برگی از خوابهای آبستن
صدایت
میهنِ من است
ـ وقتی ـ
شام را
از دریچۀ دالان
آواز میکنی
نگاهت
میهنِ من است
ـ وقتی ـ
روز را
از فقرِ سفره
آغاز میکنی
سایه ات
پیام آورِ جادوییِ آفتابست
برخاکی
که تشنه تر از روح تیغ
فرو خوابیده
و گامهایت
بشارتِ باغیست
به پایاییِ ماه ـ
در ذهن شبگرفتۀ دشت
شاید
آبستنِ فردایی
کز خوابِ خونیِ باروت
میگذری
شاید
خود
فردایی
که لبخندِ سرمه یی را
از پلکهای بهار اندود
پرواز میدهی
امیدت
لالایی شعر است،
درمانی ـ
به بیخوابی باد
و من
زمزمۀ دعایت را
از گهواره های آواره
می شنوم
که دریای آسمان را
با دستانِ خستۀ آرامت
باز میکنی.
میزان، ۱۳۶۶
