از آتش، از بهار
شبگاه بود
از ژرفناهای روانم، گوییا، آتشفشانی پیر برمیخاست از بستر
بر گشته از پیکار
آگنده از باور،
در شاخساران سیه پرواز شب،
تکبالِ خونین پر،
با درد همپیوند
*
آمد
چادر به سر
با چهره یی بنوشته از آژنگ
در قامتش جنگل ـ زمینِ فقر خوابیده
در شامگاهانِ نگاهش، گوییا، خورشید در تابوت
پژمرده لبخندی به لب
با رعشۀ بی واژه گی آغاز کرد:
امشب منم دربانِ این درگاه شب
امشب پرستارِ تو ام فرزند!
ـ۲ـ
شبگاه دیگر
با واژه هایی نیم – خاکستر
ناگفته اش را باز کرد:
فرزند،
همسان تو، همراه تو، فرزند من
ـ رویین – تنی روییده از یاقوت ـ
با بیست فصل از سبزه زارِ عمر برچیده
رو سوی آتش برد تا دیگر بهاران فصلِ بی فرجام باشد
تا دشت در پهنای خود آرام باشد
تا شب – سرشتان را شگافی خفته بر اندام باشد
تا لاله ها با رقصِ رویایی سکویِ باد باشند
تا شهرها از “نام شب” آزاد باشند . . .
کابل ـ ۱۶ دلو ۱۳۶۳
