مبانی تیوریِ علمیِ شناخت

مبانی تیوریِ علمیِ شناخت

شناخت یا معرفت یا به گفتۀ حکمای خاور زمین “علم به موضوع” پیچیده ترین و مسأله برانگیزترین موضوعییست که تفکر بشر را تا امروز به خود مصروف داشته است. درسنامه های معمولِ ماتریالیزم دیالکتیک آن چنان این مبحث را ساده ساختند که تیوری شناخت مارکسیستی را تا سطح یک عینی گرایی ساده لوحانه فرود آوردند. تیوری “بازتاب” مبتنی بر این که شعور، جهان مادی را در اندیشه انعکاس میدهد، تفکرعلمی و فلسفی شوروی و جُنبش جهانی کارگری را تا دیرزمانی از انکشاف بازداشته بود. پژوهشهای تیوریک لویی آلتوسر، راه را به سوی یک برداشت علمی از شناخت باز کردند.

یکی از عوامل راه نیافتن سریع پرداختهای اندیشه یی ـ تیوریک نهضت آیندۀ افغانستان در بین بازمانده های جُنبش چپ افغانی فقدان یک زبان واحد علمی ـ تیوریک بود. بدین گونه یافتن زمینه های مشترکِ تفاهم اندیشه یی ـ سیاسی کار بسیار دشواری بود. زمانی که از یک مفهوم بینش و برداشت واحد و همسان وجود نداشته باشد چگونه میتوان از تلفیق و ترکیب مفاهیم که شکل اندیشه ها را میگیرند، بینش و برداشت واحد و همسان را انتظار داشت؟

در این نبشته تلاش شده است تا به معرفی زبان تیوریک و علمی و چگونه گی حصول معرفت پرداخته شود. بدون درکِ زبان تیوریک، درکِ تیوریک نامقدور است و بدون درکِ تیوریک، پراتیک هدفمند دگرگونساز ناممکن!

در بخش نخست به توضیح خشتهای اولیۀ تفکر که «مفاهیم» نامیده میشوند میپردازیم و در بخش دوم روی شناساندن روند شناخت یا «شناختِ شناخت» مکث میکنیم. امیدواریم تا این مبحث راه را برای وداع گفتن با تفکر واهیی که شناخت را بازتاب مستقیم واقعیت در ذهن یا شعور (بر اساس درک ایدیالیستی فلسفۀ کلاسیک) تلقی میکند، باز کند و برای این مسأله که آیا شناخت واقعیتهای جامعۀ افغانی بازتاب آنها در ذهن مایند؟ پاسخی علمی ارایه کند.

۱- مفهوم («یا صورتِ عقلیه») *Concept

۱ـ ورود

تمام تیوریهای معرفت (شناخت) روی این نکته با هم توافق دارند و آن این است که انسان تنها از دو طریق میتواند واقعیت  (réalité)را بشناسد: یکی، از طریق مشاهده یا دریافت مستقیمِ اشیا و پدیده ها. دراین صورت این اشیا یا پدیده ها صرف درحالت “مفرد” (singulier) و “مشخص” (concret) شان شناخته میشوند (مثلاً همین صفحۀ کاغذ که این متن روی آن چاپ گردیده است. هم مفرد است ـ از این صفحه تنها یک دانه درهستی وجود دارد که درمقابل چشم ما قرار گرفته است ـ هم مشخص است، یعنی خارج از ذهن و اندیشۀ ما وجود دارد). دوم، از طریق تعیّناتِ انتزاعی (abstrait) یا مجرد که در یک دسته یا یک صنف از اشیای منفرد به حیث یک ویژه گی مشترک تبارز مییابد. (درهمین مثال بالا ـ «صفحۀ کاغذی که بر آن یک متن چاپ گردیده است» ـ تعّینات انتزاعی از این قرار اند: صفحۀ کاغذ: هرآنچه مسطح باشد و ضخامت آن نسبت به عرض و طولش بسیارکمتر باشد و از آن برای نوشتن استفاده شود. این تعریف برای تمام اشیایی که این خصوصیت را داشته باشند، قابل تطبیق است. پس «صفحۀ کاغذ» صرف یک تعریف است (مجموعه یی از تعیّنات) و وجود خارجی ندارد. به همین گونه «متن»، «چاپ» تعیّنات انتزاعی اند. «صفحۀ کاغذ» درهمین صفحۀ مشخصی که رو به روی ما قرار دارد، تبارز مییابد ولی به آن خلاصه نمیشود. «صفحۀ کاغذ» درتمام صفحه کاغذهایی که درجهان وجود داشته اند، دارند، یا خواهند داشت تبارز مییابد.)

شیوۀ اول، همان شناخت مستقیم یا «شهود» است و شیوۀ دوم، شناخت مفهومی (Conceptuel) یا شناخت به وسیلۀ مفاهیم است.

شهود با مفردات سروکار دارد و شناخت مستقیم موجودات مفرد است، درحالی که مفهوم، کُلیست یعنی با دسته یا صنفی از موجودات رابطه دارد. شناخت از طریق مفاهیم، شناخت از طریق کُلیات است: صفحه، کاغذ، متن، چاپ و غیره کُلی اند.

پس شناخت در دو بُعد مطرح میگردد:

یکی آنکه مشخه های را مستقیماً و “بدون واسطه” درنظر میگیرد؛ دو آنکه مشخه های را “با واسطه” از طریق میانجیگری پرداخته های ذهن (که همان تعیّنات اند) درنظر میگیرد. در بُعد دوم، تعینات ذهنی یا میانجیها از متکاهای (محملها یا زمینه ها) مشخص شان جدا گردیده اند. مثلاً صفحۀ کاغذ به حیث یک تعّین یا یک میانجی از تمام صفحه های کاغذ جهان جدا گردیده است و به حیث یک “پرداختۀ ذهنی” داخل روند شناخت میگردد.

همین “پرداختۀ ذهنی” ـ به حیث میانجی ـ که به وسیلۀ آن شناخت واقعیت حاصل میگردد مفهوم نامیده میشود.

۲ـ ویژه گیهای مفاهیم

اولین پلۀ شناخت، شناخت مستقیم یا شهود سه ویژه گی دارد: محسوس است، مشخص است و مفرد است.

برعکس یک مفهوم، انتزاعی و کُلی (universel) است.

مفهوم، یکی از جنبه های واقعیت را از تمام پیکرۀ واقعیت جدا کرده آن را در مقام یک «موضوع جداگانۀ شناخت» تبارز میدهد، درحالی که جنبۀ نامبرده کدام واقعیت جداگانه را تشکیل نمیدهد، بل از پی عملیۀ انتزاعیِ که توسط ذهن یا تفکر روی میدهد، از واقعیت جدا گردیده است. ذهن انسان دارای این خصوصیت شگفتی انگیزاست که میتواند از واقعیت محسوس و مفرد که ترکیب یا مجموعه یی از ویژه گیهاست، یکی از آنها را برون بکشد و به حیث یک تعّین جداگانه مورد ارزیابی قرار دهد. مفهوم، همین تعّین جداگانه است (سفیدی را از کاغذی که رو به روی من قرار دارد، برون میکشم و آن را به حیث یک مفهوم کُلی مطرح میکنم). از سوی دیگر هر آنچه این تعّین جداگانه را در خود داشته باشد، مفهوم نامبرده بر آن صدق میکند.

(افزون برکاغذ، تمام اشیای سفید، سفیدی را درخود دارند) ساحۀ مصداق مفاهیم، یا گسترۀ تبارز آنها، بیحد است. سفیدی تنها به کاغذهای جهان محدود نمیگردد. درهمین جاست که مفاهیم خصلت جهانشمول یا کُلی دارند. برای روشن شدن ویژه گی مفاهیم، مثالی میدهم: مردی را در نظر بگیریم که در دهکده یی از ولایت بلخ زنده گی میکند و همه روزه جهت مراقبت از کشت بهاریش به مزرعه یی میرود که سند ملکیت آن متعلق به کس دیگریست. این مرد به حیث یک موجود مشخص، مجموعه یی از تعّینات یا ترکیب ویژه یی از خصوصیتهای است: سن معین دارد (ولی صدها ملیون انسان دیگر همسِن اویند)، رنگ جلدش آفتاب سوخته (همانند صدها ملیون انسان دیگر)، قدی متوسط (همانند ملیونها انسان دیگر) و روی زمین کار میکند (همانند ملیارد ها انسان دیگر) و . . . ولی تمام این ویژه گیها به طوری در او جمع شده اند که از مرد نامبرده یک موجود یگانه و مشخص (درمقیاس کُل هستی) میسازند. وقتی دربرابر چنین مردی قرار میگیری به شناخت مستقیم یا شهودی دست مییابی. حال زنی از روستاهای کشور حبشه را درنظر بگیریم که روی زمین کار میکند: سن معین دارد، جلد سیاه دارد، اندامِ لاغر، لباسی ژولیده و وسایل کار ابتدایی و غیره. تمام این ویژه گیها طوری در این زن جمع شده اند که از وی یک موجود یگانه و مشخص میسازند. به همین گونه یک مرد چینایی یا یک زن ویتنامی را در موجودیت مفرد و مشخص شان در نظر بگیریم و صدها ملیون انسان دیگر که جهت دوام حیات روی زمین دیگران کار میکنند. حال من از این همه آدمهای مشخص یک ویژه گی مشترک آنان را بیرون میکشم: معیشت از طریق کارکردن روی مزرعه یی که متعلق به خودشان نیست. نام این ویژه گی را میگذارم: «دهقان مزدور». ولی این «دهقان مزدور» کدام وجود خارجی ندارد، همان گونه که صفحۀ کاغذ وجود خارجی نداشت و تنها از طریق عملیۀ انتزاع (جداکردن) به دست آمده بود. دهقان مزدور یک مفهوم است که عمده ترین خصوصیت تمام انسانهایی را که روی زمین دیگران کار میکنند تبارز میدهد.

پس برای شناختن مرد دهکدۀ شمال افغانستان دو راه وجود دارد، یا او را به حیث یک انسان مشخص و مفرد مستقیماً مورد بررسی و شناخت قرار دهیم یا از طریق بررسی و شناخت مفهوم کُلی «دهقان مزدور»، به شناخت او (و دیگر مردان و زنانی که همانند او در مزرعۀ دیگران جهت تأمین معیشت خویش کار میکنند) بپردازیم.

«دهقان مزدور» یا (طبقۀ دهقانان مزدور) به حیث یک مفهوم انتزاعی، کدام وجود خارجی و مستقل ندارد، ولی یکی از ویژه گیهای اساسی و سرشتیِ تمام دهقانان مزدور جهان را تبارز میدهد.

حال پرسشی مطرح میگرددکه اگر مفاهیم، وجود خارجی ندارند، چگونه میتوانند ویژه گیهای سرشتیِ موجودات مشخصِ واقعی را بیان کنند؟ رابطۀ مفاهیم با واقعیت چگونه است؟

۳- کلیات

الف: بینش افلاطونی: براساس این بینش، هرمفهوم بیان یک واقعیت کُلیست که به طور مستقل درجهان مُثُل (idées) وجود دارد. صفحۀ کاغذ به حیث یک کُلی درجهان مُثُل وجود دارد؛ اسب ِکُلی وجود دارد و غیره.

ب: نومینالیزم (اصالت نام) (Nominalisme): این مکتب درنقطۀ مقابل بینش افلاطونی قراردارد.

هیچ پرداخت انتزاعی وجود ندارد. درشکل افراطی اش، نومینالیزم یا اصالت نام، هر کُلی را فقط یک اسم عام تلقی میکند و بس. از این دیدگاه صرف مفردات وجود دارند و کُلیات فاقد وجود اند.

ج: «مفهوم باوری» (Conceptualisme): این برداشت از فلسفۀ ارسطو سرچشمه میگیرد. هر مفرد متشکل از “صفتها” است. صفات تنها در شیِ منفرد وجود دارند و هیچ گونه وجود مستقل ندارند. اما به حیث “صفتها”، کُلیات اند. صفت (یعنی یک کُلیت) به طور واقعی در شی منفرد وجود دارد. همین صفت یا مفهوم، از شی مذکور “جداشونده” است و به دیگر اشیا نیز تعلق میگیرد. بدین گونه کُلی وجود ندارد مگر در اشیای منفرد!

۴– سرچشمۀ مفاهیم، چگونه گی تکوین آنها؛ مسألۀ تکامل مفاهیم

بسیاری از مفاهیم بربُنیاد تجارب محسوس، توسط ذهن ساخته میشوند. کانت پس از تحلیل روند شناخت علمی (ریاضیات و فزیک نیوتن) به این باور رسید که برخی مفاهیم هیچ رابطه و پیوندی با تجربه و آزمون ندارند، یعنی «قبلی» اند (apriori). این مفاهیم ویژه، فاقد محتوای معرفتی اند، یعنی کدام شناخت ویژه را به ما انتقال نمیدهند، بل، چگونه گی رابطه بین تفکر (ذهن) و موضوعِ شناخت را شکل میبخشند. این مفاهیمِ ما قبلِ تجربی، تصورهای ما را از واقعیت به هم پیوند میزنند تا یک ترکیب واحد را به وجود آورند.

  • درگسترۀ چندی یا کمیت: ۱ ـ کلیت؛ ۲ ـ کثرت؛ ۳ – وحدت؛
  • در گسترۀ چونی یا کیفیت: ۱ ـ ایجاب؛ ۲ ـ سلب؛ ۳ـ حصر یا تحدید؛
  • در گسترۀ نسبت یا اضافه : ۱ ـ گوهر و عَرَض؛۲ـ علت و معلول؛ ۳ـ مقابله؛
  • در گسترۀ ماده یا جهت: ۱ ـ امکان و امتناع؛ ۲ ـ وجود و عدم؛ ۳ ـ وجود و احتمال؛

عصارۀ تفکر ایدیالیستی در رابطه با مفاهیم درهمین مفاهیم دوازده گانۀ کانت که کته گوری نامیده میشوند، خلاصه میگردد.

وقتی از تکامل مفاهیم سخن رانده میشود، منظور تغییراتی اند که از سوی ذهن یا تفکر برمفاهیم وارد می آیند یا مفاهیم جدید توسط تفکر ساخته میشوند. یعنی این دگرگونیها از بیرون، توسط تفکر به مفاهیم حمل میشوند، نی از درون توسط خود مفاهیم. هگل مفاهیم را از درون به طور سرشتی و ضروری فعال و دینامیک و دگرشونده تلقی کرد. یعنی از دیدگاه هگل، مفاهیم، خود، دگرگون میشوند، بی آنکه ذهن یا تفکر، دگرگونیی از بیرون بر آنها وارد آورند. تکامل مفاهیم ـ به گفتۀ هگل ـ باعث ایجاد “ایده” ها میشوند که همان واقعیتهایند. “ایده” ها از دیدگاه هگل، “واقعیتهای مطلق” اند.

۵هویت مفاهیم در ریاضیات، فیزیک و زبان علمی

در ریاضیات که عرصۀ ویژه یی از شناخت را تشکیل میدهند باید بین «موضوعهای مربوط به ریاضی» (objects mathématiques) چون اعداد، توابع، ساحه ها و غیره، و مفاهیمی که به وسیلۀ آنها خصوصیتهای موضوعات نامبرده را توضیح میدهیم فرق قایل شد. از نگاه منطق، «ذواتِ ریاضی» موضوعها دارای سرشت خاص اند که متعلق به جهان تجربی و محسوس نمیشوند.

«ذواتِ تیوریک» (entités théoriques) توسط تفکر، با کار بُرد مفاهیم ساخته میشوند، ولی خود، مفاهیم نیستند. مثلاً قوۀ جاذبه، ساحۀ مقناطیسی و غیره. این ذوات به حیث موجودهای واقعی در طبیعت مطرح اند، نی به حیث موضوعهای اندیشه یی یا ذهنی. زبان علمی مفاهیمی را به کار میگیرد که مستقیماً توسط تجربه تعبیر نمیشوند. مفاهیم زبان علمی، «مفاهیم تیوریک» اند.

۲ـ شناختِ «شناخت» (روند شناخت)

 یا

تیوری معرفت ماتریالیستی از دیدگاه «لویی آلتوسر»**

پس از آنکه «مفاهیم» را به حیث خشتهای اولیۀ تفکر و شناخت توضیح دادیم، اینک در پرتو  تحلیل ژرف علمیِ «لویی آلتوسر (Louis Althusser)» فیلسوف نامدار مارکسیست به معرفی تیوری شناخت از نظرگاه علوم معاصر میپردازیم. این مبحث که یکی از پیچیده ترین مباحث تفکر علمی و فلسفیست، در واقع، گره گاه مسألۀ بُنیادی تفکر بشر دربارۀ هستیست.

پیش از آنکه به محتوای شناخت از یک موضوع دست یابیم، باید بدانیم که خود «شناخت» چیست؟ مثلاً پیش از آنکه ساختار یک مالیکول یا ساختار یک عمارت را بشناسیم، باید بدانیم که خود «ساختار» چیست؟ تا زمانی که تعریف دقیق از ساختار نداشته باشیم، ممکن نیست که شناخت دقیق از ساختار یک مالیکول یا ساختار یک عمارت را به دست آوریم. به همین گونه برای آنکه به شناخت یک چیز برسیم باید تعریف و برداشت دقیق و علمی از خود پدیدۀ شناخت ارایه کنیم. در این بخش تلاش میشود تا تعریفی علمی از «شناخت» (یا «معرفت» و «علم» درکلام اندیشه پردازان قدیم مشرق زمین) پیشکش شود. داشتن یک برداشت علمی از «شناخت» سنگپایۀ دستیابی به شناخت جهان است.

الف: برداشتِ مبتنی بر تجربه از شناخت  (آمپیریزم Empirisme)

برداشت آمپیریستی (یا آزمونباورانه) از معرفت روندی را روی صحنه می آورد که بین یک شیی (یا موضوع: Object) و یک ذهنِ شناسنده (عامل ذهنی Subject) جریان مییابد. در یک سوی این صحنه یک «موضوع» قرار دارد که باید مورد شناخت قرار گیرد و درسوی دیگر این صحنه یک شناسنده قرار دارد که باید موضوع نامبرده را به شناخت آورد. یعنی سوژه یا ذهن در برابر اُبژه یا موضوع قرار دارد و بین آن دو روندی جریان مییابد که در نتیجۀ آن موضوع توسط ذهن شناخته میشود.

در این روند که بین موضوعِ شناخت و شناسنده جریان مییابد، ما کاری با ماهیت و چگونه گی آنها نداریم. مسأله را در کُلیترین بُعد آن مطرح میکنیم. اما آنچه از نگاه منطقی مسلم است  این است که وجود موضوع و وجود شناسنده پیش از برقرار شدن و جریان یافتن روند شناخت، فرض گردیده اند. اگر شناسنده وجود نداشته باشد، شناختی ممکن نیست. اگر موضوع شناخت وجود نداشته باشد، حصول شناختی میسر نخواهد بود.

پس روند شناخت، نسبت به موضوع (اُبژه) و شناسنده (سوژه) بعدی است.

شناخت، در روند تجربی، به معنای برون کشیدن یا جدا کردن «جوهر موضوع واقعی» (یا شی واقعی) از خود «موضوعِ واقعی» است؛ یا به دیگر سخن به دست آوردن جوهریا سرشت موضوع، یعنی حصول

شناخت از موضوع نامبرده. در روند تجربی شناخت، همین که جوهر (essence) را از شی واقعی  جدا کردیم، در واقعیت امر به یک جدا کردن واقعی یا به یک «تجرید واقعی» دست یازیده ایم. این عملیه را که در درون عامل شناسنده روی میدهد به نام «انتزاع» یا تجرید یا (Abstraction) یاد میکنند.

“موضوع شناخت” توسط شناسنده درجریان عملیۀ شناخت تجربی (تجربی به این معنی که شناسنده و موضوع مورد شناخت رو به روی هم درصحنۀ شناخت قرار دارند) از “موضوع واقعی” جدا میگردد. انتزاعی که درعملیۀ تجربی شناخت صورت میپذیرد، یک انتزاع واقعیست و میشود آن را استخراج نامید. (همانند استخراج طلا از درون سنگِ معدنی یی که طلای نامبرده در آن قرار دارد) همان گونه که طلا پیش از آنکه از سنگ معدنیی استخراج شود، درسنگ نامبرده وجود دارد، به همان گونه جوهر یک شی یا یک موضوع نیز در بطن آن موضوع وجود دارد. پس جوهر یک «موضوع واقعی»، یک «جوهرواقعی» است.

پس شناخت تجربی یا آمپیریستی، روند جدا کردن «جوهر واقعی» از «موضوع واقعی» است. به گونۀ مثال اگر «بشر» را به حیث «موضوع واقعی» مطرح کنیم، شناختِ تجربی بشر به این معناست که باید «جوهر بشر» را از «بشر واقعی» استخراج کنیم. اگر بخواهیم «حرکت» را به حیث موضوع واقعی مطرح کنیم، شناخت تجربی از حرکت به این معناست که باید «جوهر حرکت» را از «حرکت واقعی» استخراج کنیم.

زمانی که سعدی گفت :

                    بنی آدم اعضای یک پیکر اند        که در آفرینش زیک جوهر اند

                    چو عضوی به درد آورد روزگار       دگر  عضو ها  را  نماند  قرار

از دیدگاه سعدی «جوهر آدمی» از همان آفرینش آدم تا ابد جوهری یگانه است که درتمام بنی آدم (یعنی آدمهای تمام دورانها = بشر) جای دارد. اگر عضوی (یعنی آدمی) را روزگار به درد می آورد، آدمان دیگر چون جوهر آن عضو به درد آمده را در خود دارند، نیز به درد می آیند. سعدی «جوهر آدمی» را از «آدمی» چیزی کاملاً جدا میداند که در آفرینش در «آدم» حلول کرده است. از دیدگاه سعدی (بینش آمپیریک) همبسته گی اجتماعی آدمها ناشی از زنده گی شان نیست، بل، ناشی از جوهر یگانه ییست که به طور انفرادی در هرکدام آنها وجود دارد و باعث همبسته گی شان میشود.

“بنی آدمِ” سعدی دو بخش جداگانه دارد: «جوهر» (آنچه باعث همبسته گی میشود و ازلی و ابدیست) و «ناجوهر» (آنچه محکوم به فنا و نابودیست).

شیوه های گوناگون استخراج، تنوع موضوعاتِ مورد شناخت و تنوع عامل شناسنده، در چگونه گی روند استخراج (یعنی مقابل بودن موضوع شناخت با شناسنده درعملیۀ تجرید یا انتزاع که از سوی عامل شناسنده روی میدهد) هیچ تغییری وارد نمیکنند.

همان گونه که طلا درمعجون معدنی وجود دارد، جوهر واقعیت به حیث یک جوهر واقعی در درون واقعیت نامبرده وجود دارد. شناخت به معنای واقعی استخراج و تجرید همین جوهر واقعی از بطن واقعیت نامبرده است؛ به معنای جداکردن «جوهر» از «واقعیت» است ـ واقعیتی که جوهر نامبرده را در خود به طور پنهانی و مضمر دارد.

پس هدف تمام روند شناخت تجربی برون کشیدن «جوهر» از «واقعیت» است.

حال «واقعیت» و «شناخت» را به طور جداگانه در نظر بگیریم:

۱- واقعیت: واقعیت ناگزیر از دو بخش جدا گانه ساخته شده است: «جوهر» (بخشِ سرشتی) و «ناجوهر» (بخش غیرسرشتی) یا «واقعیتِ اساسی» (همان بخش جوهر؛ درمثال ما همان طلا) و “واقعیت غیراساسی” (همان بخش ناجوهر یا خاک و سنگی که طلا را درخود پوشانده اند). از دیدگاه هِگل، بخش «غیراساسی» (inessentiel) میتواند شکل انفرادی (éitIndividual) را به خود بگیرد. مثلاً از دیدگاه هِگل، سیب بخش غیراساسی و نا جوهریست که اگر آن را به دور افگنیم (تجرید کنیم) بخش جوهری و اساسی آن باقی میماند: «میوه».

از این نظر، جوهر سیب، میوه است و میوه در سیب مضمر است.

به نخستین نتیجۀ کُلی در برداشت تجربی از شناخت میرسیم: شناخت واقعیت (= جوهر واقعیت، چون دیدیم که هدف شناخت بیرون کشیدن جوهر است. همین که جوهر واقعیت به دست آمد به «شناخت واقعیت» تبدیل میشود) درخود واقعیت (بخش جوهری + بخش غیرجوهری) به طور واقعی مضمر است. یا به دیگر سخن:

  • واقعیت = بخش سرشتی (جوهر) + بخش غیرسرشتی (ناجوهر)
  • بخش سرشتی یا جوهر = شناخت واقعیت

پس واقعیت = شناخت واقعیت + بخش غیرسرشتی.

در این بینش درمییابیم که شناخت واقعیت در خود واقعیت است.

۲- شناخت: دیدیم که یگانه وظیفۀ شناخت جدا کردن دو بخش واقعیت است: بخش جوهری یا اساسی ((Essentiel از بخش ناجوهری و غیراساسی (Inessentiel) با هرگونه وسیله یی که ممکن است (به خصوص با دورافگندن یا تجرید هرآنچه به بخش غیراساسی تعلق میگیرد) تا در فرجام عامل شناسنده (Subject) را در برابر بخش جوهری یا «جوهر نابِ واقعیت نامبرده» قرار دهد. بدین گونه، تمام پروسۀ شناخت، صاف ساختن و سره کردن است که درنتیجه بخشی از واقعیت را (بخش غیراساسی و ناجوهری آن را) کنار میگذارد تا بخش دیگر آن را به عنوان جوهر واقعیت نامبرده آشکار سازد.

همین که پوستۀ غیر اساسی کاملاً از یک واقعیت برداشته شد، تنها جوهر آن باقی میماند. دریافتن این جوهرتوسط شناسنده (یا عامل ذهنی یا سوژه) به معنای تحققِ شناختِ واقعیت نامبرده است.

تمام تاریخ دوهزار و پنجصد سالۀ فلسفه بربُنیاد همین تفکیک «جوهرشی» از «شی واقعی» بنا یافته است. شناخت (معرفت) یعنی دستیافتن به «جوهر واقعیی» که در مذکور نهفته است و عقل آن را توسط عملیۀ انتزاع یا تجرید (Abstraction) تصاحب میکند.

ب: نقد بینش آمپیریستی (انقلاب در فلسفه)  تکوین تیوری شناخت مارکسیستی،

اگر از دیدگاه نقاد به بینش آمپیریستی از شناخت بنگریم، به تناقض جالبی میرسیم. وقتی آمپیریزم «جوهر» را  «موضوع شناخت»  میپندارد،  اعتراف  میکند که «موضوع شناخت»  تمام «موضوع واقعی» نیست (در بالا دیدیم که موضوع واقعی یا واقعیت به دو بخش جداگانه تقسیم میشود: بخش جوهر و بخش ناجوهر). در تحلیل آمپیریستی دو موضوع کاملاً جداگانه وجود دارند:

  • «موضوع واقعی» (object reel) که «خارج از ذهن شناسنده ((Subject و مستقل از روند شناخت وجود دارد» (به گفتۀ مارکس)؛
  • «موضوع شناخت» (object de connaissance) یا «جوهر موضوع واقعی»؛

تمام اشتباه فلسفۀ کلاسیک در این بوده است که واژه یا مفهوم «موضوع» (object) را درمفاهیم «موضوع واقعی» و «موضوع شناخت» یکی پنداشته است. یعنی چنین انگاشته است که چون هردو «موضوع» (یا شی یا object) اند، پس خارج از ذهن شناسنده، در برابر او و مستقل از او وجود دارند. درحالی که چنین نیست. «موضوع واقعی» درخارج از ذهن شناسنده وجود دارد ولی «موضوع شناخت» درخارج از ذهن او وجود ندارد و توسط انتزاع تکوین مییابد. تدوین عقلی  این دو موضوع  از

دو راه کاملاً جداگانه و مختلف صورت میگیرد. «موضوع شناخت» با «موضوع واقعی» تفاوت سرشتی دارد.

اسپینوزا نخستین فیلسوفی بود که در برابر آمپیریزم مستور ایدیالیزم دکارت قد علم کرد و اظهار داشت که «موضوع شناخت» یا جوهر یک شی از شی نامبرده کاملاً متفاوت است. وی میگفت: نباید «اندیشۀ دایره» را که «موضوع شناخت» است با خود دایره که یک شی واقعیست، یکی پنداشت.

مارکس دربارۀ اشتباه هِگل مبنی بر یکی پنداشتن «موضوع واقعی» با «موضوع شناخت» و یکی پنداشتن «روند واقعی» با «روند شناخت» چنین مینویسد: «هِگل در دام این پندار واهی افتاد که گویا واقعیت، نتیجۀ تفکر است، تفکری که با تعمق و حرکت خود، حرکت واقعیت را میسازد، درحالی که اسلوبی که امکان گذار از مجرد به مشخص را میدهد، شیوه ییست که از طریق آن، تفکر واقعیت را از خود میسازد و آن را به شکل «مشخص ذهنی» بازآفرینی میکند.»*** (ترجمه از ماست). این اشتباه که هِگل به آن شکل یک ایدیالیزم مطلق را داد، در اصل، با اشتباه آمپیریزم فرق نمیکند، مارکس در برابر این اشتباهها از دوگانه گی و جدا بودن «موضوع واقعی» و «موضوع شناخت» دفاع میکند: موضوع واقعی (یا «مشخص واقعی» یا «کُلیت واقعی») «برون از سر (kopf) به طور مستقل، هم پیش از وقوع شناخت آن و هم بعد از وقوع شناخت وجود دارد»، درحالی که «موضوع  شناخت» یک فرآورده یا یک تولید تفکر است که موضوع واقعی را به شکل «مشخصِ اندیشه» (Gedankenkonkretum ) یا «کُلیت اندیشه» (Gdeankentotalitat) یعنی به شکل «شی اندیشه» یا «موضوع اندیشه» بازآفرینی میکند.

مارکس به این تفکیک بین «موضوع واقعی» و «موضوع شناخت» بسنده نکرده، بل نشان میدهد که روند تولید هرکدام آنها، روندهای جداگانه اند. روند تولید یک شی واقعی یا یک موضوع واقعی (مثلاً تشکل یک طبقه، یک ملت و غیره) یک سره در داخل واقعیت براساس دگرگونیهای مرتب و پی     در پیِ تاریخی (تکوین تاریخی) رُخ میدهد. درحالی که روند تولید موضوع شناخت (در این جا مفهوم «ملت»، مفهوم «طبقه» و غیره) یک سره درعرصۀ شناخت بر اساس یک نظم کاملاً جداگانۀ مفاهیم و مقوله های که مراحل مختلف و تشکل تاریخی یک موضوع واقعی را درعرصۀ شناخت بازآفرینی میکنند (یعنی نظم منطقی یا تکوین منطقی) صورت میپذیرد. مثلاً وقتی مفهوم «اتُم» درفیزیک شکل گرفت، از راهی درعرصۀ شناختِ قوانین طبیعت (فیزیک) داخل شد که هیچ گونه  رابطه یی باتکوین واقعی خود اتُم نداشت. مفهوم «طبقه» درجامعه شناسی و اقتصاد از طریق بررسی شیوه های تولید پدیدار گردید و هیچ گونه رابطه یی با تکوین تاریخی طبقات واقعی درجوامع بشری نداشت.

زمانی که مارکس میگوید که تمام روند تولید شناخت (یعنی همان موضوع شناخت) یک سره در عرصۀ شناخت، در «سر» یا درتفکر روی میدهد به معنای آن نیست که گویا وی در دام «ایدیالیزم شناختی» گیرافتاده باشد؛ منظور از تفکر به هیچ وجه عملکرد کدام «مغزمتعالی» یا «شعور مطلق» نیست که در برابرجهان واقعی (ماده) ایستاده باشد و آن را بازآفرینی کند؛ منظور او از تفکر، عملکرد مغز آدمهای جداگانه نیز نیست ـ با آنکه عاملان تفکر همین آدمهایند؛ تفکر از دیدگاه مارکس سیستم تاریخی ییست متشکل از یک دستگاه فکریِ پیوند یافته با واقعیت طبیعی و اجتماعی! تفکر، در پیوند با شرایط ویژۀ واقعی (طبیعی و اجتماعی) در یک دوران معین تاریخی، یک «شیوۀ معین تولید شناخت» است. پس تفکر به حیث «شیوۀ تولید شناخت» دارای یک ساختار معین است که «موضوع شناخت» (مواد اولیۀ شناخت) را با «وسایل تولید تیوریک موجود» (تیوریها، اسلوبهای پژوهش، وسایل فنی پژوهش و غیره) و با «روابط موجود تاریخی» (مناسبات اجتماعی، مناسبات ایدیولوژیک ـ تیوریک) که در بستر آنها روند شناخت صورت میپذیرد، گِره میزند. تفکر در دوران سعدی و درجامعه یی که سعدی در آن میزیست ساختاری تیولوژیک ـ ایدیالیستی داشت و به حیث یک «شیوۀ تولید شناخت»، یک شیوۀ ایدیولوژیک (غیرعلمی) بود. همبسته گی بین آدمها را توسط «وحدت جوهر» که درهنگام خلقت به بشر ارزانی شده است و از بشر یک هستیِ نوعی (Etre generique) میسازد توضیح میدهد.

هر انسان متفکرجایگاه ویژۀ خود را در دستگاه کُلی فکری دورانش مییابد و به سهم خود در روند کُلی شناخت شریک میگردد. پراتیک دردستگاه کُلی تفکر یک دوران، درواقعیت امر پراتیک تولید شناخت، یا پراتیک تولید تیوریک است و به حیث یک واقعیت معین عینی، با پراتیکهای موجود اقتصادی، سیاسی و ایدیولوژیک پیوند دارد. مواد اولیه یا موادخامِ پراتیک تیوریک که همان موضوعات شناخت اند، توسط پراتیکهای موجود اقتصادی، سیاسی و ایدیولوژیک، به طور مستقیم یا غیرمستقیم عرضه میگردند.

پس برای هرپراتیک تیوریک، هرروند شناخت، هرتولید شناخت، قبلاً «مواد اولیه یا موادخام» (موضوع شناخت) در نظام تفکر موجود در یک مقطع معین تاریخی وجود دارد.

هرقدر که در زنده گی جوامع به عقب برگردیم، بازهم یک سیستم تفکر را مییابیم که بسته به شرایط اقتصادی، ایدیولوژیک و شناختی آن مقطع مسایلی را مطرح میکند که موضوع شناخت قرار میگیرند. پس «اندیشه» یا سیستم فکری (در برداشت مارکس) یک سیستم واقعیست که با جهان واقعی یک جامعه در یک مقطع معین تاریخ آن پیوند دارد. این سیستم به حیث یک سیستم اختصاصی تولید شناخت هم مواد خام (موضوع شناخت) خود را دارد، هم وسایل تولید خود را و هم فرآورده های تولید خود را (شناختهای جدید) و به حیث سیستم واقعی با تمام سیستمهای دیگر جامعه (اقتصادی، سیاسی، ایدیولوژیک) پیوند دارد.

روند تولید شناخت از دیدگاه مارکس سراسر در بستر تفکر یا اندیشه (به مفهومی که در بالا توضیح داده شد) روی میدهد، همان گونه که روند تولید اقتصادی یک سره در بستر اقتصادی جریان مییابد ـ البته در پیوند با طبیعت و دیگر عرصه های زنده گی اجتماعی (سیاسی، حقوقی و ایدیولوژیک). پس میتوان پراتیک تیوریک را به حیث کاری تصورکرد که «اندیشه» یا «تفکر» (درمفهومی که در بالا ذکر شد) بالای موضوع خود (مواد خام اولیه = موضوع شناخت) انجام میدهد. میتوان پراتیک تیوریک را به حیث «کار تبدیل کردن (Verarbeitung) پندارها (Intuition=Anschauung) و تصورهای (Representation=Vorstellung) به مفاهیم (Concepts=in Begriffe) تعریف کرد». (همان اثر، ص. ۱۶۶)

ازهمان بدو پیدایی جوامع انسانی، موضوع شناخت، آمیزه یی بوده است از دریافتهای حسی (از طریق حواس پنجگانه: بینایی، شنوایی و غیره)، پندارهای ایدیولوژیک و عملیه های فنی در پراتیک تولید مادی. همراه با انکشاف جوامع، نظام تفکر نیز انکشاف یافته است و بدین گونه مواد اولیۀ روند تولید شناخت پیوسته دگرگون گردیده است؛ مواد اولیه یی که ارسطو بالای آنها کارکرد، با مواد اولیه یی که نیوتون و گالیله و انشتاین بالای آنها کارکردند، کاملاً متفاوت اند. متفاوت بودن مواد اولیۀ روند شناخت، (موضوع شناخت) خود جزیی از متفاوت بودن شرایط کُلی تولید شناخت از یک     دورۀ تاریخی نسبت به دورۀ دیگر تاریخیست. به هر پیمانه یی که شناخت گسترش و عمق مییابد، به همان پیمانه مواد اولیۀ شناخت، مُدرنتر و غنیتر میگردند. مثلاً مواد اولیۀ علوم انکشاف یافته (شیمی، فیزیک، بیولوژی، اقتصاد سیاسی و غیره) با دریافتهای حسی و پندارهای جوامع اولیه غیرقابل مقایسه اند.

بدین گونه مواد اولیۀ تولید شناخت یعنی همان موضوع کار شناختی پیوسته در تغییر است ولی هر قدرهم به عقب برگردیم، هیچ گاهی چنین واقع نشده است که تفکر مستقیماً در برابر یک موضوع ناب شناخت (جوهر) که با موضوع واقعی (واقعیت بیرونی) یکی باشد قرار گیرد، بل، در مبتدی ترین جوامع انسانی، دریافت حسی با پندار ایدیولوژیک و فنون کار تولید درآمیخته است که در نتیجه بستر فکریی برای عرضه کردن مواد اولیۀ شناخت به وجود آمده است.

شاید پُرسشی مطرح گردد که مثلاً فردی از جوامع اولیه دربرابر یک واقعیت کاملاً تازه چگونه واکنشی از خود نشان میداد؟ مگر او در برابر یک موضوع ناب شناخت که قبلاً در دستگاه فکری وجود نداشت، قرار نمیگیرد؟ خیر! فرد نامبرده پس از دریافت حسی از واقعیت کاملاً تازه (از طریق چشم، دست، گوش و غیره) به تدوین یک پنداشت کُلی از واقعیت نامبرده میپردازد و آن را در نظام فکری خود که عمدتاً از پندارها (Intuition) و تصورهای (Representation) ترکیب یافته است، داخل میسازد. تلاش وی برای درک واقعیت نامبرده ازطریق حواس کاملاً زندانی دریافت فیزیولوژیک وحسی میماند. تنها انکشاف مستمر نظام فکریِ مبتنی برپندارها و تصورهای همراه با انکشاف پراتیک تولید اقتصادی، راه را برای شناخت تعقلی یا معرفت بازکرد. نخستین روندهای تولید شناخت بربُنیاد مواد اولیه یی که در اختیار داشت (همان پندارها و تصورها)، صورت پذیرفتند. یادآورشویم که شناخت یعنی دستیافتن به ماهیت اساسی اشیا و پدیده ها، درحالی که حواس با ظواهر اشیا و پدیده ها سر و کار دارند.

۳- نتایج

«موضوع شناخت» با «موضوع واقعی» یکی نیست. پراتیک تیوریک یا روند تولید شناختهای مشخص درعرصۀ «نظام فکری» (یا به طورکُل «اندیشه» یا «تفکر») درپیوند با طبیعت دیگر پراتیکهای (اقتصادی، سیاسی) جریان مییابد. این نظام فکری به حیث یک واقعیت تاریخی درخارج از ذهن این یا آن فرد وجود دارد ولی هم زمان تمام انسانهای همان مقطع تاریخی، عاملان کارکرد آن اند.

در جریان روند شناخت، «مفاهیم» و رابطه بین «مفاهیم» تولید میشوند که واقعیتهای برون از نظام فکری را درنظام فکری (یا همان «اندیشه» و «تفکر»، به مفهومی که در بالا آمده است) بازآفرینی میکنند. این بازآفرینی نی از طریق «انتزاع آمپیریستی» (که موضوع شناخت را در خود موضوع واقعی

مضمر می انگارد) بل از طریق «پراتیک تیوریک» (عمدتاً پراتیک علمی) که مواد خام اولیۀ خود را (یعنی«موضوع شناخت» را) در نظام فکری موجود دارد، صورت میپذیرد.

از تحلیل نقادانۀ روش آمپیریستی شناخت درمییابیم که مطرح کردن وجود «عقل محض» یا «خِِرَدِ ناب» که گویا از پیدایی انسان تا ابد درتعالی و تکامل مستمر است و روز به روز از ویژه گیهای جدیدتر و چهره های غنیترخود نقاب برمیدارد، یک پندار واهی بیش نیست. هیچ گونه «عقل محض» یا «خِردنابی» وجود ندارد که دربرابر «واقعیت مادی» مثل آیینه یی قرارداشته باشد و ماده را از طریق مغز انسانها «بازتاب» دهد. هم ایدیالیزم (که در واقعیت امرچیزی جز یک آمپیریزم نیست) و هم ماتریالیزم ساده لوحانه (به شمول ماتریالیزم درسنامه های بسیاری از احزاب کمونیستی دیروز) آشکارا یا پنهانی وجود «عقل» را پذیرفته اند. خِردگرایی یا اصالت عقل (راسیونالیزم) درفلسفۀ “عصر روشنگری اروپا” ـ که هگل به آن شکل منسجمِ انکشافِ مفهوم (Concept) را داد ـ در واقعیت امر یک برداشت ایدیولوژیک از «عقل» و سرگذشت آن است.

از دیدگاه «اصالت عقل» روزی فرا خواهد رسید که «خِرد» راز هستی را کشف خواهد کرد و رسالت بشرکه کشف این راز تلقی میگردد به سرخواهد رسید. اما بررسی نقادانۀ تاریخ شناخت، آن گونه که دربالا توضیح داده شد، به تمام این «راز بازیهای» مذهبی و ایدیولوژیک مُهر پایانی میزند. تاریخ شناخت از مراحلی گاه مستمر و گاه با گسست تشکیل شده است. هر دستاورد جدید معرفتی به حیث سنگپایۀ جدید برای دستیابی به شناختهای جدید بوده است، یعنی شناخت (معرفت) پیامد یک روند تولید است، نی «انعکاس آیینه وار» هستی در ذهن عامل شناسنده (سوژهSubject ). تولید شناخت، بسته به شرایط تاریخی یی که  در آن قرار دارد، یا  شکل ایدیولوژیک را میگیرد یا به صورت یک علم تبارز میکند. تاریخ شناخت نشان میدهد که ایدیولوژیها کهنتر از علوم اند. علوم اولیۀ خود را ناگزیر در بستر ایدیولوژیها یافته اند. چنین است راز تداوم ایدیولوژیها درداخل برخی از علوم. گسست بین شناخت علمی و شناخت ایدیولوژیک تا جایی پیش میرود که بالاخر، خود تاریخ ایدیولوژیها و چگونه گی عملکرد آنها مورد مطالعۀ علوم قرار میگیرند و به حیث «مواد اولیه و خام» در روند تولید شناخت (این بار شناخت علمی، نی ایدیولوژیک) داخل میگردند.

۴- نمونه یی از تحلیل تیوریک

برای روشن شدن نحوۀ پرداخت تحلیل تیوریک درچوکات جهانبینی علمی، یکی از بخشهای زنده گی اجتماعی را در وجود روند تولید نیازمندیهای جامعه، مورد بررسی قرار میدهیم.

تولید درتمام جوامع بشری دو رُکن بُنیادی داشته است:

  • مولد یا دارندۀ نیروی کار،
  • وسایلِ تولید.

این دو رُکن درکُلیترین ابعادشان مطرح گردیده اند، یعنی به جز مفهوم “نیروی کار” و مفهوم “وسایل تولید” هیچ گونه تعیّن دیگری ندارند. این دوکُلی دردوره های مختلف تولید، درجوامع مختلف، اشکال یا صورتهای مشخص را به خود گرفته اند.

در این آغازِ تحلیل، ما با اشکال مشخص تولید (همان دوره های اقتصادی چون فیودالیزم، سرمایه داری و غیره) کاری نداریم. مولد را داریم که در برابر وسایل تولید قرار دارد.

از آمیزش این دو یعنی از آمیزش نیروی کار (مولد) با وسایل تولید، روندی روی میدهد که به تولید یک محصول یا فرآورده می انجامد. این روند را «روند تولید» نام نهاده اند. «روند تولید» وجود قبلی نیروی کار (مولد) و وسایل تولید را مفروض میدارد. هم از نگاه زمانی و هم از نگاه منطقی باید نیروی کار و وسایل تولید وجود داشته باشند تا از آمیزش آنها «روند تولید» شکل گیرد. اما نیروی کار به تنهایی، بدون وسایل تولید و بدون روند تولید، نیروی کار نیست بل نیروییست که در جسم و دماغ مولد مستقیم ذخیره گردیده است و میشود آن را در راههای گوناگون دیگر به مصرف رسانید. نیروی نامبرده زمانی به «نیروی کار» تبدیل میگردد که مشمول روند تولید گردد. به همین گونه وسایل تولید (مثلاً زمین یا ماشین) به تنهایی اشیایی اند که تنها در روند تولید یعنی درآمیزش با نیروی کار، خصلت وسایل تولید را کسب میکنند. زمین تا زمانی که روی آن کشت صورت نگیرد، وسیلۀ      تولید نیست! در این اولین پلۀ تحلیل درمییابیم که خصلت نیروی کار یا مولد درخود نیروی کار یا خود مولد نیست؛ خصلت وسیلۀ تولید درخود وسیلۀ تولید نیست. هردو، آمیزش و پیوند شان را برای حصول چنین خصلتهایی، فرض میدارند. آمیزش مولد با وسیلۀ تولید تعیین کنندۀ سرشت یا ماهیت هرکدام آنهاست. پس میبینیم که برخلاف آمپیریزم که سرشت یک موضوع را در درون آن میجُست، سرشت یک موضوع در پیوند یا آمیزش یا رابطۀ آن موضوع با بیرون از آن نهفته است. (البته نباید در دام این سوء تفاهم اُفتاد که گویا «سرشت زمین» درجای دیگر وجود دارد. ما ازسرشت زمین به حیث یک شی یا یک موضوع حرف نمیزنیم. ما از «سرشت وسیلۀ تولید» حرف میزنیم که به صورت زمین تبارز میکند. وسیلۀ تولید محتوا است و زمین، صورت، یا فورم) به نخستین انقلاب فلسفی در تحلیل علمی برمیخوریم. سرشت یا  جوهر  یک موضوع یا یک شی درپیوند،  آمیزش یا  رابطه اش با شی یا موضوع دیگر است. سرشت مولد، در آمیزشش با وسایل تولید است و سرشت وسایل تولید در  پیوندش با نیروی کار یا مولد. پس نمیشود مولد را جداگانه اندیشید و وسایل تولید را جداگانه؛ چون به

طورجداگانه فاقد سرشت اند. برای شناختن هرکدام آنها، ناگزیریم آنها را در پیوند شان بیندیشیم. این دریافت، سنگپایۀ تفکر دیالکتیکیست. یعنی پیوند بین اشیا (منظور از اشیأ همان موضوعهایی اند که مورد شناخت قرارمیگیرند نی اشیای واقعی چون زمین و ماشین و غیره)، سازندۀ سرشت و ماهیت اشیا است. از همین جاست که مارکس در برنهادۀ ششم دربارۀ فوئرباخ میگفت: «سرشت انسان، یعنی مجموع روابط اجتماعیش». (من به جای روابط اجتماعی ترکیب “پیوندهای اجتماعی” را ترجیح میدهم؛ چون تفکر دیالکتیکی را روشنتر تبارز میدهد.) برعکس آنچه سعدی می انگاشت که سرشت یا جوهر آدمی به طور جداگانه در هرکدام از آدمها نهفته است و از روز ازل در آنها حلول کرده است!

برگردیم به آغاز: یک جفت از عناصر اولیه را داریم:

(۱) – نیروی کار یا مولد <  – > (2) – وسایل تولید

در همین آغاز متوجه میشویم که آمیزش این دو رُکن (یا فاکتور) به هیچ وجه نیازمند کدام فاکتور دیگری نیست تا “روند تولید” را بسازد. پروسۀ اقتصادی یا روند تولیدی با همین دو عنصر روی میدهد و میشود آن را از نگاه تیوریک بسنده تلقی کرد.

مفاهیمِ “مولد” و “وسایل تولید” عامترین و مجردترین مفاهیم اقتصادی اند که از آمیزش آنها مفهوم دیگری به نام “روند تولید” ساخته میشود. حال ساحۀ تحلیل عام تیوریک مان را کمی معینتر میسازیم. برمفهوم کُلی “وسایل تولید”، حصری وارد میکنیم (آن را با یک تعیّن محصور میسازیم): از شمارتمام وسایل تولید، تنها زمین را برمیگزینیم و تحلیل مان را به طور “مشخص” روی زمین متمرکز میسازیم. مشخص به خاطر آن گفتیم که از مفهوم کُلی وسایل تولید، مفهوم “مشخص” زمین را برگزیدیم و دیگر وسایل تولید را (ماشین و غیره) را کنار گذاشتیم. البته نباید ازنظر دور داشت که این مفهوم “مشخص”، خود یک مفهوم کُلیست. تمام زمینهایی را در برمیگیرد که به حیث وسیلۀ تولید مورد استفاده و بهره جویی قرار میگیرند. فارمول قبلی ما به این گونه در می آید:

مولد < – > زمین + ابزار کار (= وسایل تولید)

در این فارمول مولد را که مفهومِ کُلیست، با مفهوم کمتر کُلی به نام “دهقان” تعویض میکنیم. در این صورت، روند تولید بین نیروی کار دهقان و زمین جریان مییابد. همین  روند تولید  به حیث روند

اساسی اقتصادی، یک روند کامل است و نیازمند هیچ گونه عامل و فاکتور غیراقتصادی برای عملکرد خود نیست. هر عنصر دیگری که وارد این روند شود، ناگزیر غیراقتصادیست!!

کلید درک تمام تاریخ فیودالیزم، زمینداری و آنچه شیوۀ تولید آسیایی نام گرفته است، درهمین حُکم نهفته است.

روند آغازین تولید زراعتی تنها مولد (دهقان) را در برابر وسایل تولید (زمین و ابزارکار) قرار میداد. مالکیت به حیث یک عنصر غیراقتصادی مشمول فرضیات منطقی این روند نبود. زمین به تمام مولدان تعلق داشت. در آغاز مولدان براساس پیوندهای خونی و تباری بر زمین واحدی کار میکردند. ابزارکار و زمین به “جمیعتِ” مولدان تعلق داشتند. پس فرآوردۀ تولید، ناگزیر به جمیعت نامبرده تعلق میگرفت، چون هیچ گونه پدیده یی به نام مالکیت در روند تولید وجود نداشت. حتی همین که بگوییم در آن دوران «مالکیت دسته جمعی» بر وسایل تولید حکمفرما بود، یک حُکم قیاسی مابعد واقع (a posteriori) کرده ایم چون وجود مالکیت را فرض کرده ایم.

در جامعه یی که مولدان به طورگروهی با وسایل تولید پیوند مییابند و از فرآورده های روند تولید به گونۀ گروهی بهره ور میگردند، نمیتوان زمینه یی برای کاربست مفهوم “مالکیت” یافت.

در چنین جامعه یی که در آن صرف مولدان و وسایل تولید وجود دارند، هیچ گونه مالکیتی ممکن نیست، نی خصوصی، نی اشتراکی! مفهومِ “مالکیت اشتراکی”، بعد از پدیداری “مالکیت خصوصی” بر وسایل تولید، برای نشان دادن تقابل بین این دو نوع مالکیت و ممکن جلوه دادن “مالکیت اشتراکی” درجامعۀ فاقد طبقات، در تیوری اقتصاد سیاسی تکوین یافت.

اساسی ترین نکته یی که درتحلیل تیوریک ما نهفته است؛ این امراست که «مالکیت بر زمین» برون از رابطۀ «دهقان با زمین» یعنی خارج از «روند تولید» وارد صحنۀ اجتماع گردید: تصاحب بخشی از فرآورده های تولید (بهرۀ مالکانه) یا تصاحب بخشی از وسایل تولید و تبدیل دهقانان به مزدوران (مالکیت بر زمین) یا تصاحب بخشی از نیروهای مولد (برده داری) یک پیامد دارند و آن تصاحب بخشی از نیروی کارمولدان است. نام این تصاحب را استثمارگذاشته اند. پس استثمار، برعکس پندارهای ایدیولوژیک، پدیده ییست که خارج از روند تولید، به وسیلۀ زور (که درمفهوم    مالکیت، شکل حقوقی را به خود میگیرد و آن را توسط سندی به نام «قباله»! هویت دیوانی میبخشد!) بر

اجتماع مولدان تحمیل میگردد. دولت، تداوم همان زورگویی آغازین است که باید مالکیت را          بر اجتماع مولدان تحمیل کند. اگر  بخواهیم استثمار را از صحنۀ اجتماع دورکنیم، ناگزیر  باید چپاول

نیروی کار (که شکل ویژۀ آن مالکیت بر وسایل تولید است) را متوقف بسازیم و برای متوقف ساختن این چپاول، ناگزیر باید دولت را مضمحل بسازیم.

در این تحلیل به ساده گی درمییابیم که رفع بهره کشی درشیوه های تولید مبتنی برمالکیت خصوصی بر وسایل تولید یا تصاحب بخشی از نیروی کارجامعه ازطریق داشتن قباله ها (در این جا آشکارا میبینیم که قباله یعنی بخشی از نیروی دولت؛ قباله یعنی زورکه صورت فریبای حقوقی به خود گرفته است) مستلزم یک خیزش سیاسی ـ اجتماعیست که با اِعمال زور (قهرآمیز یا مسالمت آمیز) برتصاحب تاریخی مالکان پایان بخشید.

چنین است نمونه یی از تحلیل تیوریک.

عظمت پرداختهای تیوریک نویسندۀ سرمایه در ژرفکاوی دیالکتیکی اوست که مفاهیم را در پیوند با هم به تحلیل میگیرد. پیوند مولد با وسایل تولید کلید درک استثمار را به دست میدهد. پیوند زمان، مکان، ماده، کلید درک عامترین قوانین طبیعت را پیش روی ما میگذارد. خلاصه تمامی مفاهیم و مقوله های ماتریالیزم دیالکتیکی و تاریخی “روابط” یا “همپیوندیهایند”.

درک جهانبینی علمی، مستلزم درک همین امر است. بدون تفکر روابط یا پیوندها، تفکرعلمی تیوریک مقدور نیست. جوهر موضوع را در درون موضوع جستجو کردن، آمپیریزم است، ایدیالیزم است و پرداخت غیرعلمیست. جوهر یعنی رابطه!

ـ*این بخش وسیعاً از دایرة المعارف یونیورسالیس «encyclopaedia universalis » (به فرانسه یی) اقتباس شده است. به واژۀ « concept» در آن دایرة المعارف رجوع شود.

** ـ این بخش بربُنیاد تحلیل لویی آلتوسر درمقدمۀ کتاب پُرآوازۀ «خوانش سرمایه»Lire le Capital  نگارش یافته است.

 

Contribution à l’ Economie Politique, P 165 ـ ***  رساله در باب اقتصاد سیاسی.

نشر شده در شمارۀ ۳۰ «نشریۀ آینده»  (اسد ۱۳۸۵ مطابق اگست ۲۰۰۶)

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien