چرا مجاهد ین شکست خوردند؟

چرا مجاهد ین شکست خوردند؟

 

 

درثوردوم، هنگامی که شماری ازمقامهای جمهوری افغانستان ـ در واقع سازماندهنده گان برچیده شدن حاکمیت استقرار یافته درثور نخست با شور تب آلودی در پی تسلیمدهی «قدرت» به رهبران جهادی مورد علاقۀ شان بودند، پدیده یی شگرف درتاریخ افغانستان روی میداد که فراتر از ظرفیت درک آنان و بالاتر از سطح دریافت زمامداران و جنگسالاران جهادی بود؛ فروپاشی دولت مرکزی افغانستان! هیچ گونه قدرتی به مجاهدین تسلیم داده نشد، چون، دیگر، هیچ گونه دولتی وجود نداشت. تمامی نهادهای دولت (که درشرایط جنگ داخلی ستون فقرات آنها را نیروهای مسلح تشکیل میدادند) از هم فرو پاشیدند.

اگر پذیرفته آید که شرط بایستۀ یک انقلاب، اضمحلال دولت پیشین است، پس کار مجاهدین ساده ترشده بود، چون برای اضمحلال آن دولت پیشین، انرژیی را به مصرف نمیرساندند؛ حکمروایان قبلی، خود، دولت خود را مضمحل کرده بودند؛

راه برای استقرار حاکمیت مجاهدین ازطریق ایجاد نهادهای دولت جدید (به زعم شان دولت اسلامی) کامل بازشده بود.

چرا چنین دولتی ایجاد نشد؟

بررسی پا نگرفتن دولت مجاهدین و شکست افتضاح آمیز آنها، پدیدۀ دیگری، یعنی استقرار الیگارشی طالبان را نیز روشن میسازد. ما در این جا به توضیح عوامل سیاسی ـ اجتماعی شکست مجاهدین میپردازیم: تا آستانۀ قیام ثور ۵۷ و حاکم شدن ح. د. خ. ا عملکرد و میکانیزم قدرت درجامعۀ افغانی از نگاه ساختار، تقسیم وظایف و سلسلۀ مراتب به دوعنصر تقسیم میگردید: ۱ ـ قدرت اطرافی، ۲ـ قدرت مرکزی.

۱ – قدرت اطرافی

میکانیزم قدرت اطرافی عمدتاً متشکل بود از ماشین سیادت اقتصادی فیودالیزم و تمامی بازمانده های صورتبندیهای اقتصادی ـ اجتماعی پیشین (به شمول برده داری و به ویژه شیوۀ تولید آسیایی، همراه با استبداد شرقی) که در درون این نظام مسلط بودند. حفظ مالکیت بر زمین و دیگر وسایل تولید در مرکز میکانیزم و عملکرد قدرت در روستا قرارداشت. پشتوانۀ ایدیولوژیک، ذهنی و معنوی این قدرت را عمدتاً «سُنتهایی» تشکیل میدادند که به حیث اصول و موازین پا برجا و دیرپا، ازلی و «طبیعی» و حتی آسمانی و ملکوتی بر توده های زحمتکش تحمیل شده بودند. این اصول سنتی درمقام هویت گروهی، قومی، تباری و حتی ملیتی، درواقع، خطوط بُنیادی «شیوۀ زیست» مردم را در روستاها میساخت.

وظیفۀ دیگر «قدرت اطرافی»، درتبانی سنتی با قدرت مرکزی، آن بود تا حکمروایی اشرافیت مرکز را امرِ بدیهی، قانونی و حتی مقدس درکنار دیگر مقدسات تراویده از ذهن سنتی و گروهی بهره کشان روستا جلوه دهد. وظیفۀ حاکمان روستا، در«پیمان مرکز ـ اطراف» همانا نگهداشت وتقویت هژمونی قدرتمندان بود. (هژمونی به مفهومی به کار گرفته شده است که توسط گرامشی، اندیشه پرداز سیاسی ایتالیایی، تدوین یافت: یعنی «عملکرد شبکۀ مؤسسات و نهادهای سنتی به منظور تسلط ایدیولوژیک طبقات حاکم محکوم جامعه.»)

۲ – قدرت مرکزی

قدرت مرکزی از طریق ماشین دولتی بربُنیاد قدرت اطرافی و به ویژه بربُنیاد هژمون نمایش مییافت که به طور سنتی به سود بهره کشان و نیروهای محافظه کار عملکرد داشت. ماشین دولتی میکانیزم قدرت را در دو قطب اساسی آن ـ مرکز و اطراف ـ متعادل میساخت: نهادهای دولتی در اطراف، حلقۀ

وصل منافع اشرافیت مرکز با منافع فیودالان و حُکام محلی بود؛ نهادهای دولتی درمرکز، تجلی آشکار قدرت اشراف و ضمانت پنهان بقایی سیستم به سود فیودالیزم بود.

از این قرار عملکرد سیادت طبقاتی درجامعۀ افغانی دو پهلو داشت: قدرت مرکزی و قدرت اطرافی. رویداد ۷ ثور۵۷ قدرت مرکزی را از اختیار اشرافیت و تکنوکراتهای وابسته به آن بیرون کشیده به ح. د. خ. ا واگذار کرد. ح. د. خ. ا بدون داشتن تکیه گاه گُستردۀ مردمی از یک سو بدون داشتن شبکۀ اِعمال نفوذ دراطراف ازسوی دیگر، با احراز قدرت به روی صحنۀ تاریخ پرتاب شد. نخستین و دشوارترین تضادی که حاکمیت جدید با آن مواجه گردید، تضاد بین قدرت و هژمونی بود. از یک سو حاکمیت نوین سیاسی نمیتوانست بدون همسویی هژمونی، بدون تلفیق قدرت اطرافی، کارایی خود را ـ و بربُنیاد آن دوام و آیندۀ خود را درمقیاس سراسر جامعۀ افغانی ـ ثابت، از سوی دیگر حاکمیت سنتی فیودالی با از دست دادن دستگاه مرکزی قدرت، تنها بر هژمونی اطرافی و نهادهای سنتی حاکمیت خویش در اطراف، تکیه کرد و در واقع به نوعی واکنش (ریفلکس) دفاعی تاریخی ناگزیر شد. این واکنش دفاعی زمینۀ عینی تشکل مخالفت مسلحانه را فراهم ساخت.

حاکمیت جدید بنابر برنامۀ توتالیتاریی که در پیش داشت، برچیده شدن هرگونه مظهر سیادت نظامهای قبلی را، به حیث وظیفۀ انقلابی، دربرابرخویش قرار داده بود. رهبری حاکمیت جدید مرکزی با عدم درک تضاد بُنیادی و پیچیدۀ «حاکمیت دوگانه» (مرکز ـ قدرت اطراف ـ هژمونی) نمیتوانست بیطرفی موقت قدرت اطرافی را با دوام بخشیدن همان میثاق گذشته (یعنی نگهداشت موقت منافع و مواضع فیودالیزم در اطراف و عدم مداخلۀ اطراف در امور مرکز) برانگیزد. بدین گونه ارتجاع هژمونیک به خود برگشت و درخود تنید! امپریالیزم و قدرتهای محافظه کار منطقه که به ویژه از یک دهه پیشتر ناظر حوادث افغانستان بودند ـ رویداد ثور را تکاندهنده ترین حادثه در برچیده شدن منافع استراتیژیک شان در منطقه پنداشتند و با تکیه بر واقعیت جدید (یعنی ظرفیت عینی ارتجاع سنتی برای مقاومت) به ایجاد یک «مخالفت سازمان یافتۀ سیاسی ـ نظامی» در برابر قدرت مرکزی افغانستان ـ که دیگر محمل نفوذ شوروی تلقی میشد ـ دست یازیدند. سیاست آنها با ظرفیت عینی ارتجاع پراگنده ولی هژمونیک جامعۀ افغانی گره یافت. این گرهیابی، زایش، نُضجیابی و تبارز اپوزیسیون نظامی مذهبی افغانی را در پی داشت.

با ورود قوای شوروی و وابسته شدن قدرت مرکزی به اتحاد شوروی، نقش «عوامل بیرونی» در روند رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی افغانستان برازنده تر شد و بدین گونه، مخالف تازه سازمان یافته به علمبردار «مقاومت» مـبدل گردید. همان ناسیونالیزم کهن فیودالی که توانسته بود دهقانان را در برابر تجاوزهای انگلیس بسیج کند، باری دیگر با پیش کشیدن شعارهای دفاع از اسلام به راه افتاد. پیامد عمدۀ جدا شدن قدرت مرکزی از هژمونی اطراف همانا تبارزِ تنوع ساختارهای قومی مخالف برمبنای گوناگون فرهنگی و معتقدات عدیدۀ مذهبی بود، چون، در واقع، قدرت مرکزی عامل اساسی اتحاد هژمونی پراگندۀ اطراف بود. بدین گونه روند تبدیل «قدرت اطرافی» به «نیروی مقاومت»، هیچ گونه زمینۀ عینی یک پارچه گی اجتماعی مذهبی فرهنگی را در اختیار نداشت. به همین دلیل «مقاومت» در برابر قدرت مرکزی و قوای مسلح شوروی هیچ گاهی نتوانست به حیث یک جُنبش عظیم سراسری مردم مبدل شود. «مقاومت» (زیرعنوان جهاد)» پیوسته در وجود بیش از هزارگروه مسلح خلاصه میشد که وابسته به بیش از هفتاد سازمان سیاسی ـ نظامی ـ مذهبی بودند. با این روند میکانیزم سنتی قدرت در اطراف نیز نابود شد. دو عنصر دیگر که میتوانستند یک پارچه گی نیروهای نامنهاد جهادی را زمینه ساز شوند، نیز در افغانستان وجود نداشتند:

  • نبود یک دستگاه مذهبی یا سلسلۀ مراتب آن، به حیث یک دولت بالقوه. (آن گونه که در ایران وجود داشت. درآن کشور، ساختار هرمی مقامهای مذهبی به ساده گی جای دولت را گرفت).
  • نبود جنگ جبهه یی که بیشترینه باعث ایجاد یک ساختار هرمی نظامی برای احراز قدرت مرکزی میگردد.

نگارنده در ثور۱۳۶۷، هنگامی که «حزب ـ دولت توتالیتار» حاکمیت داشت، طی سرمقاله یی در «ژوندون» ارگان نشراتی انجمن نویسنده گان افغانستان چنین نتیجه گیری کرده بود:

«از هنگامی که برچیده شدن نقش «عامل بیرونی» آغازگردید، «مقاومت» در برابر دو امکان تاریخی قرارگرفت:

  • تبدیل شدن به یکی از عناصر خود، یعنی مقاومت داخلی: اپوزیسیون سیاسی ـ نظامی!
  • خاموشی یا همسویی با قدرت مرکزی.

امکان سوم، یعنی برگشت به مواضع پیشین نامقدور است، چون، خود، پایه های عینی سنتی قدرت اطراف را برچیده است.

بُنبست اپوزیسیون افغانی، بُنبست تاریخیست. این تاریخ است که درکشور ما راه قدرت مرکزی را برروی اپوزیسیون بسته است. . . خلاصه این که برگشت سیستم قرون وسطایی قدرت، هیچ گونه زمینۀ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ندارد.» تسلیمدهی درثورثانی در واقع ازفریبهای تاریخ بود. «حزب ـ دولت توتالیتار» از هم فروپاشیده بود و دیگر کدام قدرت مرکزی وجود نداشت. «قدرت اطرافی» در درون هفتاد و چند سازمان سیاسی نظامی مذهبی مجاهدین مستحیل گردیده بود. ثورثانی چیزی نبود جز پایان افسانۀ جهاد و شامگاه «استقرار» انارشی مجاهدین!

چنین بود قانونمندی عینی ـ تاریخی زوال نیروهای نامنهاد جهادی!

——-

  • ر.ک . : «میکانیزم و عملکرد قدرت و هژمونی درجامعۀ معاصر افغانی»، چاپ دو باره درمجموعۀ مقاله ها «جنبه هایی از واقعیت افغانی»، از انتشارات مجلۀ وطن، سنبلۀ، ۱۳۷۰، کابل.

نشر شده در شمارۀ ۲ نشریۀ «آینده» (اگست ۲۰۰۰ مطابق اسد ۱۳۷۹)

 

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien