قبلی کار تیوریک و اندیشه یی را نداشتند و یک باره بدون قطبنمای آزمون شده دراقیانوس «مبارزۀ ایدیولوژیک» رها شدند!
نخستین تلاش برای درکِ فروپاشی ح. د. خ. ا به طورطبیعی آنان را دربرابر مسألۀ درک جامعۀ ما قرار داد، جامعه یی که تمامیت آن را یک پدیده درنوردیده است: فقر! هم فقرمادی و هم فقر اندیشه یی!
آنان از همین تفکر فقر آغازکردند. از کُلیت پرداختهایی که درسالهای اخیر دربارۀ جامعۀ افغانی و فقر آن ازسوی بخشی از بازمانده های ح. د. خ. ا ارایه شده است، میتوان این استقامتهای حکمی را تفکیک کرد:
الف ـ جامعۀ افغانی فاقد طبقات کارگر و بورژوازیست. مناسبات سرمایه داریِ تولید درآن وجود ندارد.
ب ـ جامعۀ افغانی از نوع (تیپ) جوامع شرقیست. از آن جا که جوامع شرقی قوانین ویژۀ تکامل خود را دارند، یعنی مراحل پنجگانۀ تکامل تاریخی را آن گونه که در اروپا روی داده است، طی نمیکنند؛ پس تمام پراتیک انقلابی جُنبش چپ افغانی که از اندیشه های غربی (مارکسیزم) الهام گرفته بود، در ماورای تاریخ جامعۀ افغانی روی داده است، نی در بطن جامعه. پیامد آن پراتیکِ فاقدِ تکیه گاه اجتماعی، چیزی جز شکست نمیتوانست بود.
ج ـ اسلام رُکن اساسی جامعۀ افغانیست. تمام عرصه های زنده گی اجتماعی (اقتصادی، سیاسی، فرهنگی. . . ) ناگزیر با این رُکن پیوند دارند. جدایی از اسلام یکی از عوامل شکست جُنبش است. به همین گونه طرز نگرش و اندیشه های جُنبش انقلابی از «سنتهای افغانی» بیگانه بودند.
د ـ جامعۀ افغانی یک جامعۀ عقبمانده است؛ عقبمانده درعرصه های اقتصادی، فرهنگی و روابط اجتماعی. این جامعه «ظرفیت تاریخی» پذیرش دگرگونیهای پیشرونده را نداشت. جامعۀ افغانی نی تنها از نگاه ساختارش (تیپ شرقی)، بل از نگاه درجۀ تکاملش در بطنِ همین تیپ شرقی هم فاقد زمینه های مادی برای پذیرش تحول انقلابی بود. بدین گونه جُنبش انقلابی هم از نگاه ساختاری و هم از نگاه زمانی (انکشاف تاریخ) از جامعۀ افغانی بیگانه بود.
آنان با پیش کشیدن احکام بالا نتیجۀ کُلیی را به دست می آورند که میشود آن را چنین خلاصه کرد: ایدیولوژیِ مبارزانِ افغان یک «سوبژکتویزم انقلابی» بود که با واقعیتِ جامعۀ افغانی هیچ گونه رابطه یی نداشت و منجر به شکست جُنبش شد!
۲ – «ابژکتویزم ارتجاعی» و ظهور ارتجاع نوین
برخی ازهمرزمان دیروزی برای ارایۀ پاسخ به مسایل بالا وگویا «اصلاح کردن» اشتباههای گذشتۀ جُنبش، گونۀ جدیدی از استدلال را مطرح کرده اند. ازنظر آنان زمانی میتوان از«سوبژکتویزم انقلابی» به حیث یک انحرافِ چپروانۀ افراطی – که تراویدۀ ذهن یک مشت روشنفکر خون گرم بود – بُرید که به واقعیتهای عینی جامعۀ افغانی برگشت و هریک از مسایل بالا را به طور ابژکتیف مورد بررسی قرار داد و براساس این بررسیِ عینی نتایج لازم را برای کارِ مؤثر سیاسی گرفت. بدین گونه آنها «انحراف چپروانه» (!) را به زعم خویش چنین اصلاح میکنند:
- چون جامعۀ افغانی فاقد ساختارها و ویژه گیهاییست که دربستر آنها تفکرمارکسیستی و همراه با آن جُنبش کارگری و سوسیالیستی قوام پذیرفت، پس مارکسیزم درافغانستان غیر قابل تطبیق است. (در زیر به مسألۀ تطبیق مارکسیزم درجامعه به طور اجمالی اشاره خواهیم کرد).
واقعیت جامعۀ افغانی را باید با «طرزِ تفکرِ افغانی» مورد بررسی و تحلیل قرار داد. به زعم آنان برای رهایی از چنگ «ایدیولوژی بیگانه» (مارکسیزم)! باید به «تفکرِ سنتیِ افغانی» برگشت.
تفکر سنتی افغانی یعنی شکل روشنفکرانۀ «ایدیولوژی ملی»! این ایدیولوژی دفاع از منافع ملی را در مرکز تفکرسیاسی قرار میدهد. از این قرار «منافع ملی» به حیث مقولۀ مرکزیِ تفکرسیاسیِ طراحان جدید، هدف عالی مبارزۀ سیاسی را تشکیل میدهد.
درنگرش آنان باید مارکسیزم را (درمقام یک ایدیولوژی بیگانه) طرد کرد وعقبمانده ترین موانع فکری یعنی ایدیولوژی ناسیونالیستی افغانی را جاگزین آن کرد!!
- از آن جا که جامعۀ افغانی تیپ شرقیست (فاقد فورماسیونهایی چون برده داری، فیودالیزم، سرمایه داری وغیره)، پس «مرحله پذیر» نیست. از دیدگاه منتقدانِ راستگرایِ بازمانده از ح. د. خ. ا گویا جوامع شرقی با تیوری طبقاتی درک نمیشوند. نظام قبیله یی و شیوۀ تولید وابسته به آن (Tribalism) زیربنای جامعۀ افغانی را تشکیل میدهد. پس رجوع به قوانین این نظام میتواند ثبات سیاسی و شرایطِ انکشافِ بعدی جامعه را فراهم سازد. باید به ترایبالیزم افغانی برگشت! آن شمار از کادرها و رهبران ح. د. خ. ا که پشتون نیستند و مارکسیزم را نیز مردود میشمارند، بر آن اند که «ملیت» به حیث پلۀ متکاملترِ انکشافِ جامعۀ افغانی یگانه ساختارِ دوامدارِ تاریخی و قابل درک درچوکاتِ تفکرِ سنتیِ سیاسیست. به زعم آنان قبیله و ملیت تنها پدیده هایی اند که کلید درک جامعۀ افغانی را به دست میدهند، نی طبقه که گویا ساختۀ ذهنی مارکسیستهاست!
- میگویند اسلام به حیث «معنویت مسلط» جامعۀ افغانی هنوزهم ظرفیت عملکردی دارد و میتواند تناقضها و تضادهای اجتماعی و سیاسی را مرفوع سازد. از دیدگاه برخی بازمانده گان ح. د. خ. ا باید آن را درمقام عاملِ فعال برای برقراری صلح، آرامش اجتماعی و اتحاد سیاسی مطرح کرد.
این استدلالها که درظاهرِ امر بر واقعیتِ ابژکتیف جامعۀ افغانی تکیه میکنند، گونه یی توجیه این واقعیت را درخود دارد. درسراسر این خط استدلالی هیچ گونه نشانی از پویایی (دینامیزم)، دگرشدن یا تکامل وجود ندارد. واقعیتِ جامعه چنان سنگین، پا برجا و بالاخر مقدس شمرده میشود که باید آن را نگهداشت! ابژکتویزمِ بی نقد، ابژکتویزم ساده لوحانه، ریالیزم لبِ پُلوان یک سره میرسد به محافظه کاری اجتماعی و ارتجاع سیاسی. از این قرار ابژکتویزمِ برخی از بازمانده گان ح. د. خ. ا خصلت عمیقاً ارتجاعی کسب میکند. معتقدان این طرزتفکر ـ خواسته یا ناخواسته ـ بانیان «ارتجاعِ نوینِ افغانی» اند. آنان میخواهند «سوبژکتویزم انقلابیِ» دیروزِ شان را با «ابژکتویزمِ ارتجاعیِ» امروز مرفوع سازند. شماری ازکادرهای دیروزی ح. د. خ. ا و دیگرسازمانهای چپ که تا دیروز فاقد اصول منسجم سیاسی ـ اجتماعی و شیوۀ نقادِ تفکرِ فلسفی بودند، رفع تناقضها و حلِ مسایلِ امروزی جامعۀ افغانی را در ابژکتویزم ارتجاعی میبینند، بیصبرانه درانتظار ایجاد ساختارهای سیاسی این نوع نگرش اند.
چپ افغانی امروز دربرابر خطرجدیِ یک انحراف جدید قرار دارد. زیر فضای عمومی «پایان سوسیالیزم» و «مرگ نهایی مارکس»، اصلاًً اندیشۀ ترقی و تحول مورد سوال قرارمیگیرد.ابژکتویزم ارتجاعی امروز میخواهد «امکان ترقی و تحول» را نفی کند تا بُنیاد فکریِ هرگونه تشکل جدیدِ انقلابی را از بازمانده های جُنبش چپ دیروزی از بین ببرد. مرتجعان جدید افغان شاید آگاه نباشند که پندارهای امروزی شان در رابطه با جامعۀ افغانی چیزی جز استرِ کالاهای کهنۀ ایدیولوژی ارتجاعی غرب نیست. در بینش ارتجاع جدید، تفکر دربارۀ عقبمانی و فقر جامعۀ افغانی یک سره به فقرِتفکر میرسد. اینان به جای آنکه با تکیه بر داده های عینیِ جامعه، روندهای پیشرونده و نیروهای عامل این روندها را نشان بدهند، خود در پی نگهداشتِ مناسبات کهنۀ اجتماعی اند!
دست چپ ارتجاعِ کهنه دارد در وجود ابژکتویزم ارتجاعی دوباره فعال میشود!
۳- بینش علمی ـ تکیه گاه جُنبش چپ
تحلیلِ عینی از وضعیت جامعه و ایدیولوژی حاکم برآن، نخستین پلۀ تکوین یک بینش منسجم برای جُنبش چپ و انقلابی افغانیست. متوقف شدن درآستان نخستین مرحلۀ درک جامعه، یعنی درآستان مرحلۀ مشاهده ناشی از فقدان یک اسلوب علمی، یا به دیگر سخن ناشی از فقدان یک جهانبینی علمیِ سیاسی ـ اجتماعیست ورنه به کارگیری روشِ تحلیلِ دیالکتیکی ما را ازتمام بُنبستهای تحلیلی ـ تیوریکِ ناشی از ویژه گیِ ساختارِ جامعۀ افغانی برون میکشد؛ وقتی میگویند جامعۀ افغانی فاقد طبقات بورژوازی و کارگراست پس مارکسیزم درآن غیرقابل تطبیق است باید توضیح داد که این آقایان اگرجامعۀ افغانی را درست دریافته اند درعوض مارکسیزم را درست درک نکرده اند. هیچ مبارزِ جریانِ مارکسیستی جهانی ازتطبیقِ مارکسیزم در یک جامعه حرف نزده است! میشود گفت این یا آن برنامۀ سیاسی ـ اقتصادی دراین یا آن جامعه قابل تطبیق است، ولی هیچ گاهی نمیتوان گفت که این یا آن بینش سیاسی ـ اجتماعی براین یا آن جامعه قابل تطبیق است. مارکسیستهای افغانی (البته آنانی که کمابیش این جهانبینی را درک کرده اند) هیچ گاهی از تطبیق جهانبینیِ شان برجامعه حرف نزده اند، چون میدانند که چنین حکمی کاملاً بی معناست! آنان مارکسیزم را به حیث وسیلۀ علمیِ شناختِ تمامِ جوامع، اعم از سرمایه داری و ماقبل آن، درمقام یک تیوریِ نقاد و یاری رسان به جُنبش انقلابی در راستای رهایی انسان از چنبرۀ ستم و استثمار درک کرده و به کار بسته اند. دیالکتیک ماتریالیستی نسخه نیست، یک اسلوب استدلال و شناخت است. ماتریالیزم دیالکتیکی نسخه نیست، یک آیین فلسفیست. بدین گونه داشتن یا نداشتن بینش مارکسیستی هیچ گونه رابطه یی با داشتن یا نداشتن طبقات بورژوازی و کارگر ندارد، یک مارکسیست از جایی آغاز میکند که در آن قراردارد؛ چی جامعۀ شرقی باشد، چی جامعۀ فیودالی، چی جامعۀ سرمایه داری! مارکسیزم یک جهانبینی جهان شمول است نی یک پدیدۀ صرف غربی! درغیر آن باید معتقد شد که کشفهای علوم به شمول علوم اجتماعی تنها درکشور هایی درست اند که کشفهای نامبرده در آنها صورت گرفته اند!!
هیچ انقلابی افغان از تطبیق مارکسیزم در افغانستان سخن نرانده است، چون میداند که چنین حکمی فاقد پایۀ علمیست. اصلاً طرح تطبیق نسخه های انتراعی از دیدگاه مارکسیزم نقاد بی معناست. ما به دریافت واقعیت عینی بسنده نمیکنیم، بل درصدد دگرگونی آن درسمت منافع انسان زحمتکش ایم. دراین حکم مرحلۀ انکشاف و ساختار اجتماعی مطرح نشده است؛ یعنی چی درجامعۀ پیش از سرمایه داری قرار داشته باشیم، چی درجامعۀ سرمایه داری و چی درمراحل مختلف انکشاف جوامع نامبرده، ما اهداف استراتیژیک خود را از زاویۀ منافع طبقات محروم، ستمکش و بهره دهنده معین میسازیم و برای تغییر دادن جامعه در راستای رفع استثمار و ناخویشتنیِ (Alienation) مادی و معنوی مبارزه میکنیم. ورنه هیچ گونه دلیلی برای موجودیت ما به حیث یک نیروی چپ و انقلابی وجود نخواهد داشت. این درست است که خاستگاه تاریخی جهانبینی پیشرو عصرما اروپای سدۀ نزدهم است ولی این جهانبینی به هیچ وجه منحصر به اروپا نیست؛ همان گونه که کشفهای علمی منحصر به یک کشورنیستند. مارکسیزم کماکان سلاح نیرومندی برای درک تناقضها و تضادهای جوامع و پیشبرد مبارزه در راه آزادی انسان است!
نبود پرولتاریا به هیچ وجه به معنای نفی تفکر مارکسیستی نیست. بی آنکه به سوبژکتویزم بلغزیم، بر ظرفیت بزرگ جهانبینی علمی عصرما درجهت کانالیزه کردن مبارزات اجتماعی تکیه میکنیم. مبارزه درعرصۀ اندیشه و تیوری درشرایط امروزکه جُنبش درگستره های سیاسی، اجتماعی واقتصادی شکست خورده است، از اهمیت ویژۀ تاریخی برخوردار است. از نظر انداختن این تشخیص، یک خبط بزرگ سیاسی خواهد بود!
نشر شده در شمارۀ ۱۶ نشریۀ «آینده» (قوس ۱۳۸۱ مطابق دسمبر ۲۰۰۲)
