فروپاشی شوروی و مسایل جُنبشهای چپ
فروپاشی ناگهانی مرکز «نظام نوین» که در واقع آرمانیشهر ناداران بشر درجریان بیش از هفتاد سال سدۀ بیستم بود، پیامدهای گوناگون درقبال داشت. از نگاه عمل، دنیا را از دوگانه گی و آنتاگونیزم بیرون کشید و «جهان روستای کرۀ خاکی» را یک سره در اختیار قطب سرمایه داری قرار داد. از نگاه تیوریک، مسألۀ ساختمان سوسیالیزم واقعی را به حیث بدیل ناگزیر و بایستۀ سرمایه داری، پیچیده تر ساخت. در این بررسی به مسایل تیوریک ناشی از این فروپاشی میپردازیم، چون، دریافت پاسخهای تیوریک به یکی از پیچیده ترین مسایل اجتماعی سیاسی بشر از اهمیت بزرگ برخوردار است. مگر انقلابیون و مبارزان باورمند به حقانیت مارکسیزم ـ لنینیزم نیاموخته بودند؛ «بدون تیوری انقلابی، عمل انقلابی ممکن نیست» از آن جا که آموزش مارکسیزم در بسا ازکشورهای جهان سوم، به ویژه در ایران و افغانستان، از پرویزن انستیتوت مارکسیزم ـ لنینیزم وابسته به حزب کمونیست اتحادشوروی میگذشت، ناگزیر، آموزشی بود ایدیولوژیک شده، سیاسی شده و درنهایت «شوروی شده»! اما در واقعیت امر به شماری از شعارهای تیوری مانند و به اندیشه های مسخ شدۀ بُنیانگذاران تفکر نوین سروکار داشتیم تا با برخورد خلاق تیوریک مارکس و دیگر اندیشه پردازان نوآور مارکسیزم، بدین گونه، فروپاشی شوروی و شکست «سوسیالیزم واقعی» صدها هزار انقلابی ساده نگر جهان را غافلگیر ساخت. برخی با از دست دادن قطبنمای تفکر شان، به هرآنچه اصول سیاسی و حتی ارزشهای انسانی بود، پُشت پا زدند و در معامله های ننگین ضد بشری پیچانده شدند. برخی از رهبران و دست اندرکاران بلند مقام به اصطلاح ح. د. خ. ا (۱) و حاکمیت آن زمان افغانستان از این شمار اند و اما اکثریت قریب به اتفاق رزمنده گان معتقد به چپ، افسرده و دلسرد، از آرمان سوسیالیزم کناره گرفتند و حتی با هرگونه عمل سیاسی و اجتماعی پدرود گفتند. یک اقلیت که شیوۀ تفکر دیالکتیکی را در درون زندۀ گی اجتماعی و درمتن پراتیک سیاسی دریافته بودند، با فروپاشی حزب کمونیست اتحادشوروی خلع سلاح نشدند. اینان در واقع حلقۀ پیوست مبارزۀ آگاهانه و هدفمند دیروز با آینده اند ـ آینده یی که بدون شک بستر مبارزات تازۀ طبقاتی و گرهگاه پیچیدۀ تنشهای جدید اجتماعی در روند جهانی شدن سرمایه سالاری خواهد بود.
۱ – دیدگاه های حزب کمونیست چین از فروپاشی شوروی
شورای نویسنده گان مکتب حزبی کمیتۀ مرکزی ح. ک. چین در رابطه با فروپاشی شوروی کتابی زیرعنوان «شکستِ حزب کمونیست شوروی و نتایج آن» برای کادرهای حزب کمونیست چین انتشار داده است. هلموت پترز در ماهنامۀ سوسیالیزم (شمارۀ فبروری ۱۹۹۷) مقاله یی در معرفی آن نگاشته است که توسط ع. بهار به دری برگردانده شده و درجریدۀ کار (شمارۀ ۱۵۴) به نشر رسیده است. دیدگاه های اندیشه پردازان حزب کمونیست چین را از ورای همین نبشته که در واقع منسجم ترین برخورد تیوریک یک حزب کمونیست حاکم در رابطه با فروپاشی شورویست، بازتاب میدهیم و بعد به نقد آنها میپردازیم.
«آنها به این نتیجه رسیده اند که سیستم سوسیالیستی درشوروی نی به خاطر وجود نقص در سیستم، بل که به خاطر دهه ها دگماتیزم و سیاستی به دور از واقعیت تغییر شکل یافت. اگر تصحیح خط مشی و رفورمهای سیاسی به موقع صورت میگرفت امکان آن وجود داشت تا سیستم اصلی را دوباره متحرک کرده و قوای آن را آزاد ساخت.
بدین ترتیب حزب کمونیست چین برعکس دیگر احزاب، نظریۀ لنینی حزب را که از زمان استالین دستکاری شده و تغییر شکل یافته، کنار نگذاشته است. معیارهای نویسنده گان برای برخورد با حزب کمونیست شوروی همانهایی اند که لنین برای یک حزب کمونیست به رشتۀ تحریر در آورده است؛ کمونیزم به عنوان هدف نهایی حزب، پیشاهنگ پرولتاریا به عنوان کاراکتر حزب، مارکسیزم به عنوان ایدیولوژی راهنما، نقش رهبری اجتماعی حزب و سانترالیزم دموکراتیک به عنوان پرنسیپ تشکیلاتی، رابطۀ تنگاتنگ حزب با توده ها، انتقاد و انتقاد از خود. (ص ۳۷)». نویسنده گان انتقادهای معمول در رابطه با فقدان دموکراسی در زنده گی درونی ح. ک. ا. ش و دگماتیزم ایدیولوژیک رهبری آن را که از سوی احزاب کمونیست کشورهای غرب از سه ـ چهار دهه
بدین سو مطرح شده اند، از سر میگیرند. از دیدگاه آنان برای رهبری شوروی در اواسط دهۀ ۸۰ سه امکان وجود داشت:
- «ادامۀ خط مشی دگم و از نظر ایدیولوژی خشک قدیمی که با همه شعارهای انقلابی تو خالی به تباهی ختم میشد.
- بررسی کردن جدی شرایط، مورد توجه قراردادن تجارب تاریخی و جستجوی راهی بر اساس پرنسیپها تا از طریق ریفورمها رشد اقتصادی را به حرکت در آورد، سطح زنده گی مردم را بهتر نموده و سوسیالیزم را به پیش برند.
- به خاطر مسایل و مشکلهای داخلی و تغییر اوضاع جهان فرض را براین بگذارند که سوسیالیزم مؤفق نبوده و تنها راه چاره آن است تا جامعۀ سوسیالیستی را برمبنای پرنسیپها و ارزشهای کاپیتالیزم تغییر دهند.
رهبری جدید حزب کمونیست شوروی که اواسط دهۀ۸۰ با گورباچُف در رأس آن حکومت را در دست گرفت، این امکان را داشت تا ریفورمهایی را انجام دهد که از سوسیالیزم در شوروی دفاع نموده و آن را رشد دهد. این رهبری راه حل اول را رد کرده، اما متأسفانه راه حل سوم را انتخاب نمود. آنها از ایدیولوژی دگم «چپ» به اپورتونیزم راست پیچیدند که نتیجۀ آن شکست قابل رویت است».
تمام این استدلالها درچوکات برخورد به اصطلاح مارکسیستی ـ لنینیستی صورت میپذیرد. نویسنده گان بازهم از مقام اندیشه پردازان رسمی درون یک نظام مسلط، داوری میکنند تا از دیدگاه مدرن علمی به پدیدۀ سوسیالیزم دولتی.
عمده ترین درسها و نتایج از فروپاشی شوروی چنین برشمرده شده است:
اولین نتیجه یی که گرفته میشود، این است که نقش رهبری کنندۀ حزب کمونیست در ساختمان سوسیالیزم ضروری است. «اگر حزب قدرت را از دست بدهد سوسیالیزم نابود میشود» (ص. ۲۰) در رابطه با مسألۀ رهبری هیچ گونه سازشی نباید صورت پذیرد. علت این نتیجه گیری دو فاکت زیرین میباشند. از یکطرف مشکلهای عمیق و تضاد درهستۀ رهبری و خط مشی سیاسی ـ ایدیولوژیک حزب کمونیست شوروی که باعث از دست دادن موضع در رهبری و در نتیجه نابودی حزب و دولت سوسیالیستی شد. از طرف دیگر احزاب حاکم در اروپای شرقی هم به خاطر پلورالیزم سیاسی و ایدیولوژی و سیستم چند حزبی مدل غربی تسلیم اپوزیسیون شدند و در نهایت بر اثر حمله های ضد کمونیستی احزاب اپوزیسیون باختند.
نتیجۀ دوم که در واقع تجارب سیاست چپهای رادیکال درچین هم آن را تأیید میکنند، این است، که ساختمان اقتصادی درسرنوشت یک کشور سوسیالیستی تعیین کننده است و بدین خاطر وظیفۀ اصلی سوسیالیزم رشد نیروهای مولد میباشد (ص. ۲۳). دولت سوسیالستی درمسابقه بین دو سیستم زمانی میتواند پیروز شود که قدم به قدم موفقتر شده و بعد ازساختن «سیستمهای کلیدی سوسیالیزم»، نیروهای مولد را از طریق ریفورم مکانیزمهای اقتصادی این بار با این هدف آزاد سازد که بازدهی کار مدام افزایش یافته و شرایط زنده گی مادی و فرهنگی خلق بهتر شود.
نتیجۀ سومی که گرفته میشود، این است، که یک حزب کمونیست حاکم نباید به هیچ وجه تضاد طبقاتی و مبارزۀ طبقاتی را درشرایط سوسیالیستی به فراموشی بسپارد (ص. ۲۶). حزب میبایستی که به دیکتاتوری پرولتاریا پابند بوده و تنظیم رابطه بین دموکراسی و سیستم قانونی را درک کرده و تضادهای متفاوت در این دوکاراکتر را به درستی تشخیص داده و درعمل پیاده کند. اتفاقهایی که درشوروی و اروپای شرقی رُخ داده اند ثابت میکنند که درشرایط سوسیالیستی تضاد طبقاتی هم چنان وجود خواهند داشت. در این جا نشان داده شده است که خطرناکترین دشمن یک حزب کمونیست حاکم طبقۀ استثمارگر سابق نبوده بل که اقشار و گروه های تازه به وجود آمدۀ ضد سوسیالیستی و راست میباشند.
نتیجۀ چهارم: احزاب حاکم سوسیالیستی میبایستی که توجۀ خاصی به مبارزه درعرصۀ ایدیولوژی مبذول میداشتند. آنها باید قاطعانه به مواضع کلیدی مارکسیزم ـ لنینزم درعرصۀ ایدیولوژی تکیه نموده و یا مارکسیزم ـ لنینزم و ایدیولوژی سوسیالیزم رسانه ها را اشغال کرده تا روح تمدن سوسیالیستی را بسازند (ص. ۲۹). باید مانع آن شد که ایدیولوژیهای ضدکمونیستی و سوسیالیستی آزادانه گسترش یابند.
«نتیجه یی که از شوروی میتوان گرفت، این است، که هرگاه مواضع ایدیولوژی سوسیالیستی درحزب و جامعه از بین بروند باعث پدید آمدن آشفته گی ایدیولوژی و عدم اعتماد به سوسیالیزم خواهند شد. این مسأله زمینه را برای از بین بردن رهبری حزب کمونیست و سوسیالیزم فراهم خواهند نمود».
خط مشی کُلی استدلال ایدیالوگهای ح. ک. چین روی این اصل واهی استوار است که گویا حزب بر دولت حاکمیت دارد و ازطریق برنامه ریزیهای دقیق، میتواند تمامی روندهای تاریخ را کنترول کند. برداشت آنها ازسمت تاریخ، یعنی رسیدن به کمونیزم، درچوکات همان «دیترمینیزم تاریخی» مطرح شده است، دیترمینیزمی که ناگزیر به پیروزی پرولتاریا و سوسیالیزم بر سرمایه داری خواهد انجامید. در آتیه خواهیم دید که چرا ح. ک. چین از دگماتیزم فاصله نگرفته است و علیرغم انتقادهایش از حزب کمونیست شوروی، خود به حیث یک نهاد توتالیتار عمل میکند.
۲ – سوسیالیزم و تفکر سوسیالیستی تا آستانۀ اکتوبر
پس ازآشنایی با شیوۀ نگرش نیرومندترین حزب کمونیست حاکم، برمیگردیم به بررسی شتابندۀ تکوین تفکر سوسیالیستی تا پیروزی انقلاب اکتوبر. بدون این بررسی، درک رویداد اکتوبر وسوسیالیزم دولتی و عوامل فروپاشی آن مقدور نیست.(۲)
در اواسط سدۀ نزدهم، سرمایه داری دیگر تمام اروپا را تصرف کرده بود. در پایان سدۀ نزدهم، شیوۀ تولید سرمایه داری کشورهای شمال اروپا و بزرگترین شهرهای روسیه را درخود فروبلعید. سرمایه داری صنعتی که در انگلستان زاده شده بود، سیمای جهانگیر خود را نشان میداد. سرمایه داری دگرگونیهای بُنیادی را درتمام عرصه های زنده گی جامعه و دولت به بار آورد. به جز رسوم پا برجای فرهنگی و برخی قوانین دولتهای مقتدر اروپایی، هیچ نیرویی در برابرانکشاف همه جانبه آن سد ایجاد کرده نتوانست. سرمایه داری نوبُنیاد، در دوام چند دهۀ رشد نخستین خود، با بیرحمی تمام عمل کرد: توده های عظیم بینوایان را به سوی فابریکه ها کشاند و از آنها چون برده گان استفاده کرد؛ مسایل انکشاف خود را با اخراج آنان از کارحل میکرد و بدون درنظرداشت کوچکترین معیار انسانی، زنان و کودکان را مورد بهره کشی بیرحمانه قرارمیداد. شرایط کار فابریکه ها و زنده گی کارگران درمحله های کارگری اطراف مراکز تولیدی که در نبشته های نویسنده گان آن زمان چون دیکنز، زولا، انگلس و دیگران بازتاب یافته اند، نخستین سیمای وحشت انگیز سرمایه داری تکوین یافته را افشا میکند. این سرمایه داری توان پاسخ دادن به فقر و بدبختی کارگران را نداشت. سوسیالیزم و تفکر سوسیالیستی از همین فقر و بینوایی زاده شد.
شماری از دولتهای نو صنعتی شده از قیامهای کشورهای پیشقدم سرمایه داری درس میگرفتند و در جهت نرم ساختن شرایط زنده گی کارگران اقدامهای سطحیی را روی دست میگرفتند، ولی درکُلیت، شرایط زنده گی کارگری در پتروگراد سال ۱۹۰۵ با لندن ۱۸۳۰ تفاوتی نداشت.
در نخستین پرداختهای تفکر سوسیالیستی به اندیشه های ابتدایی طبقاتی برمیخوریم. به گونۀ مثال سِنت سیمون (Saint ـ Simon) کارگران و سرمایه داران را در یک طبقه ـ «طبقۀ صنعتگران» ـ جا میداد. اندیشه های اوون (Owen) و فوریه (Fourier) آغازگر رویا هایی بودند که تا دیر زمان دوام یافتند. زنده گی رقتبارکارگران پرسشهایی را مطرح میکرد: آیا باید ماشینهای جدید را ویران کرد یا کاهش ساعتهای کار و افزایش مزد را برکارفرما تحمیل کرد؟ ازکدام راه؟ توسط کدام قانون یا با اعمال زور؟ فقر را میشود توسط آگاهسازی توده ها از بین بُرد یا به وسیلۀ کنترول مغازه داران، اجاره دهنده گان، تیکه داران و دیگر بهره کشان ؟. . .
نخستین خواستی که به سرعت عملی شد، ایجاد صندوقهای تعاونی مصرفی و امداد اولیه بود. سندیکاهای کارگری که تا دیری مایۀ بدگمانی کارفرمایان بودند، بعدها تشکیل یافتند. سرمایه داران این سازمانها را هسته های شورش و قیام میپنداشتند و به هر وسیله یی مانع استحکام آنها، میشدند. ناگهان درآغاز نیمۀ دوم سدۀ نزدهم، شعله های عصیان اروپا را درنوردید. با آنکه انقلابهای ۱۸۴۸ سرکوب شدند، ولی ضربۀ کشنده یی را برپیکر اشرافیت وارد آوردند. پابندی به سنن که یک امر محافظه کارانه تلقی میشد، به یک امر ارتجاعی مبدل گردید و جای خود را به لیبرالیزم آمیخته با ناسیونالیزم رها کرد.
رشد همه جانبۀ سرمایه داری صنعتی با شتاب اروپای باختر را فتح میکرد. نخستین گروه ها و کمیته های انتخاباتی به نام کارگران، با بهره گیری از امکانهای قانون، از اختفا سر برون کردند و حتی احزاب کوچکی با تکیه برخواست کارگران به مبارزه پرداختند.
انترناسیونال اول شکل یافت. بیشترینه اعضای آن را افراد تشکیل میداد تا سازمانهای سیاسی و سندیکا ها. این انترناسیونال عمرکوتاه داشت و اثرگذاری آن غیر مستقیم بود. پرودن (فرانسه) و لاسال (آلمان) نسبت به مارکس (لندن) در آن وزن بیشتر داشتند.
مارکس به وسیلۀ مقاله هایش در روزنامه ها و مجله ها و به ویژه توسط انتشار «جریدۀ نوین راین» که سِمتِ سردبیری آن را داشت، در بین آلمانیهای مهاجر شهرت یافت. برعکس ساحۀ تأثیر «مانیفست کمونیستی» که با نامهای او و انگلس در ۱۸۴۸ انتشار یافت خیلی تنگ بود. مارکس پس ازگسترش روابطش توسط کانالهای انترناسیونال اول و به ویژه پس از انتشار «سرمایه» شهرت فراگیر کسب کرد. موشگافی و دقت تیوریک مارکس همیشه قابل فهم نبود ولی او را نسبت به دیگر اندیشه پردازان حلقه های سوسیالیستی، دانشمندتر و قاطعتر جلوه میداد. مارکس به یاری انگلس، دست به انتشار رساله هایی زدکه جوهر و بُنیاد سرمایه داری را توضیح میدادند. سرمایه داری درتمام ابعاد گسترشش قابل درک شده بود. مارکس تفکر علمی را وارد عرصۀ سیاست کرد!
هنگام مرگ مارکس، «مانیفست کمونیستی»، چونان سمفونیی درجوامع اروپا طنین انداز بود که پیشرفت را با «منافع پرولتاریا» همنوا ساخته بود. مارکس نتوانسته بود برخی از مطالبات خود را به سر رساند. بعدها دربین سالهای۱۸۹۰ و ۱۹۳۰، انگلس، کائوتسکی و ریارانوف به انتشار دستنویسهای چاپ ناشدۀ مارکس پرداختند. بدین گونه، دستیابی به اندیشه های مارکس، از یک نسل تا نسل دیگر، فرق میکرد. مارکس، برخلاف انگلس سالخورده، دگرگونیهایی را که درحزب سوسیال ـ دموکرات آلمان، زیرتأثیر رشد پارلمانتاریزم و سندیکالیزم روی داده بود، ندید. مارکس پیش از آنکه اندیشه هایش به «مارکسیزم» تبدیل شوند، از دنیا رفت، ولی با فراخ اندیشی داهیانه یی میگفت؛ «من مارکسیست نیستم»!
مارکس هنگامی از جهان رفت، که احزاب سوسیالیستی و سندیکاهای کارگری به نخستین باروریهای شان رسیده بودند. ساختار تشکیلاتی و چگونه گی عملکرد سازمانی در مرکز بحث قرار داشت و باعث مشاجره های زیادی گردید. درسال ۱۹۱۰ شماراعضای سندیکاها از این قرار بود: در انگلستان ۳ ملیون؛ در آلمان ۲،۵ ملیون، درفرانسه، ایتالیا، اتریش، هر یک نیم ملیون روسیه از این شمار بیرون بود چون در آن جا هنوز ایجاد سندیکا قانونی نشده بود.
به همین گونه احزاب سوسیالیستی که غالباً ازجناحها و گرایشهای مختلف ساخته شده بودند، روزتا روز نیرومندتر میشدند. وحدت حزب سوسیالیستی آلمان درسال ۱۸۷۵ در «گُتا» تأمین گردید و سی سال بعد، وحدت حزب سوسیالیستی فرانسه صورت پذیرفت. درتمام اروپا ـ به جز فرانسه ـ حزب، سندیکا و دیگر سازمانهای قمری به حیث یک نیروی یگانه و یک بلوک متحد عمل میکردند. سندیکاهای کارگری فرانسه، استقلال شان را نسبت به حزب سوسیالیست، طی «منشوری» درسال ۱۹۰۶ اعلام داشتند.
درسال ۱۸۸۹ احزاب سوسیالیستی اروپا، به تشویق حزب سوسیال ـ دموکرات آلمان، به ایجاد انترناسیونال دوم دست یازیدند. این سازمان نسبت به انترناسیونال اول، منسجمتر و متشکلتر بود. کنگره های انترناسیونال دوم که از رهبری تمام احزاب ـ به شمول مخالفان آنها ـ تشکیل مییافتند، محل بحثها و مشاجره های جدی بودند. درسال ۱۸۹۱، انارشیستها از انترناسیونال اخراج شدند.
درسال ۱۸۹۶ درکنگرۀ لندن، احزابی که خواهان احراز قدرت سیاسی درکشورهای شان بودند، برنده شدند و جانبداران «استقلال کارگری» در اقلیت ماندند.
درسال ۱۹۱۲، کنگرۀ شهر «بازل»، همراه با ژان ژورس سوگند خورد تا به هر وسیله یی از وقوع جنگ ـ که ژورس آن را پیشبینی میکرد ـ جلوگیری کنند.
شروع جنگ در سال ۱۹۱۴ مانع برگزاری کنگرۀ بعدی درشهر وین شد.
احزاب سوسیالیستی اروپا با بهره گیری از آزادی شرکت درانتخابات، به پیروزیهای چشمگیری نایل آمدند. در انگلستان حزب کارگر، به هیچ پیوندی با گفتار و کردار انقلابی و در آلمان حزب سوسیال ـ دموکرات کُرسیهای زیادی را در پارلمان به دست آوردند. پراگماتیزم حزب کارگر انگلستان، اکونومیزم و پوزیتویزم «ببل» و «لیبکنشت» درحزب سوسیال دموکرات آلمان از سختگیری تیوریک مارکس فاصله گرفته بودند.
به تدریج درشهرهای برلین، پراگ و وین یک «روشنفکری سیاسی» در روشنایی آموزش مارکس تکوین یافت. این روشنفکران هنوزتمام آثار بانی تفکر جدید (مارکس) را دراختیار نداشتند. کائوتسکی درمرکز این دایره قرار داشت، وی، وفادار به آموزش مارکس و انگلس، باور داشت که سرمایه داری تمام کارمندان را پرولتاریزه ساخته، با تشدید تضادهای درونیش، ناگزیر به یک فرجام فاجعه آمیز خواهد انجامید. برنشتاین «Bernestein» به این باورکائوتسکی به دیدۀ شک مینگرست وی برآن بود که دستاوردهای سندیکایی در زمینۀ بهشد وضع زنده گی کارگری از تشنج اجتماعی میکاهد. از دیدگاه او، سوسیالیزم، درنهایت امر، چیزی جزتطبیق دموکراسی درکلیت زنده گی اجتماعی نیست. کائوتسکی به تصاحب دسته جمعی وسایل تولید توسط برقراری دیکتاتوری پرولتاریا می اندیشید و برنشتاین به بهسازی و کمال بخشی دستگاه دولتی ـ نی از بین بردن آن ـ ازطریق انکشاف و تکامل پارلمانتاریزم توجه داشت. وی فروپاشی دولت را یک پندار انارشیستی تلقی کرده، گذاردادن تناسب قوا را از بیرون دولت به درون قدرت دولتی، هدف عمدۀ سوسیالیزم می انگاشت.
با آنکه دراین جدال تیوریک، کائوتسکی فایق آمد، ولی فعالیت پارلمانی حزب، کماکان، مطابق دیدگاه های برنشتاین ادامه یافت.
درسالهای ۱۹۱۸ـ ۱۹۱۹، تناقض تازه یی در درون حزب سوسیال ـ دموکرات آلمان پدیدارگردید. این تناقض که در آن هنگام چندان مهم به نظر نمیرسید، از اهمیت بزرگی برخوردار بود و بالاخر به یکی از مسایل بُنیادی ساختمان سوسیالیزم درشوروی وکشورهای قمری مبدل گردید. مسأله از سؤظن نسبت به کارمندان حرفه یی دستگاه حزب آغاز شد و برخی از انقلابیون بر محافظه کاری آنان انگشت انتقاد گذاشتند. انگلس از این پدیده واقف بود و رهبران حزب را در زمینه هوشدار میداد. مایکلس «Michels» این پدیده را یک «پدیدۀ بیروکراتیک» میپنداشت، نی، تشدید و تطهیر مبارزات طبقاتی. رُزا لوکزامبورگ و پاننکوک با جانبداری از رزمنده گان صف، در برابر دستگاه حرفه یی حزب قرار گرفتند و به مبارزات پارتیزانی گراییدند.
قیام ۱۹۰۵ در روسیه دو موضعگیری متضاد را از پی داشت: کائوتسکی برتفاوتهای آلمان با روسیه در زمینه های تولید اقتصادی، سازمان دولتی و سطح فرهنگی جامعه تأکید میورزید و رُزالوکزامبورگ، با تکیه برروند همسان شدن جوامع سرمایه داری، بر آن بود، که پتروگراد فرقی از برلین ندارد و انقلاب روس، نمونه یی از انقلاب آیندۀ اروپاست. کائوتسکی برآن بود، که قیام کارگران روس که فاقد هرگونه حق اجتماعی بودند ـ نسبت به مبارزات منسجم و مستمرکارگران آلمان، عقب مانده بود. رُزالوکزامبورگ توسل به راه قانون و پارلمانتاریزم را برای نیل به سوسیالیزم یک خیال واهی پنداشته، به جُنبش انقلابی توده ها، فروپاشی و قیام مسلحانۀ خلق امید میبست.
مسأله بر سر طبقۀ اجتماعی شرکت کننده درگذار سوسیالیستی یا بر سرهدف نهایی سوسیالیزم یعنی تصاحب دسته جمعی وسایل تولید، نبود، موضوع برسر گزینش وسیلۀ رسیدن به هدف بود: از بالا، از طریق دولتی سازی تمام امور جامعه ـ دولتی که بعدها خود به خود مضمحل خواهد شد ـ، یا از پایین، از طریق فروپاشی آنی دولت، آن گونه که انارشیستها و جانبداران رُزالوکرامبورگ و پاننکوک می انگاشتند. ازسوی دیگر، برخی چون کائوتسکی و لنین جانبدارگذار کُلی، همه جانبه و یک سره به سوسیالیزم بودند و برخی دیگر چون برنشتاین و ژورس، خواهان گذارهای جزیی و تخریب گام به گام سرمایه داری به سود دموکراسی.
دو سال پیش از انقلاب ۱۹۰۵، لنین و بلشویکهای حزب سوسیال ـ دموکرات روسیه بحثهای بالا را کهنه پنداشته، به تشکیل حزب بلشویک به حیث یک سازمانِ منسجم انقلابیون حرفه یی دست یازیدند. حزبی که توان انگیزش قیام توده ها و سمتدهی مبارزات آنها را داشته باشد. اختناق وحشیانۀ دستگاه تزاری روس، در واقع، تعیین کنندۀ شیوه های کارحزب بلشویکی بود. مطالعۀ دقیق و موشگافانۀ رُشد سرمایه داری در روسیه و پُخته شدن امپریالیزم بین المللی، لنین را از وقوع جنگ باخبر ساختند. آغاز جنگ در ۱۹۱۴ به او فُرصت داد تا تمام انتقادهای پیشینش را شدیدتر مطرح کند و ورشکسته گی انترناسیونال دوم را اعلام بدارد. از آن به بعد، لنین در راه انقلاب روس و ایجاد انترناسیونال سوم گام گذاشت.
مرحله یی که به سر رسید دستاوردهای مغشوشی برای جُنبش سوسیالیستی به همراه داشت. حزب سوسیال ـ دموکرات آلمان با ۳۵ درصد آرأ و ۱۱۰ کرسی پارلمان به خود میبالید، ولی هم زمان، دولت آلمان، تمام جوانان را برای یک جنگ دوامدار بسیج کرده بود. سوسیالیستها به بودجۀ جنگ دولت رأی مثبت دادند. سوسیال ـ پاتریوتیزم درفرانسه، انگلستان و بسا کشورهای دیگر اروپایی حاکم شده بود.
بدین گونه احزاب سوسیالیستی درجنگ پیچانیده شدند و در «اتحادهای مقدس» با سیاهترین نیروهای کشورهای خودشان متحد شدند. لنین در برابر این تباهی انترناسیونال دوم، شعار انترناسیونالیزم جدیدی را پیش کشید.
۳– انقلاب اکتوبر و مسألۀ سوسیالیزم در یک کشور
لنین با ایجاد حزب طراز نوین طبقۀ کارگر، صفحۀ جدیدی را در مبارزۀ انقلابی پرولتاریا بازکرد. وی مسألۀ «نگهداشت» یا «سرنگونی» دولت بورژوازی را ـ که از سوی جُنبش سوسیالیستی سدۀ نزدهم مطرح شده بود ـ با پیش کشیدن شعار استقرار دیکتاتوری پرولتاریا یک طرفه ساخت! حزب طراز نوین، متشکل از انقلابیون حرفه یی، برای احراز قدرت سیاسی از طریق قیام مسلحانه شکل گرفت.
مارکس تصور نمیکرد که انقلاب اجتماعی برای تعویض نظام سرمایه داری بیرون از اروپای باختری روی دهد. سووارین (Souwarine) از بُنیانگذاران انترناسیونال سوم و مؤرخ برجستۀ حزب بلشویک ـ از نخستین ناقدان توتالیتاریزم استالینی درشوروی ـ مینگارد: «مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را درشماری از نامه هایش و به ویژه در «انتقاد از برنامۀ گُتا» به حیث یک «طرح» ارایه داشت ولی هیچ گاهی آن را به حیث مسألۀ مرکزی قدرت به پرولتاریا، به طور جداگانه و مستقل در آثار تیوریکش مطرح نکرد. منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، همانا بیان و تعمیل تفوق حاکمیت سیاسی پرولتاریا از طریق انتخابات عمومی بود. انگلس در پیشگفتار «جنگ داخلی در فرانسه» نگاشت: «به کمون پاریس نگاه کنید. دیکتارتوری پرولتاریا، یعنی همین!» میدانیم که گرداننده گان کمون پاریس از جانبداران پرودون، بلانکی و جمهوری خواهان تشکل یافته بودند. آن ترکیب هیچ گونه وجه تشابهی با دیکتاتوری الیگارشی حزب حاکم یگانه، که بیشترینه در وجود دیکتاتوری سکرتریت حزب تبارز مییافت، نداشت» (۳)
در روند انتقاد از متفکران وفادار به اندیشه های مارکس، لنین به حیث یگانه مفسر راستین تفکر مارکسیستی عرض اندام کرد و تصویر واحد، مارکسیستی لنینیستی، از آموزش بانی تفکر جدید ارایه داشت. مسخ تفکر مارکس با این نگرش آغاز یافت که گویا حزب، یگانه تیکه دار دسته جمعی کلام انقلابیست و هرگونه اندیشه یی بیرون از آن، ناگزیر با اندیشه های مارکس مغایرت خواهد داشت. بدین گونه تمام آنچه مایۀ شک، تردید تیوریک و مسألۀ برانگیز بود از آثار برانداخته شد و به جای آن مجموعه یی ساده شده، سره شده و فارمولبندی شده، مطابق نیازهای زنده گی حزب، به نام مارکسیزم لنینیزم به خورد مبارزان صف داده شد. هرگونه تفکر انقلابی و نوآور، دربیرون از دایرۀ تولید ایدیالوگهای رسمی حزب ـ که با تأسف بیشترینه دنباله روان خشک اندیش بودند ـ ارتداد و کفر انگاشته میشد. از این قرار حتی تیوری، همانند پراتیک، یک فعالیت پُلیسی شد! و اما در اکتوبر چی رخ داد؟
مفهوم انقلاب از یک دورۀ تاریخی تا دورۀ دیگر فرق میکند. در تاریخ، بر اندازی یک نظام و تعویق آن توسط یک ساختار جدید سیاسی از دو راه ممکن شده است:
یک: آماده سازی برنامۀ دگرگونی توسط یک اقلیت در تبانی با بخشی از رهبران محافظه کار و تکیه براقشار و طبقات میانی جامعه. این پدیده ییست که در هنگام سیادت فاشیزم در اروپا رُخ داد. یک حزب واحد برتمامی دستگاه دولتی حاکمیت یافت. با آنکه از نگاه بار معنایی مفهوم آغازین انقلاب، این رویداد را نمیشود انقلاب خواند، ولی از نگاه پیامد، همان نتایج انقلاب را داشت: استقراریک نظم جدید در تمام شئون جامعه.
دو ـ خیزش و قیام توده ها: افراد و گروه های مختلف جامعه، به صورت کتله یی، از اطاعت اوامر فرمانروایان دیروزی سرباز زده، خود به حیث نمایانگران قانون جدید، فرمانروایی را به دست میگیرند و بدین گونه، قانونیت ازطبقات حاکم پیشین به طبقات محکوم پیشین انتقال میکند.
در روسیه، آدمهایی ساده، به صورت کتله یی، به وضع گذشتۀ شان «نی» گفتند و برای ایجاد آینده یی آزاد ازستم و برده گی به پا خاستند. در فبروری ۱۹۱۷، درطی چند روز، حکومت، اردو، پُلیس، محاکم، خلاصه تمامی نهادهای دولت، فلج شدند. نیروهای ممثل قانون پیشین ازهم فروپاشیدند. قیام از یک کانون به کانون دیگر به طورخود انگیخته سرایت میکرد. نخستین ارگانهای انقلابی درپی رویدادهای قیام فبروری شکل گرفتند. مطالبات خلق که از سراسر روسیه به ارگانهای انقلابی مواصلت میکردند، بدون مداخلۀ احزاب سیاسی، پیش کشیده شده بودند و درکُلیت، مسایلِ چون شرایط کار، بهشد زنده گی مادی و مسایل صحی را مطرح میکردند. گسترده گی و ژرفای این مطالبات گواه بارز این حقیقت است که دولت تزاری روس هیچ گونه ظرفیتی نداشت که بتواند آن را درجریان سیر طبیعی تکاملش به یک نظام دموکراتیک و لیبرال، به شیوۀ اروپایی، برساند. اسناد آن روزگار گواهی میدهند که تسریع رشد اقتصادی سالهای پیش از انقلاب، به بینوایی و فقرمردم ابعاد تحمل ناپذیر داده بود. بُنبست ضد دموکراتیک آن نظام یک بُنبست ساختاری بود. (۴)
تسلسل حوادث از فبروری تا اکتوبر تنها اهمیت تاریخی ندارد. این تسلسل از اهمیت ویژه یی برای درک سوسیالیزم دولتی برخورداراست. پس از قیام، قدرت دوگانه تبارز کرد: ۱ ـ حکومت موقت؛ ۲ـ شورای پتروگراد. نکتۀ بسیار مهم در این مرحله تشکل خود انگیختۀ شوراهاست. در فبروری ۱۹۱۷، همانند ۱۹۰۵، «انقلاب بدون ابتکار انقلابیون حرفه یی آغاز یافت. هیچ حزب سوسیالیستی در پیشاپیش خلق قرار نداشت. انقلاب رهبر نداشت» (۵)
راهیابی به شورای پتروگراد و دستیابی به مقام رهبری آن باعث مسابقۀ شدیدی بین احزاب شد. درگام اول منشویکها از نفوذ حاکم در درون شوراها برخوردار بودند از یک سو حکومت موقت نتوانست به مطالبات عاجل توده ها پاسخ بدهد و ازسوی دیگر، شورای پتروگراد با اعتبار گسترده و خصلت عمیق دموکراتیک، از اعمال اتوریته و حاکمیت بی بهره بود. شورا با تمام مقاومتی که در برابر تصامیم غیرمردمی حکومت موقت ازخود نشان میداد، به ایجاد اُرگان قانونگذار خود یعنی «مجلس نماینده گان خلق» قادر نبود. درنهایت امر، عملکرد شورای پتروگراد جنبۀ سیاسی نداشت.
درچنین وضعی بود که لنین به روسیه برگشت و با ارایۀ «تیزهای اپریل» نقش تعیین کننده یی را بازی کرد؛ سیاست بلشویکها را عیارساخت و با سنجش دقیق مواضع ضعیف حکومت موقت، احرازِ قدرت را دردستور روز قرار داد.
مارک فیرو (Mark Ferro) برآن است، که از فردای قیام فبروری ۱۹۱۷ نوعی «دموکراسی بینظم» استقرار یافت: «دموکراسی» به این مفهوم که اصل بحث و مذاکره و انتخابات آزاد درهمه جا حاکم بود؛ «بینظم» به این معنا که دموکراسی توان ایجاد «مؤسسات حقوقی و سیاسی» خود را نداشت و بدین گونه، زمینه را برای نفوذ بیروکراسیهای احزاب باز گذاشت. (۶)
تکیه گاه «شورای نماینده گان و سربازان» را شبکۀ گستردۀ شوراهای مستقل محلی، شورای فابریکه ها، کمیته های نواحی، کمیته های سربازان و به ویژه کمیته های بسیار فعال دهقانان تشکیل میداد. در بیرون از این شبکه، جُنبش نیرومند کوپراتیفی وجود داشت که موافق با دموکراسی لیبرال توزیع زمین به دهقانان را شعار میداد. هم چنان جُنبشهای جوانان، زنان و اقلیتهای ملی از اعتبار قابل ملاحظه یی برخوردار بودند. با آنکه هریک از این ارگانها، «برنامۀ ویژۀ اجتماعی» خود را داشتند، ولی دریک نکته باهم موافق بودند و آن گسستن از نظام کهن بود. این «افسانه» که گویا اکتوبر چیزی جز ضربۀ ناگهانی بلشویکها تحت رهبری خارق العادۀ لنین نبود، یک ادعای بی بُنیاد است. هنر بلشویکها دراین بود که توانستند مهره های شان را درمقامهای کلیدی شوراها جا به جا کنند و مؤثرترین عناصرغیرحزبی را به مواضع خود بکشانند و هنر ویژۀ لنین در این بود که مواضع سیاسی خود را گام به گام حوادث تغییر میداد و از پذیرش شعارهای متضاد باک نداشت. مثلاً درآغاز با مطالبات کمیته های مؤسسات تولیدی مخالف بود، ولی به سرعت آنها را پذیرفت و حتی کنترول کارگری را پیشنهاد کرد. هم چنان با توزیع زمین به دهقانان موافق نبود، ولی خیلی زود آن را پذیرفت. وی حتی حق استقلال ملیتها را اعلام داشت.
بدین گونه، حزب بلشویک نی تنها از خلای قدرت، بل، از ناپیگیری و پراگنده گی سیاسی منشویکها بهره برداری کرد. بلشویکها توانستند به مطالبات مردم پاسخ مثبت بدهند و چنان دگرگونیی را در سمتیابی انقلاب پدید آوردند که هرگونه برگشت به عقب را نا ممکن سازد. بلشویکها به تمام «فعالان تازه وارد سیاسی» که فعالیت انقلابی را حرفۀ خود ساخته بودند، وعده دادند که دیگر هرگز به پشت ماشین و به زنده گی برده وار پارینه برنخواهند گشت.
راه پُرپیچ و خمی که از فبروری به اکتوبر انجامید، باعث مجادله ها و اختلافهای شدید در درون حزب بلشویک شد. پس از پیش کشیدن شعارهای متفاوت و گاه متضاد، بلشویکها توانستند سیادت شان را بر روند انقلاب تحمیل کنند؛ دراکتوبر، درگام نخست، جریانهای سوسیالیستی غیر بلشویکی را از حکومت کنار زدند و به زودی به پیگرد آنها پرداختند. بعد به کاهش آزادی مطبوعات و بالاخر به توقف آن دست زدند. درنهایت با تمرکز تمام قدرت در بیروی سیاسی حزب، اقدامهای درجهت کنترول تمام فعالیتهای اقتصادی، دولتی، قضایی و فرهنگی آغاز یافت. ایجاد «چکها» و استقرار «ترور سرخ» پیامد طبیعی این اقدامها بود.
درچنین شرایطی، شماری از انقلابیون سرسپرده، وفادار به آرمان رهاییبخش انقلاب پرولتری، علیۀ بیدادگری حاکمان جدید قرار گرفتند. در داخل و بیرون مرزهای روسیه، انقلابیون چون رُزالوکزامبورگ از دیکتاتوری بلشویکها انتقاد کردند. «بلشویکهای سابقه دار» با قاطعیت از آزادی بیان و طرح قدرت به دیگر جریانهای انقلابی دفاع کردند. این مرحله ـ با آنکه منتقدان سیاست لنینی، بعدها، به او پیوستند و در امرساختمان بیروکراتیک سهم گرفتند ـ از اهمیت شایانی برخوردار است.
سوارین (Souvarine) در رابطه با از میان رفتن آزادیهای دموکراتیک چنین مینگارد: «لنین میلی به قدرت شخصی یا تعمیل خشونت نداشت. وی زندانی منطق حوادث و انکشاف نظام جدید بود. در واقعیت شیوۀ فرمانبرداری نظامیوار انقلابیون حرفه یی از دساتیر حلقۀ تنگ رهبران مخفی حزب، به حیث شیوۀ عملکرد دولت، در مقیاس سراسری آن، تبارز کرد» (۷)
بدین گونه، دراوضاع مشخص، بین جُنبشهای مختلف توده ها که مطالبات واحدی را بدون کدام برنامۀ قبلاً تنظیم شده پیش کشیدند و رُشد یک حزب – که ویژه گیهای بُنیادی آن پانزده سال پیشتر پیریزی شده بود – پیوند روی داد. این حزب درسال ۱۹۰۳ توسط لنین بنیانگذاری شد و با اصول سازمانی جدید «حزب طراز نوین» طبقۀ کارگر نامیده شد. اصل مرکزی سازمانی این نوع حزب، تشکل آن از انقلابیون نُخبه و از خود گذر بود که مبارزۀ انقلابی را به حیث هدف اساسی زنده گی خود مطرح کرد.
اصل دوم، تقسیم وظایف انقلابی در بین اعضا و سازمانها ـ براساس مؤثریت آنها ـ از سوی مقامهای بالا ییست که اصولاً باید ازسوی اعضای حزب انتخاب شوند. تحقق هدایتهای حزب، خواهان انضباط آهنین است. اطاعت بی چون و چرای صفوف از رهبری، نوعی احساس یکی شدن، همسان شدن و حلول درداعیۀ حزب است. لنین این نوع سازمان را از تخیل ناب برون نیاورده بود. جوانه های چنین سازمانی در اردو، پلیس، فابریکه و بیروکراسی دولت قبلاً وجود داشتند. کلاود لِوفور (Claude Lefort) اندیشه پرداز تیوری سیاست، دراین رابطه مینگارد: «همین که حزب خود را مستحق میداند در تمامی امور زنده گی اجتماعی مداخله کنند، با آنکه در آغاز یک سازمان بسیار کوچک باشد، در واقع نطفۀ دولت را درخود دارد، یعنی یک دولت بالقوه است.» (۸) یک نکته را نباید فراموش کرد که بلشویزم، در آغاز، چون چی پیش از انقلاب و چی در جریان انکشاف روند انقلابی، صحنۀ مشاجره ها و بحثهای بسیار داغ بود. تنها در سال ۱۹۲۲ بود که فراکسیونها و گرایشهای گوناگون در درون حزب ممنوع اعلام شد. با این تحول لنین به حیث تجسم ارادۀ حزب برای تعمیل دیکتاتوری پرولتاریا و سازماندهی تمام نیروهای جامعه عرض اندام کرد. لنین در «چه باید کرد؟» فارمول مشهور «آگاهی طبقاتی پرولتاریا» را بیان داشت؛ «پرولتاریا ظرفیت آن را ندارد که با رُشد طبیعی خود به آگاهی نقش تاریخی خود برسد؛ این آگاهی از برون به پرولتاریا میرسد.» لنین این اندیشه را ازکائوتسکی گرفت. کدام پدیده یی چنین آگاهیی را از برون به پرولتاریا آورد؟ البته که حزب پرولتری! نتایجی که لنین از این اندیشه گرفت با نتایج کائوتسکی فرق داشت. لنین برنامۀ ایجاد حزب یگانۀ پرولتری را ریخت؛ یگانه به این مفهوم که از یک سو، دیگران از نماینده گی پرولتریا حذف شوند و از سوی دیگر، حزب و مردم یکی پنداشته شوند. کائوتسکی مفهوم لنینیستی حزب را مورد انتقاد قرار داد؛ وی نخستین تیوریسنی بود که در سال ۱۹۲۴، سرشت توتالیتار نظام بلشویکی را کشف کرد.
و اما موضعگیری تروتسکی درقبال این رویدادها چی بود؟ وی پیش از تجزیۀ سوسیال ـ دموکراسی، درضدیت جدی با اندیشه های لنین قرار داشت. درمقالۀ «وظایف سیاسی» نگاشت: «به زودی وضعی به وجود خواهد آمد که سازمان حزبی جای پرولتاریا را خواهد گرفت؛ کمیتۀ مرکزی جای سازمان را و در نهایت، شخص دیکتاتور، جای کمیتۀ مرکزی را.» به نظر تروتسکی پیروی از تفکر لنین به آن خواهد انجامید «که جُنبش جهانی پرولتاریا در دادگاه انقلاب به میانه روی محکوم خواهد شد و سرافراختۀ مارکس، نخستین سری خواهد بود که با تیغ گیوتن زده خواهد شد.» درجای دیگر، چسپاندن بی قید و شرط به تیوری را مورد انتقاد قرار میدهد. تروتسکی دیدگاه لنین را از تیوری چنین بیان میدارد:
«کسی که وفاداری خدشه ناپذیر به تیوری را نفی میکند باید طرد شود. کسی که نسبت به تیوری شک میکند، آمادۀ نفی آن است. کسی که سوال میکند، آمادۀ شک کردن است. . .» و نتیجه میگیرد: «بلشویکها به حیث دیکتاتورها بر پرولتاریا عرض اندام کرده اند.» (۹)
چگونه شد، که چنین مردی، با چنین داوریهای سختگیرانه، درهمکاری با لنین، سازمانده و عامل دست اول انقلاب اکتوبر شد؟تمرکز و یگانه شدن روند ساختمان نظام جدید و پاگیری بُنیادهای دولت توتالیتار، راه برگشت را به روی انقلابیون بسته بود!
۴ ـ اکتوبر در برابر دو چشم انداز: دموکراسی یا توتالیتاریزم
برای آیندۀ بشر، تا آستانۀ اکتوبر مسأله برسر دو ساختار ممکن اقتصادی ـ اجتماعی دور میخورد: سوسیالیزم و سرمایه داری. اما در رابطه با نظام سیاسی، تنها دموکراسی لیبرال درچوکات دولت جمهوری مطرح بود. در برابر دموکراسی لیبرال (دیکتاتوری بورژوازی به گفتۀ لنین) دموکراسی مستقیم خلق از طریق برقراری دیکتاتوری پرولتاریا مطرح شد.
مسألۀ بُنیادی استقرار سوسیالیزم دولتی در اتحادشوروی و فروپاشی آن عمدتاً درهمین بُعد نظام سیاسی تبارز میکند. درشوروی در واقع به جای سوسیالیزم (که لنین آن را «مرزهای فرجامین و کمال یافتۀ دموکراسی» میپنداشت) نظام جدیدی، ناشناخته درتاریخ بشر، تشکل یافت که بعدها عنوان نظام توتالیتار را به خود گرفت. در این مبحث درمقولۀ دموکراسی، توتالیتاریزم را بررسی میکنیم تا باشد براساس آنها مسیر انقلاب اکتوبر را به سوی نظام توتالیتار روشن سازیم.
الف – دموکراسی بورژوازیی و دموکراسی پرولتری
تمام جریانهای مارکسیستی خود را دموکراتیک اعلام میدارند. از دیدگاه آنها «همه گان قادر به تصمیمگیری درهمۀ امور اند» و میتوانند فعالانه و با صلاحیت درتمام امورجامعه سهیم گردند. نقد مارکسیستی از دموکراسی در درون مفهوم دموکراسی و درچوکات جُنبش دموکراتیک مطرح میگردد. انتقاد مارکس و پیروان او، به خصوص لنین، از دموکراسی واقعاً موجود آن بود، که چنین دموکراسی، برعکس آنچه ادعا میکرد (یعنی حکومت مردم، توسط مردم، برای مردم) شکل بسیار ظریف و عوامفریبانۀ حکومت طبقاتی بود. نقد مارکسیستی درآغاز متوجۀ این واقعیت بود که درهیچ جای دنیا مردم به طورمستقیم اِعمال حاکمیت نمیکنند، بل، درهمه جا، گروهی کوچک و صاحب امتیاز قدرت را در دست دارد. پس واقعی و راستین نظامی بود که باید ساخته میشد.
نی تنها مارکسیزم، بل تمام جریانهای سوسیالیستی سدۀ نزدهم خواهان ایجاد دموکراسی کامل (یعنی انطباق تعریف دموکراسی با واقعیت اجتماعی) بودند. تنها انارشیستها این شعار را تا منطق فرجامین آن پیش بردند: نفی انتخابات و پارلمانتاریزم. در چوکات همین نقد بُنیادی بود که مفاهیم مارکسیستی در رابطه با دموکراسی تدوین یافتند: دموکراسی بورژوایی ـ دموکراسی پرولتری، دموکراسی صوری ـ دموکراسی واقعی، دموکراسی غیرمستقیم (از طریق نماینده گی) ـ دموکراسی مستقیم، دولت بیروکراتیک ـ دولت کمونی و غیره. در روند نُضجیابی تفکر بُنیادی سوسیالیستی، کشف جدیی روی داد: سرچشمۀ مصایب اجتماعی در امتیازهای یک گروه و یا وجود نا برابری حقوقی ـ مدنی بین شهروندان نبوده، بل، درنابرابری اجتماعی ناشی از مالکیت خصوصی بر وسایل تولید نهفته است. جملۀ معروف پرودون درچوکات همین بینش ارایه شد: «مالکیت دزدیست!». متفکران سوسیالیست آن زمان به این نتیجه رسیدند که حقوق مدنی بدون موجودیت شرایط تحقق آنها چیزی جزحرفهای میانتهی نیستند. از دیدگاه آنان دموکراسی واقعی نی تنها خواهان برابری حقوق افراد است، بل، خواهان برابری شانس آنان و همسانی شرایط زنده گی آنان نیز است. بدون این دومی، آن اولی یک مفهوم مجرد و انتزاعیست. زیرچتر این بینش انقلابی و نو بود که دو چشم انداز متفاوت در برابرجُنبش سوسیالیستی باز شد:
راه اول: غنی ساختن و کمال بخشیدن حقوق مدنی از طریق ریفورمهای دوامدار. باید ازطریق دستاوردهای اقتصادی و اجتماعی به حقوق مدنی و سیاسی درونمایه و محتوا بخشید. این راهی بود که توسط سوسیالیستهای ریفورمیست مانند ژان ژورس، برنشتاین، کائوتسکی. . . برگزیده شد؛
راه دوم: به سررسانی انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا به حیث شرط حتمی و ناگزیرتحقق دموکراسی واقعی. این راهی بود که لنین و جناح رادیکال انترناسیونال دوم برگزیدند.
ب – نقد مارکسیستی از دموکراسی بورژوایی
مارکس نقد سوسیالیستی از دموکراسی را بُنیادیتر ساخته و آن را درچوکات تیوری دولت مطرح کرد و خصوصیتهای دموکراسی بورژوایی را در سه نکته برشمرد:
- دموکراسی صوری: ارزانی داشتن حقوق و آزادیهای گرانبها بدون ایجاد وسایل تحقق آنها؛
- دموکراسی بورژوایی: تأمین حاکمیت مالکان وسایل تولید زیرنام دروغین حاکمیت خلق؛
- دموکراسی غیرمستقیم (از طریق نماینده گان): بارآور غیرسیاسی سازی خلق و ارزانی داشتن اختیارها و آزادیهای نامحدود به نماینده گان.
دموکراسی صوری: دموکراسی لیبرال برابری آدمها را در برابر قانون و دولت اعلام میدارد. ولی آدمهایی که مطرح اند، آدمهای انتزاعی و مجردی اند که تنها توسط حقوق و مکلفیتها تعیُن قضایی مییابند. دموکراسی لیبرال آدمهای واقعی را که درچوکات تقسیم اجتماعی کار از نگاه جنسی، قومی، مسلکی و طبقاتی باهم فرق دارند، درنظر نمیگیرد. داشتن حق امنیت به هیچ وجه ضامن جلوگیری از گرسنه گی، بیماری، بیکاری و خشونت کارفرمایان نیست. حقوق و آزادیهای سرمایه دار و بورژوا از حقوق و آزادیهای پرولتر (فروشندۀ نیروی کار) از بُنیاد فرق دارد. بدین گونه مارکس، همراه با سوسیالیستان، به افسانۀ مساوات و برابری حقوق سیاسی به مثابۀ داروی خواب آور توده ها، تاخت و دگم بیپایۀ لیبرالیزم را افشا کرد.
دموکراسی بورژوازی: درجامعۀ منقسم به طبقات متخاصم (طبقاتی که از نگاه اقتصادی برپایۀ استثمار و از نگاه سیاسی برپایۀ تسلط بورژوازی، باهم پیوند دارند) نمیشود از دموکراسی به طورعام صحبت کرد. دموکراسی در واقع، گونه یی از دولت است و به مثابۀ دولت مُمثل سیادت یک طبقه برطبقات دیگر است. نی ممثل ارادۀ تمام افراد جامعه. دموکراسی باستان شکل دولت برده داری بود که سیادت برده داران را تضمین میکرد. آتن صحنۀ دموکراسی برای چهل هزار مرد آزاد بود، نی برای چهارصد هزار برده!
به همین منوال، وظیفۀ دموکراسی بورژوایی، تضمین تداوم بهره کشی از کارگران توسط صاحبان وسایل تولید یعنی تداوم مناسبات سرمایه داری تولید، است.
پرولتاریا درجامعۀ سرمایه داری درتمام عرصه های زنده گی (اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و ایدیولوژیک) یک طبقۀ محکوم است. اعلام برابری حقوق افراد نقابیست که در واقع حاکمیت مالکان وسایل تولید و ثروتمندان را کتمان میکند. دستیابی به مقامهای بالایی دولت تنها برای فرادستان جامعه مُیسر میتواند باشد. تا زمانی که «حق مالکیت» مورد سوال قرار نگرفته است و پارلمانها صرف به مسایل سیاسی مصروف اند، بورژوازی یک طبقۀ دموکراتیک و جمهوریخواه است. درغیر آن به اِعمال خشونت دست میبرد.
دموکراسی غیرمستقیم: در این سیستم سیادت یک طبقۀ کوچک برتمام جامعه ازطریق نظام پارلمانی صورت میپذیرد. این نظام در واقعیت امر توده های مردم را از مراجع مستقیم تصمیمگیری دورساخته و قدرت واقعی را به گروه معدودِ نماینده گان میسپارد. بدین گونه، مردم امکان تصمیمگیری برسرنوشت خود را از دست میدهند. مارکس در«جنگ داخلی فرانسه» تصریح داشت: «دموکراسی پارلمانی به مردم «حق» میدهد تا هر پنج سال نماینده گانی را انتخاب کنند ـ نماینده گانی که در فاصله بین دو انتخابات منافع آنها را ـ با آرامش خاطر پایمال نکنند».
نظام پارلمانی، زیر چتر وکالت قدرت، در واقع قدرت را وابسته به منافع طبقۀ فرادست میسازد.
دموکراسی مستقیم: لنین در «دولت و انقلاب» با تکیه بر اندیشه های مارکس، دموکراسی پرولتری را توضیح داد. برعکس دموکراسی بورژوازی (از طریق نماینده گی)، دموکراسی پرولتری، نی از طریق حوزه های انتخاباتی، بل ازطریق شورای محل کار (جایی که افراد میتوانند درعرصۀ فعالیت اجتماعی خود مستقیم تصمیم بگیرند و درصورت لزوم نماینده گان منتخب نامطلوب را برکنارکنند) شکل میپذیرد. ساختار هرمی شوراها به حیث ممثل دموکراسی مستقیم نظام دموکراسی سوسیالیستی را به حیث مُدرنترین سیمای دموکراسی تصویر میکند. از دیدگاه لنین، قاعدۀ این ساختارهرمی را فابریکه ها، مؤسسه های تولیدی، دفاتر و غیره تشکیل داده رأس آن را شورای عالی که مقر آن درپایتخت کشور است، تشکیل میدهد. تمام مقامهای میانی، بین قاعده و رأس، از نماینده گانی تشکیل میگردد که از سوی مقامهای پایینتر قابل تعویض و برکناری اند. چنین بود سیمایی که لنین از دموکراسی سوسیالیستی (دموکراسی مستقیم) در وجود دولت شوراها ارایه میداشت.
براساس این نظرگاه، به جای شکلگیری یک کاست یا قشرحاکم بیروکرات (متشکل از سیاستگران حرفه یی درخدمت بورژوازی) در ارگانهای انتخابی دولت دموکراسی مستقیم شوراهای کارگری ارادۀ کارگران را تمثیل میکنند.
از دیدگاه لنین، دموکراسی مستقیم، شکلی از دولت کارگریست که پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی به وجود می آید، وسایل تولید و توزیع را اشتراکی میسازد، ارگانهای انتخابی را درتمام سطوح ایجاد میکند و به جای نظام پارلمانی بورژوایی، هرم شوراها را از پایین به بالا ساختار میبخشد.
این نقد مارکسیستی ـ لنینیستی از دموکراسی بورژوازی، تا دیرگاهی از وجاهت و اعتبار چشمگیری برخوردار بود:
- نخست از همه باید خاطرنشان ساخت که نقد نامبرده، بخشی از حقیقت را با خود داشت. دموکراسی سدۀ نزدهم (درفرانسه، انگلستان و آلمان که فراچشم مارکس قرارداشت، دموکراسیی بود نوپا و جزیی که به ساده گی از سوی زورمندان و فرادستان چپاول میشد. گزارشهای آن روزگار تکاندهنده اند. در انتخابات ۱۸۴۸، روستاییان دهکده ها، همه به دنبال کشیش و خان، به سوی حوزه های رأیدهی میرفتند و مانند یک تن رأی میدادند.
- از سوی دیگر، نظام پارلمانی نمیتوانست افراد را در تصمیمگیریها سهیم بسازد و تنها به گزینش دوره یی سیاستگران خلاصه میشد.
ج – توتالیتاریزم
مفهوم توتالیتار دو پدیده را افاده میکند:
- جامعۀ یک ریخت، یک پارچه، عاری از انقسام به گروه ها و اقشار مختلف؛
- حاکمیتی که قدرت، دانش و قوانین بُنیادی نظم اجتماعی را درخود متمرکزمیسازد.
تمام نظام توتالیتاری روی منطق «همسان سازی» (عینیت) بنا میگردد: در آن هیچ گونه تفاوتی بین مردم، حزب، دفتر سیاسی و شخص رهبر قابل تصور نیست در واقع تمام آنها یک «وحدت معنوی» را تشکیل میدهند.
برای استقرار چنین نظامی سه چیز ضرور است:
- توده های مردم از حرکت و پویایی برخوردار باشند؛
- قانون دسته جمعی برای تحقق اهداف مشترک وجود داشته باشد؛
- یک دستگاه تفتیش و اختناق فعال باشد.
اما نباید توتالیتاریزم را با دیکتاتوری نظامی ـ بیروکراتیک یکی پنداشت. برعکس دیکتاتوریها که در شرایط مشخص تاریخی، به بهانۀ نجات میهن، قانونیت و حقانیت خود را اعلام میدارند، نظام توتالیتار خود را به طور مطلق و ابدی برگشت ناپذیر میپندارد. نظام توتالیتار جامعه یی را سازمان میدهد که کرانه های عبور ناپذیر دارد، جامعۀ که ختم تاریخ را اعلام میدارد. درچنین نظامی، «امرممکن» دیگر وجود ندارد. مثل این که صدایی از فرازه های تاریخ بانگ بردارد: این است جهان نوین، اینست انسان نوین. . . هرگونه تلاش برای برون شدن از این جهان بیهوده است.
برخی برآن اند که مفهوم توتالیتاریزم هیچ گونه شالودۀ علمی ندارد. از دیدگاه آنان فروپاشی شوروی یک نظام توتالیتار انگاشتن، برخورد علمی نیست. به زعم آنان جامعۀ شوروی هیچ گاهی یک ریخت و یک پارچه نبود، حتی در زمان ستالین منازعه ها و تنشهای عدیده یی درآن وجود داشت؛ حلقۀ رهبری نیز چند پارچه شد. رهبر بزرگ تنها از طریق دسایس و توطیه ها توانست خود را حفظ کند. پس چگونه میشود چنین جامعه یی را توتالیتار خواند؟
پاسخ به این نقد، ساده است: نباید «اصول» را با «واقعیتها» یکی انگاشت. درجامعه یی که تنشهای اجتماعی و وجود گروه ها و اقشار متفاوت اجتماعی با منافع نا همسان شان، از ورای یک نگرش ایدیولوژیک نفی میشوند، به معنای آن نیست که جامعه بدون انقسام درونیست. این ایدیولوژی حاکم است که آن را یک پارچه می انگارد و هرگونه نشانۀ گروهبندی و منافع ناهمسان را ناشی از نفوذ نیروهای دشمن و تبلیغ ها و اعمال مخالفان بیرون ازجامعه میداند. بدین گونه تنشها و تناقضهای اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی ـ قومی نی از مجاری عادی بل از مجاری سو شکل یافته و غیر عادی (چون تناقضها و تصفیه ها درمقامهای رهبری) تبارز مییابند. پس جامعۀ شوروی از طریق عملکرد ایدیولوژی حاکم ـ که اختلافهای اجتماعی ـ گروهی را نا ممکن میپنداشت ـ یک جامعۀ توتالیتار تمام عیار بود.
درجامعۀ توتالیتار جدایی برای عملکرد «جامعۀ مدنی» وجود نمیداشته باشد، چون، درچنین جامعه یی آزادی بیان خفه شده و وجود تناقض و دوگانه گی (یا چند گانه گی) انکارناپذیر میگردد.
تیوکراسی (شکلی ازحاکمیت که در آن روحانیون قدرت سیاسی را اِعمال میکنند) نیز یک نظام توتالیتار است. درچنین نظامی تمام افراد به حیث معتقدان مذهبی در وجود امت واحد مطرح اند. وجود هرگونه اختلاف و تفاوت گروهی از طریق ایدیولوژی مذهبی نفی میگردد و جامعه به حیث جایگاه امت، یک پارچه و یک ریخت در نظر گرفته میشود. در تیوکراسی (مثلاً در ایران و افغانستان) کوچکترین حرکتهای اجتماعی و اخلاقی مورد نظارت شدید دستگاه تفتیش و اختناق قرارمیگیرد. نظام تیوکراتیک نافی و دشمن «جامعۀ مدنی» است.
توتالیتاریزم ختم تاریخ را اعلام میدارد. فروپاشی نظام توتالیتار شوروی در واقع برگشت از سوسیالیزم به سرمایه داری نیست (با آنکه سرمایه داری، مرحلۀ ناگزیر این برگشت است)، بل، گونه یی ورود دوباره به تاریخ است؛ گونه یی ورود به نظامیست که اختلاف، تناقض و تنشها و مشاجره های سیاسی و اجتماعی را به حیث یک اصل بُنیادی درخود دارد. تنها در «جامعۀ تاریخی» امکانهای عدیده حضور دارند. آیندۀ جامعه باز و ناشناخته است.
۵ – از مرکزیت دموکراتیک لنینی تا مرکزیت اتوکراتیک استالینی
تاکنون دوگونه نقد تیوریک جالب از نظام تک ـ حزبی شوروی صورت گرفته است: یکی از دیدگاه تیوری سیاسی غیرمارکسیستی؛ دو دیگر مارکسیزم نقاد.
الف – از دیدگاه تیوری غیر مارکسیستی،
از این نظرگاه، نظام یک ـ حزبی به خودی خود (فی نفسه) یک نظام توتالیتار است؛ چه چپ باشد، چه راست باشد! نوع حاکمیتی که درچنین نظام استقرار مییابد، نا گزیر توتالیتار است. در تمام دوران پس از اکتوبر، نظریه پردازانی که خود با امپریالیزم و ایدیولوژی بورژوازی همسویی نداشتند، ولی فقدان دموکراسی درشوروی و کشورهای «سوسیالیزم دولتی» را با جوهر عدالت اجتماعی درتضاد میدیدند، به نقد آن نظام از همین زاویه پرداختند. در واقع آنان فراتر از موضعگیریهای معمول طبقاتی به شگافتن رازهای نظام توتالیتار پرداختند. البته ایدیولوژیک ترین شکل این پرداخت تیوریک، همسان انگاشتن «کمونیزم» و «فاشیزم» بود. بورژوازی و امپریالیزم از این نقد به منظور تخریب شوروی سریعاً استفاده کردند. دراین زمینه میتوان آثار هانا ارنت (Hannah Arendt) و ریمون آرون ((Raymond Aron را به حیث بُنیادیترین آثار یادآور شد (۱۰).
ب – از دیدگاه مارکسیزم نقاد
از این دیدگاه، مسأله با پیچده گی بیشتر مطرح میشود. آیا استالنینیزم ادامۀ قانونمند لنینیزم بود؟ یعنی، آیا لنینیزم، استالنینیزم را درنطفه داشت؟ آیا پراتیک حزب کمونیست اتحادشوری ادامۀ همان پراتیک حزب بلشویک در دوران حیات لنین بود؟ آیا میشود آن بینش فلسفی لنین از سازمان را به سه مرحلۀ سادۀ تصمیمگیری در درون سازمان (۱ـ بحث آزاد؛ ۲ـ تصمیمگیری توسط اکثریت؛ ۳ـ تطبیق تصمیم توسط همه گان) خلاصه کرد؟
چون این مسأله از اهمیت حیاتی در آینده جُنبش و سازمانهای انقلابی و دموکراتیک چپ برخوردار است، در این جا به بررسی همه جانبۀ آن میپردازیم.
لوسین سیو (Lusien Sève)، فیلسوف کمونیست فرانسه در تازه ترین اثرش (۱۱) با بررسی مسایل «تکوین حزب طراز نوین کمونیستی» (با فارمول قدیم لنین ـ «حزب طراز نوین پرولتری» ـ که در برابر احزاب سوسیال دموکرات کارگری آن روزگار مطرح کرد، فرق دارد) توضیح بُنیادیی از مرکزیتدموکراتیک لنینی ارایه کرده است که ما بربُنیاد آن، مسایل را مطرح میکنیم. لنین در «چه باید کرد؟» مسألۀ اساسی تشکیلات پرولتری را مورد تحلیل همه جانبه قرار داد. به نظر وی، پرولتاریا نمیتواند به طور «خود انگیخته» به شعور انقلابی دست یابد، زیرا کسب چنین شعوری مستلزم بررسی تیوریک تمام حرکت جامعه است و به یاری روشنفکران خارج از پرولتاریا نیاز دارد. هم چنان پرولتاریا نمیتواند به طور «خود انگیخته» به سازمان انقلابی دست یابد. مبارزات سندیکایی مدرسۀ ابتدایی چنین سازمان اند. دلیل این ناتوانی، استیلای توهمهای ایدیولوژیک برطبقۀ کارگر و توده های دهقانی از یک سو و بی نظمی پراتیک آنها از سوی دیگر است. پرولتاریا زمانی میتواند قدرت را احراز کند و به حیث طبقۀ حاکم عرض اندام کند که بخش پیشرو و آگاه خود را همراه با روشنفکران انقلابی در یک حزب انقلابی متشکل سازد ـ سازمانی که نقش پیشاهنگ را بازی کند. چنین حزبی میتواند تنها از «بالا به پایین» توسط یک هستۀ نیرومند سازمانده، تشکیل یابد، نی از «پایین به بالا» (با اتحاد حلقه ها و محافلی که هنوز زیر تأثیر ایدیولوژی بورژوایی قرار دارند.) لنین با همین بینش عمیق، روی مادۀ اول اساسنامۀ حزب درمورد عضویت پافشاری کرد. عضو حزب کسیست که با پذیرش اصول حزب دریکی از سازمانهای اولیۀ آن فعالیت میکند و تصامیم دسته جمعی را تحقق میبخشد. در این جا تابعیت پایین از بالا، با گونۀ کاملاً دموکراتیک مطرح است، زیرا، برای لنین «بالا» همان کنگره است. ارادۀ دسته جمعی کنگره که ارگانهای مرکزی (کمیتۀ مرکزی و نشریۀ مرکزی) را با اکثریت آرأ تعیین میدارد. برای همه گان بدون چون و چرا قابل تطبیق است. در این بینش، نقش پیشاهنگ و مرکزیت دموکراتیک از هم جدایی ناپذیر اند: تفوق جز برکُل (نقش پیشاهنگ) و تفوق کُل بر جز در درون پیشاهنگ (مرکزیت دموکراتیک) در واقع، دو بُعد یک اصل اند، اصلی که میخواهد درتمام شرایط مطالبات مبارزه را بر نا آگاهی و نا پیگیری خود انگیخته گی رجحان دهد.
جوهر فلسفی این بینش را مبارزۀ متشکل آگاهانه و استراتیژی احراز انقلابی قدرت توسط پرولتاریا تشکیل میدهد.
نفی جُنبش خود انگیخته به مفهوم کم بها دادن و تحقیر «خود انگیخته گی» نیست. خود انگیخته گی در واقع دینامیزم خلق و تحرک پیکار انقلابیست. لنین از این مسأله چنان آگاه است که پیوسته تأکید میورزید: پیشاهنگ باید از درون، ازجُنبش خود انگیخته بیاموزد و هم زمان آن را از بیرون آگاهی بخشد: «حزب، تفسیر آگاهانۀ یک روند غیر آگاهانه است!»
«بالا» برای لنین همان کنگرۀ حزب است که از تمام اعضای حزب نماینده گی میکند. مباحثات آزاد و تصامیم چنین ارگانی، به یقین، نمایانگر دموکراسی واقعی درون حزبیست. لنین درپراتیک حزبی به این اصل وفادار بود: همین که حزب بلشویک از اختناق تزاری برون شد، از سال ۱۹۱۷ تا مرگ لنین درسال ۱۹۲۴، هرسال یک کنگره برگزار شد (حتی در دشوارترین شرایط)، ۷ کنگره در ۷ سال! آن کنگره ها با کنگره های فرمایشی استالین درحزب کمونیست اتحادشوروی و دیگر احزاب دنباله رو بعدی هیچ گونه نکتۀ مشترکی نداشتند. در آنها، مباحثات آزاد و رو در رو و مشاجره های داغ جریان میداشت. باید این حقیقت را آشکار کرد که در آن زمان «منشی عمومی» وجود نداشت. لنین بارها در اقلیت ماند، حتی هنگامی که رئیس شورای کمیسارهای خلق شد. تنها در دهمین کنگرۀ حزب در اوضاعی که انسجام رهبری یک ضرورت حیاتی بود، وجود گرایشها و فراکسیونها در دوران حزب ممنوع اعلام شد. درهمین کنگره نیز، لنین بر دیگران قبولاند تا درصورت بروز اختلاف نظرهای عمیق در درون حزب، طرحهای مختلف به کنگره ارایه شود. هم چنان تصمیم گرفته شد تا بولتنی برای ارایۀ اندیشه های اعضای حزب انتشار یابد. بوخارین در آستانۀ اعدام، درپیامش به رهبران آیندۀ حزب، از آن روزگار چنین یاد آوری میکند: «زمان دیگری بود، عنعنه های دیگری بود! «پراودا» پیوسته یک تریبیون بحث داشت: اعضای حزب باهم مشاجره میکردند، درجستجوی راههای تازه بودند، گاه پرخاش میکردند و بعد سازگار میشدند ولی همیشه، باهم، به پیش میرفتند». چنین بود دموکراسی درون حزبی دوران لنین! البته نباید از آن عملکرد حزبی نتایج نادرست برای سازمانهای انقلابی امروز گرفت. لنین شکل سازمان را براساس محتوای استراتیژی سازمان پرولتری تعیین کرد. استراتیژی لنینی همانا احراز قدرت توسط قیام مسلحانه، تحمیل دیکتاتوری پرولتاریا و پاسُخدهی به خشونت تزاری با خشونت پرولتری بود. اطاعت پایین از بالا، انضباط آهنین، اتوریتۀ مقامهای رهبری و غیره که بی شباهت به ترمینولوژی نظامی نیست، درشرایطی مطرح بود که نی تنها پاسخگوی نیاز استراتیژی احراز قدرت بود، بل، با شرایط دشوار مبارزه همخوانی داشت. لنین درهمان آغاز هوشدار داد ـ آنچه بعدها فراموش شد ـ که نباید ویژه گیهای روسیه را بر احزاب انترناسیونال سوم تحمیل کرد. البته استالین درفصل هشتم «اصول لنینیزم»، شکل جمله های اساسنامۀ حزب را نگهداشت، ولی آنچه در این اصول نادیده گرفته شد، دیالکتیک لنینی رابطۀ متقابل بین «پیشاهنگ» و «توده ها» بین «بالا» و «پایین» بود. به جای آن، رابطۀ یک جانبۀ حاکمیت رهبری بر صفوف تسجیل یافت. استالین بر ارزش «فعالیت ارگانهای مرکزی» تأکید کرد و یک بار هم از نقش بُنیادی کنگره و خطر استقرار بیروکراسی در درون حزب (که پیوسته از سوی لنین خاطرنشان میشد) یاد نکرد. پراتیک استالین درعرصۀ فعالیت حزب، درنقطۀ مقابل پراتیک لنین قرار داشت و پس از مرگ لنین، زمان برگزاری کنگره ها را درازتر ساخته رفت: بین کنگره های ۱۵ و ۱۶: دو نیم سال؛ بین کنگره های ۱۷ و ۱۸: پنج سال؛ بین کنگره های ۱۸ و ۱۹: ۱۲ سال! این کنگره ها هیچ شباهتی با کنگره های دموکراتیک لنینی نداشتند. استالین، با حفظ عوامفریبانۀ فارمول «مرکزیت دموکراتیک»، در واقعیت یک مرکزیت اتوکراتیک (خودکامه) را درحزب مستقر ساخت. تمام چیز معکوس شد. در زمان لنین، «کنگره» رهبری حزب را تعیین میکرد، در زمان استالین و پس از آن، درتمام احزاب وابسته به ح. ک. ا. ش رهبری حزب ترکیب کنگره و محتوای پوشالی بخشهای آن را از پیش تعیین میکرد. (مضحکۀ تدویرکنگره دوم ح. د. خ. ا ـ ۲۶ سال پس از کنگرۀ اول ـ را همه گان به خاطر دارند!)
استالنینیزم درعرصۀ تشکیلات نی تنها روح زندۀ حزب لنینی را کشت بل شکل دیگری از حزب را با محتوای دیگر سیاسی جاگزین آن ساخت؛ وی رأس حزب را به قدرت مطلقۀ گروه رهبری بر حزب و از طریق آن برخلق تبدیل کرد. لنین در آخرین روزهای زنده گیش از «قدرت بیمرز» منشی عمومی که تازه در نطفه بود، نگرانی خود را نشان داد.
استالنینیزم در عرصۀ تشکیلات در واقع انتی تِز لنینیزم بود.
آنچه در اکثریت عظیم احزاب کمونیستی یا وابسته به جُنبش جهانی کارگری درسدۀ بیستم به نام مرکزیت دموکراتیک وجود داشت، تنها یک فارمول عوامفریبانه بود و بس. در واقعیت امر، مرکزیت اتوکراتیک، یعنی اِعمال قدرت یک گروه کوچک بر تمام حزب برقرار بود. این گروه کوچک همیشه با مقام رسمی انطباق نمی یافت: یک عضو بیروی سیاسی حتماً عضو رهبری نبود، یا برای داخل شدن در گروه رهبری، احراز عضویت در دفتر سیاسی حتمی نبود. پس از لنین در پراتیک سازمانی حزب بلشویک و حزب کمونیست اتحاد شوروی، اهمیت و نقش مبارزان صف آهسته آهسته کاسته شد. بیروکراسی به حیث وسیلۀ اِعمال قدرت گروه رهبری درسراسر حزب ریشه دوانده تمرکز اطلاعات در بالا و انطباق قدرت حزب با قدرت دولتی، حزب را به یک دستگاه فرسوده و بیجان ثانوی تبدیل کرد که کاری جز تحقق تصامیم گروه رهبری نداشت. همراه با این دگرگونی بُنیادی حزب، افسانۀ ایدیولوژیک دیگری وسیعاً پخش شد: رهبری با نیروی درک و تجاربی که دارد، همه چیز را میداند و با بینش بسیار فراختر از بینش صفوف به درک مسایل میرسد. بدین گونه حق مسلم آن است که به جای صفوف تصمیم بگیرد. این اشتباه تیوریک که زادۀ ایدیولوژیک سازی سوسیالیزم علمی به نفع قشرجدید حاکم بود، به نتایج بسیار نامطلوب انجامید؛ پیشاهنگ، از توده ها عقب ماند، چون از واقعیت زنده گی اجتماعی بریده شد و رأس از صفوف عقب ماند، چون زندانی تصورهای ایدیولوژیک خود شد. این طرز تلقی آهسته آهسته به یک سنت در درون احزاب کمونیستی مبدل شد و گروه رهبری به حیث یک مقام مقدس تجلی کرد. کیش شخصیت رهبر از یک سو وسیله یی شد برای تداوم گروه رهبری و از سوی دیگر مقام منشی عمومی را به یک مرجع مقدس تبدیل کرد.
مسألۀ گرههی ـ که لنین بربُنیاد آن اصول تشکل حزب طرازنوین پرولتری را بُنیاد نهاد ـ پیوند دیالکتیکی بین شکل سازمان (حزب ـ شکل) و محتوای سیاسی آن است: محتوا تعیین کنندۀ شکل است. حزب بلشویک که براساس مرکزیت دموکراتیک سازمان یافته بود، احراز قدرت سیاسی را به نام طبقۀ کارگر از طریق قیام مسلحانه درچشم انداز خود داشت. این محتوای سیاسی با آن شکل سازمانی در انطباق کامل بود. یکی از عمده ترین رازهای پیروزی بلشویکها دراکتوبر همین امر بود.
(به همین گونه درشرایط امروزی جامعۀ ما، رفع توتالیتاریزم قرون وسطایی مستلزم اتحاد آگاهانۀ تمام عناصر جامعۀ مدنی و تمام نیروهای دموکراتیک و پیشرو افغانیست. چنین اتحاد گسترده یی، به یقین، ساختار تشکیلاتی را خواهان است که با نسخه های قدیم «حزب طراز نوین پرولتری» بسیار فاصله خواهد داشت، ولی در همین مرحلۀ تاریخ نقش انقلابی خود را ایفا خواهد کرد. یادآورمیشویم که «انقلابی» به هیچ وجه مترادف «قیام مسلحانه» نیست! این یکی، شکل ویژه یی از آن مفهوم گسترده است.)
محتوای سیاسی و شکل سازمانی در متن شرایط سیاسی ـ اجتماعی حاکم برجامعه، در یک مقطع خاص تاریخی، مطرح اند. اهداف استراتیژیک انقلابی تنها با نظر داشت این شرایط میتواند تعیین شود، در غیر آن اهدافی بریده از واقعیت خواهند بود.
بدین گونه مهمترین مسأله ـ تعیین اهداف است ـ که بربُنیاد آن میشود اشکال سازمانی مناسب را مطرح کرد. اشکال سازمانیی که ساحۀ گستردۀ عملکردی و ظرفیت حد اکثر مؤثریت را داشته باشند.
با استقرار استالنینیزم درشوروی، تمام دیالکتیک، شکل و محتوا معکوس شد. شکل – حزب عمده و اساسی شد و محتوای سیاسی آن توسط فرمانهای رهبری حزب، به طور ایدیولوژیک یعنی بریده از واقعیت و مغایر اساسهای سوسیالیزم علمی تعیین شد. از این شماراست اعلام ذهنیگرایانۀ «سوسیالیزم پیشرفته» وحتی «گذار به کمونیزم» (کنگرۀ ۲۵)!
از دیدگاه لنین پیوند «حرکتهای خود انگیختۀ توده ها» (غیرآگاهانه) با «پیشاهنگ آگاه» (حزب طراز نوین پرولتری) کلیدی ترین مسألۀ جُنبش انقلابی کارگریست. وی تأکید میورزد که روشنفکران انقلابی باید در متن زنده گی توده ها باشند. این تأکید به خاطر آن بود تا جوهر زنده گی اجتماعی را درحرکتهای خود انگیختۀ مردم، همیشه در نظر داشته باشند. وی به همان پیمانه که به نقش حزب اهمیت میداد، به نقش حرکتها و مطالبات خلق بیشتر از آن اهمیت قایل بود، درغیر آن روی مراجعۀ پیوسته به زنده گی توده ها، تأکید نمیکرد. با استقرار توتالیتاریزم استالینی، نی تنها مراجعه به زنده گی مردم ساده و مطالبات انسان زحمتکش، کاملاً فراموش شد، بل، حاکمیت و دیکتاتوری قشر بیروکرات حزب، برحزب و تمام جامعه تحمیل شد. در واقع، حق تحرک خود انگیختۀ زنده گی اجتماعی، از مردم سلب شد. جامعۀ شوروی چنان زیر چتر «نظم به اصطلاح سوسیالیستی» قرار گرفت که هرگونه حرکت خود انگیخته (یعنی برون از دایرۀ عملکرد رسمی حزب) عیب یا جرم تلقی میشد، ولو اگر از سوی پرولتاریا میبود! این بینش بیروکراتیک و ضد لنینی، نی تنها درحزب کمونیست اتحادشوروی، بل از طریق انترناسیونال سوم، درتمام احزاب کمونیستی و کارگری جهان شیوع یافت.
دگرگونی خصلت حزب بلشویک هم زمان دو پدیده را توضیح میدارد:
- در عرصۀ زنده گی حزبی: تبدیل مرکزیت دموکراتیک به مرکزیت اوتوکراتیک و ایجاد قشر بیروکرات حاکم در درون حزب!
- درعرصۀ سیاسی: نفی تمام حرکتها و روندهای خود انگیختۀ زنده گی اجتماعی و استقرار توتالیتاریزم از طریق دیکتاتوری قشر بیروکرات حاکم حزب زیرپوشش ایدیولوژیک دیکتاتوری پرولتاریا!
این دو پدیده, علیرغم ظواهر فریبندۀ قریب به هشتاد سال، کلید تیوریک فروپاشی شوروی را به دست میدهند: جدا شدن حزب از زنده گی کارگران و دهقانان. طبقۀ کارگر صدملیونی شوروی از دولت شوروی و حاکمیت حزب کمونیست شوروی دفاع نکرد، چون، آنها را کاملاً از خود بیگانه میدانست.
رُزا لوکزامبورگ، در اثری به نام «مسایل تاکتیک» (۱۹۱۳) با روشنبینی شگفتی آوری نگاشت: «اشتباه جبران ناپذیرخواهد بود اگر پنداشته شود که سازمان سوسیال ـ دموکرات دیگر یگانه مالک ظرفیت عمل تاریخی خلق است» پیامد این گونه داوری چنین است: «وظیفۀ صفوف حزب به تادیۀ حق العضویت، توزیع اعلامیه های حزب، سرکشیدن به خانه های مردم جهت جلب اشتراک مردم به مطبوعات حزبی و سهمگیری درمبارزات انتخاباتی خلاصه میشود، درحالی که ابتکار فکری و سیاسی که جز وظایف اصلی سازمانهای پایینیست، به یک حلقۀ کوچک بالایی گذار میکند.» این دلواپسی رُزالوکزامبورگ، مستقیماً از تفکر مارکس آب میخورد. در نامه یی به روژ (Ruge) نگاشت: «ما به جهان نمیگوییم: مبارزات را کنار بگذار، چون همه عبث اند؛ ما برایت شعار راستین پیکار را فریاد خواهیم زد! برعکس، میخواهیم به جهان نشان بدهیم که چرا پیکارش درست است.» البته نباید این تفکر را جدا از «جانبداری حزبی» درک کرد. وی جای دیگری از «دگرگونی انقلابی جهان» سخن میراند که خواهان مبارزۀ آگاهانه و سازمانیافته است.
تکیه براهمیت خیزشها و حرکتهای خود انگیختۀ لایه های مردم به هیچ وجه به معنای نفی ضرورت سازمان نیست. مسأله عمدتاً برسر انطباق شکل سازمان یا محتوای سیاسی وظایف جُنبش است. (مثلاً درشرایط کنونی جامعۀ ما، سازماندادن یک نهضت گستردۀ فکری، دموکرات و پیشرو، در برابر توتالیتاریزم، مستلزم سازماندادن کارتیوریک و تحلیلی از طریق یک ساختار سازمانیافته و آگاهانه است. نهضت آینده، آگاهانه، مسألۀ وابسته گی به یک طبقه را مطرح نکرده است، چون دلیل موجویت خود را وابسته به یک طرح استراتیژیک فرا طبقاتی میپندارد. در این جا، طرح استراتیژیک، شکل سازمان را تعیین کرده است. نهضت آینده احراز قدرت سیاسی را درچشم انداز خود نداشته بل پویا سازی زنده گی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را درجامعۀ افغانی ـ که اطمینان به فردا را از دست داده است ـ به حیث وظیفۀ مبرم خود تعیین کرده است.) مسأله برسر سهمدهی فعالانۀ تمام اعضای سازمان درتمام عرصه های زنده گی سازمان است.
مسألۀ سازمان برای احزاب کمونیستی کشورهای سرمایه داری به گونۀ کاملاً دیگری مطرح میشود. احزاب کمونیستی و کارگری احراز قدرت یا شرکت در قدرت را از طریق انتخابات عمومی، درچوکات نظام سیاسی بورژوایی به حیث هدف قرارداده اند. برای این احزاب مسألۀ اساسی سمتدهی حرکتهای سیاسی ـ اجتماعی خود انگیخته درجهت عقبزدن مواضع بورژوازی از یک سو و بردن آگاهی اجتماعی ـ سیاسی به زحمتکشان و لایه های متوسط جامعه، از سوی دیگر است. آنها در تلاش ایجاد یک هژمونی آگاهانۀ مردمی علیۀ مواضع هژمونیک بورژوازی اند. درچنین شرایطی مفاهیمی چون دیکتاتوری پرولتاریا و مرکزیت (که بیشترینه اوتوکراتیک بوده است) قابلیت عملکرد خود را از دست میدهند. کمونیستهای این کشورها، به حق، گسترش دموکراسی در درون حزب و پایان بخشیدن به قدرت بی حد و حصر رهبری را مطالبه میکنند.
۶ – شیوۀ تولید شوروی (شیوۀ تولید حزبی)
پیش از آنکه به بررسی این مسأله بپردازیم، باید یاد آور شویم که مسایل اقتصادی جامعۀ شوروی با وجود اهمیت بزرگ آنها درفروپاشی آن نظام، عامل تعیین کننده نبودند. انگلس درنامه یی به بلوک (Block) (مؤرخ ۲۱ سپتامبر۱۸۹۰) نگاشته بود: «عامل تعیین کنندۀ تاریخ، در نهایت امر، تولید و باز تولید زنده گی واقعیست. مارکس و من زیاده از این چیزی نگفته ایم. اگر کسی پیدا شود که این حکم را شکنجه داده و ادعا کند که عامل اقتصادی یگانه عامل تعیین کننده است، در واقع حکم را به یک جملۀ میانتهی، انتزاعی و بی مفهوم مبدل کرده است.» (ترجمه از ماست)
از دیرزمانی، دولتی شدن وسایل تولید با همه گانی شدن وسایل تولید یکی پنداشته میشد و از آن نتیجه گرفته میشد که رفع مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به معنای استقرار کمونیزم است. دراین بخش برای آنکه پیچیده گی و نادرست بودن حکم بالا توضیح داده شود، به طرح سه مسأله میپردازیم:
الف – مالکیت دولتی و سرمایه داری،
ب – شیوۀ تولید شوروی،
ج – ماهیت طبقاتی نظام شوروی.
الف – مالکیت دولتی و سرمایه داری
مارکس ویژه گیهای جامعۀ بعد از سرمایه داری یعنی جامعۀ کمونیستی را به طور گسترده و منسجم مورد مطالعه قرار نداده بود. وی عمدتاً نظام سرمایه داری را درتمام ابعاد آن کاوید و رازهای استثمار شیوۀ تولید سرمایه داری را کشف کرد. در پرداخت تیوریک مارکس تنها حرکت متعال پرولتاریا درتاریخ توان نفی نظام سرمایه داری و استقرار جامعۀ کمونیستی یعنی جامعۀ فاقد طبقات را دارد و بس.
کمون پاریس مسایل جدیی را دربرابر مارکس قراردارد که تا آن زمان به آنها توجه نکرده بود. مارکس مفاهیم دولت پرولتری، دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و اضمحلال دولت را پیش کشید. شکست کمون پاریس باعث ایجاد دو دسته گی در نحوۀ رسیدن به سوسیالیزم شد و انترناسیونال دوم را به دو گروه تقسیم کرد: ریویزیونیزم برنشتاین (در وجود سوسیال دموکراسی) از یک سو و بُنیادگرایی انقلابی از سوی دیگر (در وجود احزاب کارگری و کمونیستی). در بینش سوسیالیستی آن روزگار «جامعۀ سوسیالیستی» در واقع چیزی جز «سرمایه داری فاقد سرمایه دار» نبود. این اصطلاح را برای نخستین بار انگلس به کار برد تا ویژه گی کلی برنامۀ سوسیال دموکراسی آلمان را بیان کند.
سوسیالیزم تخیلی خواهان برهم زدن ریشه یی تمام پدیده های جامعۀ سرمایه داری (کار، خانواده، قدرت، موقف زن و غیره) بود درحالی که «سوسیالیزم واقعیتگرا» تنها مسألۀ استقرار مالکیت دولت را به جای مالکیت خصوصی پیش میکشد و دیگر ویژه گیهای نظام سرمایه داری (سلسلۀ مراتب تولید، انظباط درتولید، تقسیم کار و غیره) را نی تنها حفظ میکرد بل در پی تحکیم آنها نیز بود. خلاصه سوسیالیزم یعنی «سرمایه داری بدون سرمایه دار»! این بینش درهر دو شاخۀ جُنبش سوسیالیستی آن روز گار حاکم بود.
الگوی نامبرده در دو شکل میتوانست وجود داشته باشد:
- «سوسیالیزم مبتنی بر بازار»: در این مُدل مؤسسات تولیدی که دیگرهمه درمالکیت دولت، کوپراتیفها یا شرکتهای تعاونی قراردادند، همانند گذشته به خرید و فروش آزادانۀ کار و محصولات تولیدی در بازار میپردازند؛
- «سوسیالیزم دولتی»: در این مُدل مؤسسات تولیدی که نیز ملکیت دولت یا کوپراتیفها اند، مطابق یک پلان متمرکز عمل میکنند.
و اما درروسیه چی روی دارد؟ از سال ۱۹۰۵ سه گونه انقلاب در برابر جُنبش انقلابی روس قرارگرفت:
- انقلاب برای استقرار دموکراسی بورژوازی؛
- انقلاب برای ریفورم بُنیادی ارضی از طریق قیام دهقانان؛
- انقلاب برای استقرار جامعۀ سوسیالیستی.
بینش سوسیالیستی روس درکلیت، تمام آرمانهای والای انسانی «سوسیالیزم تخیلی» را همراه با پراتیک انقلابی متبلور میساخت و رهایی انسان را ازچنبرۀ تمام ازخود بیگانه گیهای نظامهای استثماری (به شمول نظامهای ما قبل سرمایه داری) درچشم انداز انقلاب قرارمیداد. سوسیالیزم دولتی هیچ گاهی پیش از اکتوبر درجُنبش انقلابی روس مطرح نشده بود. در آن روزگار «انقلاب جهانی» مطرح بود: «تیوری انقلاب پی درپی» (که تروتسکی روی آن تأکید میکرد) و طرح لنین مبنی بر «ضعیفترین حلقۀ سرمایه داری» که ناگزیر به گسیخته شدن تمام زنجیر سرمایه داری در دنیا خواهد انجامید. لنین و تروتسکی، هر دو، انقلاب را به حیث جرقۀ آغازین دگرگونیهای بُنیادی در مقیاس کُل جهان پیش میکشیدند.
اکتوبر، با تمام دشواریهایی که میدانیم، پیروز شد ولی دومین اقدام در زنجیرۀ قیامهای ضد سرمایه داری، یعنی انقلاب آلمان، سرکوب گردید و انقلاب جهانی، چونان سرابی، از پیشرفت اکتوبر فاصله میگرفت.
امر سترگ رهایی بشر از چنبرۀ ستم و استثمار به مسألۀ «دفاع ازکشور شوراها» تقلیل یافت. رهبران دولت نو بُنیاد شوروی راه دیگری جز همان «سرمایه داری بدون سرمایه دار» را بلد نبودند و به آن راه رفتند وتمام انقلابیونی که دلبستۀ آرمانهای رهایی انسان بودند، ازصحنۀ سیاست برچییده شدند.(۱۲)
ب – شیوۀ تولید شوروی
تحلیل«کالا» (= مال التجاره، متاع) درمرکز تفکر اقتصادی مارکس قرار داشت. درشیوۀ تولید سرمایه داری، رابطه بین کالاها (دربازار) در واقعیت امر چهرۀ پنهان روابط بین آدمها درجامعه است. درظاهر امرچنین دریافت میشود که گویا کالاها دارای ویژه گیهای مستقل از زنده گی اجتماعی اند. از دیدگاه مارکس کالاها به حیث فرآورده های کار، محملهای روابط اجتماعی اند و ناگزیر تضادهای این روابط را درخود دارند. پس تحلیل سرشت اجتماعی کالا، کلید درک سرشت روابط تولیدی سرمایه داری است. مارکس «کالا» را به حیث یک شی «دوگانه»، به حیث یک چیز «دوتا شده» مطرح میکند. کالا از یک سو محتوای مادی دارد و از سوی دیگر شکل اجتماعی. اما درجامعۀ شوروی این بینش نو آورانۀ مارکس، در رابطه با سرشت کالا یک سره نا دیده گرفته شده بود. از همان آغاز اکتوبر، این اصل به حیث یک دگم پذیرفته شد که گویا «قانون ارزش» دراقتصاد سوسیالیستی فاقد عملکرد است.
علی بایار، بربُنیاد شیوۀ دیالکتیکی تحلیل مارکس، جنبه های اساسی شیوۀ تولید شوروی یا شیوۀ تولید حزبی (که گاهگاه به نام شیوۀ تولید دولتی نیز یاد میشود) را درمقالۀ نو آورانه یی (۱۳) توضیح داده است که ما در این جا به انعکاس فشردۀ آن میپردازیم. وی سرشت دوگانۀ کالا را درشیوه های مختلف تولید چنین ترسیم میکند:
انسان) شی < ــ > شی ــ ( انسان
این رابطه در اقتصاد سرمایه چنین میشود:
انسان ) ــ کالا< ــ > کالا ــ ( انسان
و در اقتصاد حزبی چنین :
انسان )ــ پلان < ــ > کا لای پلان شده ــ ( انسان
رابطه بین پلان و «کالای پلان شده» بُنیاد شیوۀ تولید حزبیست. برای درک این شیوۀ تولید و در واقع درک روابط اجتماعی درجامعۀ شوروی باید به بررسی «پلان» و «کالای پلان شده» پرداخت.
نگرش سنتی برآن است که وجود بازمانده های پدیده های مربوط به بازار دراقتصاد به اصطلاح سوسیالیستی، تجلی همزیستی چندین شکل مالکیت است. تبادله بین محصولات دولتی و فرآورده های کلخوزها وجود تولید کالا را دراقتصاد شوروی محتوم میسازد. وجود اشکال کالایی و پولی در درون سکتور دولتی نتیجۀ عملکرد فاکتورهای اشکال غیر دولتی مالکیت بر مالکیت دولتی است. درچنین اقتصادی، به جای کته گوریهای تولید کالایی چون پول، ارزش، کالا، قیمت و غیره گویا با شبه ـ کته گوریهای چون شبه ـ پول، شبه ـ ارزش، شبه ـ کالا، شبه ـ قیمت و غیره سروکار داریم که برخلاف کته گوریهای تولیدکالایی، فاقد محتوای اجتماعی قلمداد شده، تنها به خاطر سهولت تحلیل و درک اقتصاد جامعۀ شوروی به کارگرفته شده اند. یکی از تیوریسنهای مشهور نظام شوروی درعرصۀ اقتصاد، کوسولاپوف (۱۴) اعتراف میکند که «سرشت کالا دراقتصاد شوروی به طور همه جانبه درک نگردیده است». این عدم درک نی از پیچیده گی موضوع نشأت میکند و نی از کدام ناتوانی فکری اکادمیسینهای شوروی. برعکس تمام مسأله از این جا برمیخیزد که تحلیل مارکسیستی کالا پیامد ناگوار ایدیولوژیک دارد: سرشت راستین روابط تولیدی نظام شوروی را برملا میسازد. کوسولاپوف برآن است که دراقتصاد شوروی، ارزش «دیگر رابطۀ تبادلۀ اجتماعی بین تولید کننده گان نیست» و چنین نتیجه میگیرد که ارزش دیگر «روابط تولید» را بیان نداشته بل یک پدیدۀ شکلی و میانتهیست. از این قرار رابطۀ کارگر با دولت، یک رابطۀ بی میانجی است که تنها از طریق کار و فعالیت او برقرار میگردد. بربُنیاد این حکم، تضاد بین کارخصوصی و کار اجتماعی از بین میرود، چون، کار دراقتصاد شوروی، فی نفسه اجتماعیست. درشوروی «روابط اجتماعی بین آدمها، ظاهر فریبنده روابط بین اشیا را نمیگیرد.»(۱۵)
صحت و سُقم این داوریها را مورد بررسی قرار میدهیم:
مارکس سه مقوله را در رابطه با ارزش به کار میبرد: ارزش، ارزش مصرف، ارزش مبادله. درک ویژه گیهای هرکدام این مقوله ها، کلید درک تضادهای درونی «کالایی پلان شده» است. از سوی دیگر، نباید ارزش را با «درونمایۀ» آن یعنی «کارمجرد» یکی پنداشت. البته تمام محصولات کار، ناگزیرکالا نیستند. یک فرآوردۀ کار زمانی مقام کالا را میگیرد که با فرآوردۀ دیگری قابل مبادله باشد. دراین رابطه دستاوردهای پژوهش مکتب مارکسیستی جاپان ـ مکتب اونو (از نام بانی این مکتبKonzo Uno) ـ ارزنده اند: از دیدگاه این مکتب باید بین «محتوا» و «شکل» ارزش فرق گذاشت. پیروان این بینش برآن اند که نباید از «ارزش مبادله» مستقیماً به «کارمجرد» ـ به حیث جوهر اجتماعی ارزش ـ گذار کرد (آن گونه که مارکس درفصل نخست سرمایه توضیح داده است). نخست باید تمام اشکال ارزش را مستقل از محتوای آنها مورد مطالعه قرارداد و بعد، بین هرکدام این اشکال و محتوای اجتماعی آنها رابطه برقرار کرد. از دیدگاه این مکتب نمیشود ارزش و کار مجرد را در برخورد اول یکی پنداشت.
ویژه گی مشترک تمام کالاها، قابلیت مبادله شدن آنها با هم است. همین قابلیت مبادله شده، ارزش کالاست که بیش از کسب جوهر اجتماعی اش، قابل بررسی و مطالعه است.
زمانی که یک شی داخل شبکۀ روابط اجتماعی میشود، چنان شکل اجتماعی را به خود میگیرد که «کارایی» (کارآمد بودن) شی نامبرده را دریک وضعیت مشخص اجتماعی تعیین میدارد. (۱۶) بدین گونه فرآورده یی که به خاطر مبادله عرضه میگردد، به «کالا» تبدیل میشود (شکل اجتماعی آن فرآورده). کالا وحدت دیالکتیکی ارزش مصرف و ارزش (شکل اجتماعی) را درخود نهفته دارد. ارزش مصرف، معرف خصوصیت برآورده ساختن یک نیاز است؛ ارزش معرف قابلیت مبادله شدن آن شی است. ارزش، ویژه گی قابل مبادله بودن یک کالاست. این ویژه گی، خصوصیت طبیعی یک فرآورده نی، بل، خصوصیتیست که از طریق عملیۀ اجتماعی شدن کسب میکند. بدین گونه یک شی میتواند ارزش مصرف باشد ولی ارزش نباشد. ولی هیچ ارزشی نمیتواند ارزش مصرف نباشد. ارزش تنها از طریق ارزش مبادله آشکار میگردد و تنها درشیوۀ تولید سرمایه داریست که «کارمجرد» درونمایه (جوهر، محتوای) اجتماعی ارزش را تشکیل میدهد.
ج – ماهیت طبقاتی نظام شوروی
درهرصورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی میتوان همزیستی اشکال کهنه و جدید اجتماعی را باز یافت. یک محتوا میتواند بسته به وضع اجتماعی و درمطابقت با عملکرد و نقشی که درشبکۀ روابط اجتماعی بازی میکند، اشکال گوناگون کسب کند. مارکس تأکید میورزد که باید بین «اشکال اجتماعی اساسی» (اصلی) و «اشکال اجتماعی ثانوی» (فرعی) فرق گذاشت. به گونۀ مثال ارزش مبادله به حیث یک «شکل» دراقتصاد شوروی وجود داشت ولی یک شکل اجتماعی فرعی بود که نمیشود آن را به حیث کلید درک این شیوۀ جدید تولید پیش کشید. تاکنون تمام تحلیلهای که از کالا در اقتصاد شوروی ارایه شده اند، روی ارزش مبادله استوار بوده اند. در این تحلیلها «رمز» درک اقتصاد شوروی یعنی وابسته بودن مولدان به یک برنامۀ از پیش تعیین شده، درنظر گرفته نشده است. پس برای درک شیوۀ تولید شوروی (حزبی) باید به تحلیل «شکل اجتماعی اصلی کالای پلان شده» پرداخت:
کالاهای پلان شده درمتن دو نوع روابط اجتماعی حضور دارد:
- رابطه بین مولد ـ مولد
- رابطه بین پلانگذار ـ مولد
رابطه اول، یعنی روابط مستقیم بین مولدان زیرتأثیر «پلانگذار»است. پلان مبادلۀ مستقیم بین تولیدکننده گان را تعیین میدارد. مولدان، وسایل تولید را دراختیار ندارند و درگسترۀ مبادله کردن فرآورده های تولید شان، آزاد نیستند. پس این رابطه، یعنی رابطۀ مولدان نمیتواند کلید درک شیوۀ تولید شوروی باشد. پس باید رمز شیوۀ تولید حزبی را در رابطه بین پلانگذاری و مولد جستجو کرد.
کالای پلان شده دارای دو مشخصه است: از یک سو قابلیت رفع یکی از نیازمندیهای مصرف کننده گان را دارد (محتوای مادی) که همانا ارزش مصرف است. از سوی دیگر به حیث مقیاس سنجش تحقق پلان توسط مولدان مطرح میگردد و بدین گونه دارای ارزش (شکل اجتماعی) برای پلان است. به عبارۀ دیگر، پلان وظایف مولدان را تعیین میدارد. پس از تولید، اجرای وظایف نامبرده توسط محصولات تولید شده سنجیده میشود. بدین گونه، کالای پلان شده شکل اجتماعی را به خود میگیرد که توسط آن درجۀ تحقق پلان اندازه میشود. همین که کالای پلان شده تولید شد، مطابق نامگذاریهای برنامه ریزی (۱۷)، مورد سنجش قرار میگیرد. دراین جا ما با یک مقولۀ جدید اقتصادی سروکار داریم که با ارزش شیوۀ تولید سرمایه داری کاملاً فرق دارد.
نقش اجتماعی کالای پلان شده، همانا، تحقق اهداف پلان است. بدین اساس، ارزش کالای پلان شده، به مثابۀ شکل اجتماعی اصلی، همانا خصوصیت این کالاست درسهمگیری تحقق اهداف پلان!
وظایف محوله به واحد های تولید (از طریق پلان) توسط قیمت یا شاخص سنجیده میشود. ارزش ناگزیر درشکل قیمت یا شاخص تبارز مکند. بدین گونه قیمت یا شاخص اشکال پدیداری ارزش اند. این ارزش جدید را که با ارزش در اقتصاد سرمایه داری فرق دارد، میشود «ارزش پلانی» را (Plan – Value) نامید. کالای پلان شده وحدت دیالکتیکی دو ارزش است: «ارزش پلانی» و «ارزش مصرفی».
«قیمت پلان شده» و دیگر شاخصهای اقتصاد شوروی، اشکال تبارز «ارزش پلانی» اند. «ارزش پلانی» در اشکال عدیده یی تظاهر میکند، درحالی که ارزش کالای پلان ناشده (در اقتصاد کالایی سرمایه داری)، تنها یک شکل تبارز دارد که همانا قمیت است.
پلان کدام سند سادۀ اداری نبوده، بل یک رابطۀ اجتماعیست. متاع پلان شده که نقش ویژه یی را در این رابطۀ اجتماعی به عهده دارد، افزون برمشخه های مادی و طبیعی (ارزش مصرفی) یک نقش اجتماعی را ـ در وجود ارزش پلانی ـ کسب میکند. از یک سو پلان به حیث چیز سحرآمیزی که میتواند به تنهایی فعالیتهای تولیدی انسانها را انسجام بخشد، عرض اندام میکند و از سوی دیگر، کالای پلان شده که خصوصیت سحرآمیز تحقق پلان را دارد، تولید میشود.
در نتیجه تضاد بین ارزش مصرفی و ارزش پلانی، بین کارمشخص و کارمجرد، بین کار فردی و کار اجتماعی، درمقیاس کالای پلان شده، تظاهر تضاد اجتماعی مناسبات تولیدی در شیوۀ حزبیست؛ این همان تضاد بُنیادی بین کارگران و قشر فرادست جامعه در وجود نُخبه گان وابسته به حزب حاکم است. رابطه بین «پلان» و «کار» رابطۀ بُنیادی شیوۀ تولید حزبیست. پلان آیینه و موتور مناسبات حاکمیت اجتماعیست: حاکمیت قشر اجتماعی پلانگذار (در وجود نُخبه گان حزب حاکم) بر دنیای کار! انگلس در زمانش نشان داده بود که یک قشر بیروکرات میتواند به حیث یک طبقۀ اجتماعی ظهورکند. وی در رساله یی زیر عنوان «وضع ایستا (Status quo) در آلمان»، که درسال ۱۸۴۷ نگاشته شده بود و از پی زندانی شدن ناشر از چاپ ماند، تا بالاخر درسال ۱۹۲۹ درکلیات آلمانی آثار مارکس ـ انگلس، جلد ۴، ص. ۴۰ـ۵۷ چاپ شد، چنین مینگارد: قانون اساسی فعلی آلمان چیزی جز یک وفاق بین اشرافیت و خورده بورژوازی نیست که در نهایت امر ارادۀ دولت را به دست طبقۀ سومی، یعنی بیروکراسی خواهد سپرد» (ترجمه از ماست).
برخی نتایج
برخی متفکران مارکسیست درجریان دهۀ پس از فروپاشی شوروی و پایان سوسیالیزم دولتی یی که از پس اکتوبر شکل گرفته بود، به نخستین نتایج این تجربۀ عظیم بشریت مترقی رسیده اند. در این بخش بررسی، ما شماری از این نتایج را ارایه میداریم و روی این نکته تأکید میورزیم که این نتایج به هیچ وجه نتایج نهایی نیستند که بتوان آنها را به حیث احکام مسلم پذیرفت. مطابق روش دیالکتیکی، این نتایج خود مقام بر نهادهای (تیزسهای) تازه یی را دارند که باید از آنها فرا رفت و به پلۀ دیگری از شناخت درعرصۀ جامعه شناسی علمی و ماتریالیزم تاریخی رسید.
۱ – مارکسیزم یک جهانبینی علمیست، نی یک علم جداگانه و مستقل !
مارکس و انگلس درعرصه های فلسفه و جامعه به برخی شناختهای تیوریک رسیدند که راه رهایی انسان را از چنبرۀ «از خود بیگانه گی» Alienation)) بازکردند. بانیان این بینش که تیوری را پیش ـ شناخت (Anticipation) واقعیت می انگاشتند، با جدیت در برابر دگماتیزم و ایدیولوژیهای دوران شان ایستادند. انگلس در پایان عمرش برای نخستین بار کلمۀ «مارکسیزم» را به کار بُرد و هوشدار داد که نباید مارکسیزم را به حیث یک دگم جدید پذیرفت.
مارکس و انگلس و به دنبال آنان لنین با بینش فراخ فلسفی و علمی تلاش ورزیده بودند با تکیه بردستاوردهای علوم (طبیعی و اجتماعی) نوعی بینش علمی دربارۀ جامعۀ انسانی را تدوین نمایند («سوسیالیزم علمی» درمقابل «سوسیالیزم تخیلی»)، نی یک علم جدید را! آنان هیچ گاهی ادعا نکرده بودند که تمام قوانین تکامل اجتماعی بشر را کشف کرده اند و جایی برای مشاجره نمانده است. پلِخانف نخستین متفکر مارکسیست بود که تمام این عرصۀ شناخت فلسفی ـ اجتماعی را جهانبینی نام گذاشت. به بیان دیگر مارکسیزم و یا جهانبینی علمی به مثابۀ یک تیوری خلاق، یک تیوری باز و قابل انکشاف و نوآوری به ظهور رسید، نی به حیث یک ایدیولوژی بسته و دگم گونه که گویا پاسخ برای همه مسایل را آماده دارد و هیچ گونه نوآوری و انکشاف را نمیپذیرد. اما ببینیم پس از اکتوبر چی اتفاق افتاد!
روند انقلاب جهانی که با اکتوبر آغاز شده بود، پس از سرکوب انقلابها (در آلمان و هنگری) متوقف گردید و ناگزیر مسألۀ ساختمان سوسیالیزم در یک کشور مطرح شد. انقلاب اکتوبر که درمطابقت با تیوری مارکسیستی دولت، مسألۀ خاموشی دولت را به حیث ماشین سیادت طبقاتی درچشم انداز خود قرار داده بود، دولت جدیدی را به وجود آورد که تا آن روزگار درجهان ناشناخته بود. این دولت جدید مؤظف ساخته شد تا جامعۀ نوین و انسان جدید (انسان شوروی) را پدید آورد!
پس از مرگ لنین درسال ۱۹۲۴، رسالۀ استالین به نام «اصول لنینیزم» انتشار یافت. در این اثر، «قوانین» تیوریی ارایه شد که به نام مارکسیزم ـ لنینیزم، خود را «علم انقلاب اجتماعی» و بُنیاد گذار عصرنوین تاریخی معرفی میکرد. پس از نشر «اصول لنینیزم» چنین تبلیغ شد که لنین گسترش دهندۀ تفکر مارکس درپراتیک انقلاب پرولتریست و استالین ادامه دهندۀ لنین میباشد. احکام مندرجه در این اثر، فلسفۀ رسمی دولت شوروی و دُکتورین رسمی احزاب کمونیستی جهان شد و به حیث شناسنامۀ نسلهای پی در پی مبارزان انقلابی درسراسر جهان اشاعه یافت. این پندار به وجود آمد که هرگونه عدول از اصول و موازین تفکر رسمی احزاب کمونیستی به معنای برون شدن از حلقۀ مقدس انقلابیون است.
با حاکم شدن بینش و پراتیک استالین و شُرکایش درحزب کمونیست شوروی مارکسیزم و تمام دستاوردهای تیوریک وپراتیک لنین مورد مسخ اندیشه پردازان رسمی حزب قرارگرفتند. «مارکسیزم – لنینیزم» ـ به حیث ایدیولوژی رسمی «حزب ـ دولت ) شوروی ـ به نام یک علم جدید اعلام گردید که قوانین تحولهای تاریخی را ارایه میدارد. این برداشت اشاعه مییافت که حزب و دولتی که مطابق احکام یک علم (!) به وجود آمده باشند و مطابق همین احکام زنده گی کنند، به یقین جاودان خواهند بود. با پیروی از این پنداشت برای شهروندان اتحادشوروی چنین مطرح شد که حاکمیت ح. ک. ا. ش را که در واقعیت امرحاکمیت گروه معدودی از رهبری بود که سکانهای قدرت را دراختیار داشتند، به حیث یک جبر علمی بپذیرند و درجهت نیرومندی آن تلاش کنند. اعتقاد به این مکتب جدید یک اعتقاد مذهبی بود، نی علمی و هرگونه کناره گیری از آن درمقام ارتداد و خیانت مورد سرزنش و سرکوب جدی قرار میگرفت.
مطرح کردن مارکسیزم به حیث یک علم در واقعیت امر کشتن مارکسیزم به حیث یک تیوری خلاق و یک جهانبینی گرهیافته با منافع زحمتکشان بود.
علم دانستن مارکسیزم ـ لنینیزم، غیرعلمیترین برخوردی بود که میشد با این تفکر نو آورکرد، زیرا ایدیالوگهای رسمی شوروی که حافظ منافع قشر بیروکرات حاکم بودند، اصول مطروحۀ این علم جدید را به حیث نصوص و احکام غیرقابل بحث میدانستند. هرکسی که دربارۀ حقانیت یا درستی آنها مسأله یی را مطرح میکرد، به نام مرتد ازعرصۀ فعالیت فکری رانده میشد و بیشترینه راهی گورستانهای گمنام میشد.
وضع در دیگر احزاب کمونیستی جهان با شوروی سابق تفاوت چندانی نداشت. طرح ایدیولوژیک بیروکراسیهای احزاب کمونیستی جهان چنین بود:
- مارکسیزم ـ لنینیزم علم است و قوانین انکشاف و تکامل اجتماعی را به دست میدهد.
- حزب کمونیست به حیث پیشاهنگ پرولتاریا و «خِرد جمعی» آن «مالک»، «نگهبان» و «صاحب امتیاز» این علم است. هرگونه دگرگونی و نو آوری درآن تنها از سوی «مقامهای ذیصلاح» قابل پذیرش است و بس.
- چون رهبری حزب مالک علم انقلاب و مجهز با آن است، پس مخالفت با رهبری به معنای مخالفت با علم و مخالفت با منافع پرولتاریا میباشد.
دیده میشود که در این طرح هیچ گونه روزنه یی برای کدام دگرگونی از داخل حزب وجود ندارد. دگماتیزم تنها دو راه را در برابرحزب قرارداده بود: یا پیروزی یا فروپاشی. راه سوم که مستلزم بازنگری در احکام و نوآوری در بینش مطابق مطالبات تکامل روندهای واقعیت اجتماعی ـ تاریخی بود، اصلاً درآن طرح جا نداشت. نتیجه همان شد که سوسیالیزم دولتی و بیروکراسیهای حاکم احزاب کمونیستی جهان در برابر ظرفیت دگرشوندۀ سرمایه داری از یک سو و عدم درک واقعیتهای سوسیالیزم دولتی از سوی دیگر از هم فرو پاشید.
فروپاشی شوروی و سوسیالیزم دولتی به علم بودن مارکسیزم ـ لنینیزم که از سوی احزاب حاکم و بیروکراتهای تمام احزاب کمونیستی موعظه میشد، مُهر پایانی زد! بدین گونه مارکسیزم رسمی که درچنبرۀ دگماتیزم دستگاههای قرون وسطایی تفکر زندانی مانده بود، جایش را به مارکسیزمهای خلاق داد. البته نباید چنین نتیجه گرفت که گویا ما با علم مخالفت داریم، بل، منظور ما این است که «جلوه دادن» مارکسیزم به حیث یک «علم» در واقعیت امرتوجیه تمام پراتیک ناروای زمامداران حزب ـ دولت شوروی بود.
۲- نظام تک حزبی و توتالیتار
تیوری مارکسیستی تضادهای سرشتی نظام سرمایه داری را نشان داد و چنین نتیجه گرفت که ختم «بهره کشی» (استثمار) از انسان و رهایی انسان از ناخویشتنی (Alienation) زمانی ممکن است که تضاد درونی مناسبات سرمایه داری تولید مضمحل گردد. خود انکشاف مناسبات سرمایه داری باعث ایجاد شرایط برای فرا رفتن از این مناسبات میگردد. یگانه نیرویی که برای تعویض بورژوازی درتاریخ وجود دارد، پرولتاریاست!
اما درشوروی از این برداشت چنین نتیجه گرفته شد که گویا پیروزی پرولتاریا بر بورژوازی یک امرمحتوم و علمیست. سپس دیکتاتوری پرولتاریا که درتیوری مارکس، نظام سیاسی ما بُعد سرمایه داری را در دوران انتقال قدرت سیاسی ارایه میکرد، به حیث دیکتاتوری حزب کمونیست حاکم جلوه گر شد. رهبری حزب به نام «خِرد جمعی» دیکتاتوری خود را برخلق و بعد بر پرولتاریا و بر حزب مستقر ساخت.
نظام تک حزبی راهی جز توتالیتاریزم در پیش نداشت. دیکتاتوری پرولتاریا که درتفکر مارکس و انگلس به حیث یک مرحلۀ گذرای سیادتِ طبقاتی علیۀ واکنش بورژوازی مطرح شده بود، از محتوای اساسی تاریخی اش تهی شد و به شکل دیکتاتوری یک اقلیت بیروکرات حزب حاکم درآمد. شوراهای کارگری ـ سربازی دوران انقلاب اکتوبر که ممثل دموکراسی مستقیم بودند، به سرعت از ماهیت دموکراتیک شان تهی ساخته شدند و درچنگال بیروکراسی حزب افتادند. انقلاب پرولتری اکتوبر از پرولتاریای روس بیگانه شد و در اختیار حاکمیت توتالیتار تک حزبی قرار گرفت. آن گاه به جای بورژوازی، بیروکراسی حزب عمل میکرد یا به جای مالکیت سرمایه داران، مالکیت دولتی و به جای مالکان و گرداننده گان دستگاه تولیدی سرمایه داری، پلان دولتی!!
فروپاشی شوروی ما را به تفکر انگلس دربارۀ دموکراسی برمیگرداند که در«وصیتنامۀ سیاسی» اش انعکاس یافته است ( این همان پیشگفتار مشهور بر نگاشته های پراگندۀ مارکس است که از سوی انگلس گِردآوری و دریک کتاب به نام «مبارزات طبقاتی درفرانسه» چاپ شد (۱۸۹۵). نخستین کسی که پیشگفتار نامبرده را «وصیتنامۀ سیاسی انگلس» نامید، برنشتاین بود). انگلس جانبدار جدی شکل دموکراتیک دولت ازطریق انتخابات عمومی برای قدرت پرولتاریا بود. به هرتقدیر، فروپاشی شوروی نشان داد که دیگر نمیشود جمهوری دموکراتیک را به حیث شکل دولت ازصحنۀ تاریخ راند. هردولت که دارای ماهیت مترقی باشد، شکل بهتر از دموکراسی نخواهد یافت.
دومین نتیجه یی که میشود ازفروپاشی سوسیالیزم دولتی گرفت، چنین است: پلورالیزم سیاسی – اندیشه یی به جای توتالیتاریزم و نظام جمهوری دموکراتیک به جای نظام تک حزبی.
۳- اشکال جدید مبارزه
روند جهانی شدن سرمایه داری نیولیبرالی با فروپاشی سوسیالیزم دولتی سرعت گرفت. جهان تک قطبی امروز به یک بازار واحد و سراسری تبدیل شده است که درآن گردش سرمایۀ مالی بدون دخالت دولتها صورت میگیرد. امپریالیزم شکل یک امپراتوری جهانی را به خود گرفته است. همه چیز در این واحد سیال است، به جز نیروی کارکه ناگزیر دریک محدودۀ جغرافیایی به سر میبرد. انتقال سرمایۀ مالی از یک منطقۀ بازارجهانی به منطقۀ دیگر آن، قانون دیگری به جز سود بزرگتر را نمیشناسد، درحالی که هربار گروه های عظیم کارگران به سوی بیکاری سوق داده میشوند. وابسته گی کارگران برازیل از وابسته گی کارگران جاپان دیگر تفاوت ندارد. درچنین وضعیتی باید نقش دولت را از نو بررسی کرد.
برداشت لنین در«دولت و انقلاب» بربُنیاد سرمایه داری دولتی استوار بود. طرح لنین و پس از او طرح سایر اندیشه پردازان تا فروپاشی شوروی همانا احراز قدرت سیاسی توسط حزب طراز نوین پرولتری از طریق پیروزسازی انقلاب بود. دولت جدید پسا انقلابی (post revolution) وظیفۀ ساختمان جامعۀ سوسیالیستی را عهده دار بود. آن طرح لنین به ساختمان سوسیالیزم دولتی انجامید. اینک که سرمایه داری فراتر از دولتها در یک جهان ـ بازار عمل میکند، باید چشم اندازهای جدیدی را ـ درکنار احراز
قدرت سیاسی ـ برای مبارزه در مقابل آن مطرح ساخت. وجود یک سازمان یا سازمانهای سیاسی دگرگونساز و مدافع اقشار زحمتکش هم چنان شرط بایستۀ تحولهای بعدی به سوی جامعۀ سوسیالیستیست، ولی پیچیده گی و تنوع مسایل اجتماعی خواهان اشکال جدید پراتیک اجتماعی برای تغییر دادن مناسبات اجتماعی میباشد.
امروزه نوع جدیدی از انترناسیونالیزم درحال تکوین است. «انجمن بین المللی مبارزان ضدسرمایه داری جهانی شده» که گِردهمایی های سالانۀ خود را درشهر پورتو الیگری دربرازیل دایر میکند، شکل جدیدی از تشکل آگاهی اجتماعی بین المللیست.
برخی از متفکران مارکسیست بر آن اند که نباید تحولهای سوسیالیستی جامعه را تا به فردای انقلاب کارگری به تعویق انداخت. وظیفۀ کنونی مبارزان آگاه این است تا گام به گام مواضع را درعرصه های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی به دست آورند و همه روزه ساحۀ هژمونی و تسلط سرمایۀ جهانی را کوچکتر سازند.
در برابر سرمایۀ جهانی شده نمیتوان صرف درقیاس ملی به مقاومت پرداخت. امروزه دیگرتنها مبارزات جهانی شدۀ زحمتکشان از طریق اشکال متنوع میتوانند در برابر سرمایه داری مقاومت کنند. از همین جاست که اشاعۀ اندیشه های نوین چپ در افغانستان (که از سوی نهضت آینده راه افتاده است) در واقع سهمگیری در روندکلی مقاومت علیه امپراتوری سرمایۀ نیولیبرالیستی از یک سو و آماده ساختن شرایط ذهنی و اندیشه یی برای تحولهای مترقی جامعۀ افغانی از سوی دیگر است. باری دیگر دیده میشود که مفهوم «منافع ملی» تا چی حد از واقعیت امروز جهان دور است. آنانی که این اندیشه ها را یک اندیشۀ «لوکس» برای افغانستان میپندارند، دنیای امروزی را درک نکرده اند.
درزمان دوقطبی بودن جهان مبارزۀ انقلابیون درسراسر جهان به دفاع از مواضع «قطب سوسیالیستی» در برابر تمام نظام سرمایه داری خلاصه میشد. انترناسیونالیزم پرولتری در واقعیت امر برمحور «دفاع از شوروی» چرخ میخورد. امروزه، در بسا مناطق جهان اتحادهای منطقه یی بین احزاب و سازمانهای چپ و کمونیستی به وجود آمده است. این اتحادها با درنظر داشت ویژه گیهای فرهنگی، جغرافیایی و اقتصادی خویش درجستجوی اشکال مؤثر مبارزه درجهت کاهش بیعدالتیها از یک سو و تضعیف مواضع سرمایۀ نیولیبرالیستی جهانی از سوی دیگر اند.
درمنطقۀ افغانستان و اطراف آنکه ارتجاع مذهبی و نظامی از سیادت کامل برخوردار است، استقرار نظامهای دموکراتیک مستلزم نیرو گیری جُنبشهای چپ دموکراتیک از یک سو و همبسته گی این نیروها دریک اتحاد دینامیک منطقه یی از سوی دیگر است. بدون این دوعنصر منطقۀ ما پیوسته تحت تسلط ارتجاع قرون وسطایی خواهد ماند.
درکنار این اشکال مبارزۀ سیاسی، مسایل دیگری خواهان پاسخگوی ویژه اند. مسألۀ موقعیت زنان درجامعه یکی از جدیترین مسایل است. انگلس گفته بود: «زن پرولتر خانواده است.» یعنی مورد استثمار دوگانه قراردارد! در بینش رسمی مارکسیستی، مسألۀ زنان جزیی از مسألۀ طبقاتی شمرده میشد که گویا با پیروزی انقلاب سوسیالیستی حل میشود. اما تجارب سدۀ گذشته نشان دادند که آن بینش رسمی تمامی پیچیده گی و عمق مسأله را بیان نمیکند. تثبیت موقعیت اجتماعی – تاریخی زن خواهان کارعظیم تیوریک و پراتیک است و تنها به مسألۀ طبقاتی خلاصه نمیشود. مارکسیزم نقاد و تفکر پیشرو اجتماعی امروز درتلاش اند تا راه های جدید کاهش نا برابری میان زنان و مردان را نشان دهند. مبارزه در این گستره باید موازی با مبارزۀ سیاسی پیش رود.
هم چنان مسألۀ حفظ محیط زیست خواهان تفکر جدید در بارۀ انکشاف صنعتی عاری از آلوده گی و کشاورزی فاقد موادکیمیاییست. حفظ کرۀ خاکی از آلوده گی نیز به دوش نیروهای مترقی و دموکرات افتاده است!
۴ – بُنبست سوسیالیزم دولتی و برداشت جدیدی ازجامعۀ کمونیستی
«سوسیالیزم علمی» ـ آن گونه که در درسنامۀ احزاب کمونیستی و مکاتب حزبی تدریس میشد ـ سوسیالیزم را چنین تعریف میکرد: «سوسیالیزم جامعه ییست که بربُنیاد مالکیت اجتماعی بزرگترین وسایل تولید و مبادله بنا یافته باشد.»
سوسیالیزم که هنوز بسا از عناصر سرمایه داری را درخود دارد، به حیث مرحلۀ نخستین یا پایینی جامعۀ کمونیستی تلقی میشد و از این رهگذر یک «جامعۀ انتقالی» پنداشته میشد و اما جامعۀ کمونیستی جامعه یی فاقد هرگونه نشانه یی از جامعۀ طبقاتی. این تقسیمبندی از توضیحهای مارکس در«نقد از برنامۀگُتا» (۱۸۷۵) نشأت کرده بود. مارکس درآن نقد نگاشته بود: «مرحلۀ نخستین جامعۀ کمونیستی هنوز علایم جامعه یی را که از آن برون شده است، درخود دارد» ـ از آن جمله این «حق غیرعادلانه» را که مطابق سرشت نظام بورژوازیی اصل «به هرکس مطابق کارش» را اعلام میدارد. برعکس «در مرحلۀ اعلای جامعۀ کمونیستی، آن گاه که غنای همه گانی با وفرت تمام به شکوفایی برسد»، این اصل جای آن را میگیرد: «به هرکس مطابق نیاز هایش».
«مرحلۀ اولی» درواقع مرحله ییست که طی آن، نظام جدید نتوانسته است تمام عرصه های اقتصادی، اجتماعی، معنوی و سیاسی جهان قدیم را از عمق دگرگون سازد و هنوز درگیر تضاد های جامعۀ قبلیست. اما «مرحلۀ عالی جامعۀ کمونیستی» بُنیادهای مختص به خود را دارد که مطابق آنها تکامل میکند و در واقع ختم «پیش ـ تاریخ بشر» را اعلام میدارد.
بدیهیست که در پنداشت مارکسیستها، سوسیالیزم همان مرحلۀ اولی جامعۀ کمونیستیست. کسانی که سوسیالیزم را میپذیرند وکمونیزم را نی، در واقع در اصول فکری خود پیگیر نیستند.
خروشچُف درکنگرۀ ۲۲ ح .ک. ا. ش اعلام داشت: تا بیست سال دیگر ما وارد کمونیزم میشویم. وقتی از او پرسیده شد که چرا بیست سال بعد؟ درپاسخ گفت: «آنگاه ما از نگاه اقتصادی از امریکا جلوتر میباشیم و ظرف ما لبریز میباشد. تنها درآن وقت میتوانیم به هرکس مطابق نیازش بدهیم».
میدانیم که آن ظرف لبریز نشد. برعکس درتمام دوران بریژنف، همراه با پیشرفت سوسیالیزم، کمونیزم عقب نشست و صرف درمقام یک «آرمان» باقی ماند. چگونه شد که سوسیالیزم به حیث مرحلۀ عبوری، هیچ گاهی به کمونیزم نرسید؟ اگر از نگاه پراتیک میشود دلیل آورد که محاصرۀ سوسیالیزم توسط امپریالیزم و تمام ارتجاع جهانی از یک سو، جنایتهای دوران استالین و اشتباههای پی درپی رهبران ح. ک. ا. ش از سوی دیگر، دلیل تداوم مرحلۀ عبوری بودند، از نگاه تیوریک مسأله پیچیده تر است.
لوسین سیو (Lucien Seve)، فیلسوف معاصر مارکسیست در بارۀ جدایی «سوسیالیزم واقعی» از کمونیزم توضیحهای جالبی (۱۸) ارایه کرده است که ما فشردۀ آنها را در این جا انعکاس میدهیم.
وی ویژه گیهای جامعۀ کمونیستی را چنین برمیشمارد: درجامعۀ کمونیستی مولدان صاحبان واقعی ظرفیتها و نیروهای عینی اجتماعی (اعم از وسایل تولید، فن اداره و قدرت کنترول) میباشند. ویژه گیهای دیگر عبارت اند از پایان روابط کالایی تولید و پایان نقش پول ـ سرمایه به حیث عامل توازن، رهایی کار از چنبرۀ مُزد نظام سرمایه داری، رفع نیازمندیهای مادی و فرهنگی، رشد کامل افراد، افول دولت طبقاتی، رفع ناخویشتنی شعوراجتماعی، رفع خصومت بین ملتها، جهانی شدن مبادله و در نهایت پایان استثمار فرد از فرد، رفع نا برابری های طبقاتی، جنسی، نژادی و غیره.
اما دکتورین رسمی ح. ک. ا. ش کمونیزم را به این تعریف خلاصه کرده بود: «مالکیت اجتماعی وسایل تولید + «به هرکس مطابق نیازش»، یا سوسیالیزم را که همان مرحلۀ اولی کمونیزم است، چنین تعریف کرده بود: « مالکیت اجتماعی وسایل تولید و مبادله + «به هرکس مطابق کارش».این تعاریف مسخ کننده نی تنها درعرصۀ تیوری باعث رکود شدند، بل درساختمان عمل سوسیالیزم در دوران استالین باعث کجرویهای استراتیژیک فاجعه آمیز گردیدند. پیروزی نهایی انقلاب در شوروی
هنگامی اعلام شد که درسالهای۳۰، مالکیت به اصطلاح اجتماعی وسایل تولید و مبادله درشهرها و روستاها استقرار یافت. ولی به جای افول یا خاموشی دولت، دولتی نیرومندتر و حاضرتر از پیش عرض اندام کرد، به جای رشد همه جانبه و آزادانۀ افراد، قیودات گسترده یی بر اکثریت عظیم باشنده گان شوروی وضع گردید؛ به جای رفع ناخویشتنی شعور اجتماعی، ایدیولوژی رسمی دولتی به حیث یگانه مُدل تفکر و شناخت برتمام شئون معنویت اجتماع مستقر شد و راه آفرینش، تفکر و تحقیق آزادانه را بست.
به وضاحت دیده میشود که کوچک سازی یا خلاصه کردن وظایف مرحلۀ اول جامعۀ کمونیستی (سوسیالیزم) به تنها اجتماعی شدن وسایل تولید و مبادله، تا چی حد با سرنوشت جامعۀ کمونیستی ـ آن گونه که مارکس می انگاشت ـ درتضاد است. زمانی که دولت درتمام عرصه های زنده گی اجتماعی، اقتصادی و معنوی حضور دارد و شعور اجتماعی یک سره زیر نفوذ ایدیولوژی آن قراردارد، آیا میشود از تصاحب واقعی وسایل تولید توسط مولدان شریک شده سخن راند؛ یا به دیگر سخن، زمانی که دولت تمام سکانهای تولید و توزیع را دراختیار دارد، آیا میشود گفت که زحمتکشان مولد برتمام شرایط عینی فعالیت خویش حاکمیت دارند! واقعیت نشان داد که در شوروی برعکس، وسایل تولید از اختیارمولدان برون کشیده شدند و دراختیار حزب ـ دولت و اقشار بیروکرات و استفاده جوی آن قرارگرفتند. سوسیالیزم واقعی جدا از محتوای کمونیستی اش درجهت گونۀ جدیدی از ناخویشتنی اجتماعی سیر کرد. البته این انحراف کدام امر تصادفی نبود، بل با مسخ تفکر و بینش مارکس از کمونیزم همراه بود. حالا دیگر جامعۀ سوسیالیستی که به دولتی شدن وسایل تولید و مبادله خلاصه میشد، به حیث مرحلۀ آغازین و عبوری کمونیزم مطرح نبود، بل خود به حیث یک نظام به سر رسیده و دایم (نی عبوری) عرض اندام کرد.
درحالی که مارکس در «نقد از برنامۀ گُـتا» از «مرحلۀ پایینی (inferieur) جامعۀ کمونیستی» حرف میزند، نی از سوسیالیزم. از دیدگاه او مرحلۀ اول و مرحلۀ نهایی عین مطالبات را مطرح میکنند (مثلاً سرنگونی دولت طبقاتی بورژوایی، تصاحب واقعی وسایل تولید توسط مولدان و غیره) ولی تنها از نگاه سطح برآورده شدن این مطالب با هم فرق دارند، نی براساس سرشت و فهرست مطالبات نامبرده، در هر دو مرحله ضرورت تاریخی و سرشتی خود را حفظ میکنند. مارکس هیچ گاهی نگفته است که میشود در آغاز صرف به مالکیت دسته جمعی وسایل تولید بسنده کرد و دیگر مطالبات را به مرحلۀ
بعدی گذاشت. درحالی که «سوسیالیزم علمی» درسنامه های رسمی، «سوسیالیزم» را به جای کمونیزم نشاند و این دومی را به حیث یک آرمان بشر، به آینده های دور انداخت. در واقعیت امر، در این بینش انحرافی از کمونیزم، دو مرحلۀ یک نظام مطرح نیستند، بل، دو نظام کاملاً جدا ازهم مطرح اند. فروپاشی سوسیالیزم دولتی درشوروی و دیگرکشورها، علیرغم نامگذاریهای مسخ شده، به هیچ وجه پایان کمونیزم (آن گونه که بانیان جهانبینی نوین مطرح کرده بودند) نیست. سوسیالیزم پیروز نشد، چون تغییرات کمونیستی را آغاز نکرد.
۵ – پاسخ به برداشتهای ح. ک. چین
ما درآغاز این بررسی (۱۹) نتایج عمدۀ حزب کمونیست چین را از فروپاشی شوروی ارایه کردیم و وعده دادیم که به آنها خواهیم پرداخت. اینک پس از مطرح کردن جهت های عدیدۀ «سوسیالیزم واقعی» آن موضوع را دنبال میکنیم:
نتیجۀ نخست این بود: «اگرحزب قدرت را از دست بدهد، سوسیالیزم نابود میشود». درجریان بررسی نشان داده شد که درجامعۀ شوروی یک ساختار واحد یعنی «حزب ـ توتالیتار» به حیث ساختار حاکم موجود بود که در رأس آن یک قشر بیروکرات به حیث قشر حاکم، تمام ارکان قدرت را در اختیار داشت و حزب در درون ساختار مستحیل شده بود. یعنی حزب جزیی از آن ساختار بود، نی پیشاهنگ سیاسی آن! درحالی که لنین حزب را به حیث «پیشاهنگ سیاسی طبقۀ کارگر» مطرح کرده بود. حالا از دست دادن قدرتِ حزب، در واقعیت امر، خود فروپاشی دولت است ـ همان دولتی که وظیفه داشت وسایل تولید و مبادله را در اختیار مستقیم مولدان قرار دهد، ولی آنها را در اختیار قشر بیروکرات حاکم حزب ـ دولت قرار داد. پس فروپاشی نظام نی به خاطر آن بود که حزب کمونیست دیگر حاکم نبود، بل به خاطر آن بود که حزب با تأمین حاکمیت طبقاتی قشر بیروکرات خود برتمام جامعه، در واقع نظام پس از اکتوبر را ازماهیت کمونیستی اش تهی کرد. حزب همیشه حاکم بود، ولی آن نظام دیگر متعلق به مقتضیات جامعۀ کمونیستی نبود.
نتیجۀ دوم: «ساختمان اقتصادی درسرنوشت یک کشور سوسیالیستی تعیین کننده است و بدین خاطر وظیفۀ اصلی سوسیالیزم رشد نیرو های مولد میباشد». در جریان بررسی معلوم شد که رشد نیروهای مولد تنها یکی از مشخه های جامعۀ کمونیستی است. وقتی در شوروی میگفتند باید «به سطح سرمایه داری رسید»، منظور همان رُشد نیروهای مولد تا سطح نظام سرمایه داری بود. اما این هدف را به حیث هدف مرکزی جامعۀ کمونیستی مطرح کردن، به معنای گیر افتادن درمنطق سوسیالیزم دولتیست، نی بازکردن راه به سوی جامعۀ کمونیستی که مطالبات آن را دربالا ذکر کردیم. رشد نیروهای مولد به تنهایی ـ بدون تغییرات بُنیادی دیگر درعرصه های رشد فردیت انسان، تصاحب وسایل تولید توسط خود مولدان، رفع بینش ایدیولوژیک بالاییها برتمام جامعه و غیره ـ در استحکام نظام سوسیالیزم دولتی کمک خواهد کرد، نی درتغییر جامعه به سوی کمونیزم و جامعۀ فارغ از استثمار.
نتیجۀ سوم: «یک حزب کمونیست حاکم نباید به هیچ وجه تضادهای طبقاتی را درشرایط سوسیالیستی به فراموشی بسپارد».
جای شکی نیست که درمرحلۀ اول کمونیزم ـ آن گونه که مارکس انگاشته بود ـ هنوز تمام شرایط برای تحقق مطالبات کمونیزم وجود ندارد و بازمانده های جامعۀ قبلی به حیث عناصر باز دارندۀ طبقاتی، هم چنان عمل میکنند. اما این تضادهای طبقاتی که ایدیالوگهای حزب کمونیست چین در جامعۀ سوسیالیستی از نوع سوسیالیزم دولتی شوروی مورد نظر دارند، کاملاً متفاوت اند، چون ما در واقع ـ آن گونه که در بالا دیدیم ـ درجامعۀ کمونیستی قرار نداریم، بل درنظام دیگری مبتنی بر مالکیت قشر بیروکرات حزبی – دولتی بر وسایل تولید و مبادله قرار داریم. درست است که در این نظام مبارزۀ طبقاتی ادامه دارد، ولی نی از سمتی که حزب کمونیست چین فکر میکند. مبارزه برای دموکراسی و برای رفع ایدیولوژی حاکم، تقاضای فضای تنفس فردی و دسته جمعی در شرایطی که دولت با دستگاه سنگین و خفه کننده اش تمام شئون اجتماع را زهرآگین ساخته است، مبارزه برای ارزشهای ملی ـ زبانی، تقاضای تشکیل زحمتکشان سوای سازمانهای قمری نظام توتالیتار، همه و همه نشانه های مبارزۀ طبقاتی برای کمونیزم اند، نی برای احیای سرمایه داری! دیده میشود که ایدیالوگهای حزب کمونیست چین باز هم از همان زاویۀ ایدیولوژی (یعنی وارونه) به مسأله میبینند.
نتیجۀ چهارم: «هرگاه مواضع ایدیولوژی سوسیالیستی درحزب و جامعه از بین بروند، باعث پدید آمدن آشفته گی ایدیولوژی و عدم اعتماد به سوسیالیزم خواهند شد. این مسأله زمینه را برای از بین بردن رهبری حزب کمونیست و سوسیالیزم فراهم خواهد نمود».
در این جا دیگر ایدیالوگهای حزب کمونیست چین نقش ایدیولوژی را بی پرده آشکارمیسازند که مانند یک مذهب جدید توده ها را در تخدیر نگهمیدارد. به راستی اگر مردم به حقایق بیرون از دایرۀ ایدیولوژی حاکم واقف گردند، ناگزیر نسبت به حاکمیت بدگمان میشوند و این بدگمانی و شک باعث تضعیف مواضع حزب حاکم میگردد.
آری همین طور شد. اما نی تنها توده ها، بل بخشی از صفوف حزب کمونیست شوروی و شماری از مقامهای رهبری آن متوجه شدند که «ایدیولوژی» بازدارندۀ دریافت حقیقت است وباید به جهانبینی خلاق مارکسیستی برگشت تا بتوان روندهای واقعی عینی را درک کرد. یعنی برعکس توهمات دگماتیک ایدیالوگهای چین، تنها برون رفتن از سایۀ ایدیولوژی است که راه را برای درک نقادِ زنده گی اجتماعی باز میکند، نی چسپیدن به آن.
آن گونه که دربالا دیدیم (درمبحث رفع ناخویشتنی شعور اجتماعی) درشوروی و کشورهای «سوسیالیزم واقعی» تمام شعور اجتماعی زیر سیطرۀ ایدیولوژی حاکم قرار داشت، یعنی کاملاً ازخود بیگانه و ناخویشتن بود. همانا چسپیدن رهبری ح. ک. ا. ش به ایدیولوژی حاکم، یعنی حفظ ناخویشتنی شعوراجتماعی مردم موجب سقوط شوروی شد و نی عکس آن. به وضاحت دیده میشود که ایدیالوگهای رسمی حزب کمونیست چین نمیخواهند به مطالبات کمونیزم پاسخ مثبت داده شود. درواقع آنان زندانی سوسیالیزم دولتی اند، سوسیالیزمی که با جامعۀ کمونیستی ـ تصویرشده درجهانبینی مارکس ـ تضاد سرشتی دارد!
پینویسها:
- واژۀ به اصطلاح، به خاطر آن افزوده شد تا پندار همه گانی را نسبت به وجود حزب . د. خ. ا درآستانۀ فروپاشی شوروی بازتاب دهد ورنه، همان گونه که درجای دیگر توضیح داده شده است (ر. ک: گونه یی بررسی از فروپاشی ح. د. خ. ا درهمین کتاب) ح. د. خ. ا از ۷ ثور ۵۷ به حیث حزب سیاسی مستقل وجود نداشت.
- مطالب تاریخی این مبحث از کتاب «آیندۀ سوسیالیزم» (به فرانسه یی) از Robert Fossaert چاپ پاریس، ۱۹۹۶، اقتباس شده است.
- بوریس سووارین «Souvarine » نقد اجتماعی ۱۹۳۱ ـ ۱۹۳۴، چاپ سال ۱۹۷۲ پاریس، زبان فرانسه یی.
- برای آگاهی بیشتر به دو اثر ارزشمند مارک فیرو «Marc Ferro» مراجعه شود:
الف ـ «انقلاب ۱۹۱۷ » : ب ـ « از شوراها تا کمونیزم بیروکراتیک»، چاپ پاریس، زبان فرانسه یی.
- سووارین؛ اثر نامبرده.
- مارک فیرو؛ در اثر نامبرده.
- سووارین؛ همان اثر.
- کلاودلوفور «Claude Lefort»، «پیچیده شدن تفکر دربارۀ کمونیزم»، چاپ پاریس، ۱۹۹۹، ص. ۶۱٫
- کلاود لوفور، همان اثر.
- الف) هانا ارنت: «سیستم توتالیتار» پاریس، ۱۹۷۲، به زبان فرانسه یی: ب)ـ ریمون آرون: «دموکراسی و توتالیتاریزم» به زبان فرانسه یی، چاپ پاریس.
- لوسین سیو: «از اهداف باید شروع کرد». انتشارات La Dispæute، پاریس مارچ ۲۰۰۰٫
- برای معلومات گسترده تر در رابطه با سرمایه داری دولتی مراجعه شود به مقالۀ «مسألۀ اساسی گذار سوسیالیستی» از سمیر امین به فرانسه یی، مجموعۀ مقاله های کنفرانس بین المللی در بارۀ اکتوبر ۱۹۱۷، از انتشارات PUF، ۱۹۹۹، پاریس.
- علی بابا تیوری مارکس و اقتصاد شوروی، همان مجموعه، ص. ۲۲۹٫
- R Kossolapov کار، ارزش، کالا؛ مسایل تیوریک سوسیالیزم ماسکو، انتشارات پروگرس، ۱۹۸۰، ص ۱۷۹ به فرانسه یی.
- درسنامۀ اقتصاد سیاسی، انستیتوت اقتصاد اکامی علوم شوروی، به فرانسه یی، چاپ انتشارات سوسیال، پاریس ۱۹۵۶، ص. ۴۸۷ – ۴۸۸
- Uno , Principles of political economy , Brighton Harvester, 1980
- شاخصهای سنجش تحقق پلان چندین بار تغییر کرد. این شاخصها عمدتاً به دو دسته تقسیم میشوند: «شاخصهای مبنی برجنس» که مطابق ویژه گی مادی کالا، براساس واحدها اندازه میشوند (مثلاً متر یا مترمربع برای پارچه های بافته شده)؛ شاخصهای مبنی بر ارزش که وظایف پلان را براساس واحد پول تعیین میدارد (مثلاً «ارزش تولید» که در ریفورم ۱۹۶۵ جای آن را «حجم فروش» گرفت).
- لوسین سیو، مسایل جدید کمونیزم، به فرانسه یی، چاپ پاریس، سال ۲۰۰۰، ص. ص. ۴۰ به بعد .
- آینده، شمارۀ اول، ص. ۳٫
نشر شده در شماره های: ۱ – ۲ – ۳ – ۵ – ۷ و ۱۲ نشریۀ «آینده»
