به همقطاران زخمی ام
از گدازۀ مرمی تا عروجِ سرخ
ـ۱ـ
آنگاه کآسمان
آیینه دارِ ماه
در اندوهِ یک شبست
تو با عروق تنگ گلوگاه
آیینه های سُرخ شفقهای شعر را
از ژرفنایِ هستیِ شب باز میکنی
و آنگاه کآسمان
چون چشمِ نا شگفتۀ دیدار
در تبست
تو با شکوهِ سبزِ رهایی
برچترِ اوجهای بنفشا
پرواز میکنی
آنگاه کآفتاب
ـ سیمین ـ سرشک ـ خوشۀ واگشتۀ سپهر ـ
از پلکهای سوختۀ روز میچکد ـ
بردشتهای وحشی تبدار
برشانه های تشنۀ دیوار
تو با هزار چشمۀ رویش زخونِ آب
بر رقص شاخه های بلندا نشسته ای
و آنگاه کافتاب
ـ نارنج بیشه های طلایی ـ
میخوابد از هبوط به خاکسترِ غروب
تو با براق چشم به گهوارۀ تفنگ
در رهگذار دخترِ فردا نشته ای
ـ۲ـ
اینک که “سُرب داغ”
خوابیده در بلورِ بهارانِ پیکرت
تو با چنارِ دست
پر میکشی به آبیِ بی مرز اوجها
با باوری چو صبح
سرمینهی به قافلۀ شعر موجها
کابل ـ ۳ عقرب ۱۳۶۳
