باور
وقتی که خوشه های اشک
در شاخسارِ مژه هات
غمگنانه می رویند
وقتی که ابرهای کبودِ اندوه
بر زلالِ سبزه زارِ رؤیاهات
چادر میکشند
به آتشکدۀ لبهایت باور دارم
که شگوفۀ امید را
بارور سازد
***
وقتی ستاکهای آرزو را
از بهار چشمانت می چینند
وقتی که درهای رویشِ جاودانه ـ سبز را
بر اقلیم نیازهای عاشقانه ات
میبندند
به سبزینه های نگاه هات
باور دارم
کز میان صخره های هستیم
سر زنند
***
وقتی که با خزانِ جداییهای هرگز
بر سپیده های بهاران پیکرت
هجوم می برند
وقتی که شبچراغِ دستانت را
در ساحلِ خشکیدۀ دستانم
می کُشند
به چشمه سارِ عشق تو باور دارم
که بامدادِ همیش تازه را
بر تاج افقهای زنده گی
بنشاند
***
وقتی که آدمهای مسخ شده
در حقارتِ لبلابیِ شان
قامتِ روح ترا به دار میکشند
به بلندای نام تو باور دارم
که فراتر از داربَستها
پرواز کند
***
وقتی که شامگاه را در آغوش می کشی
و من در چادرِ شب میخوابم
باور دارم
که آزادتر از پرندۀ آزادی
و سرشار از تراوشِ رویشها
خواهیم بود.
کابل ـ ۱۸ ثور ۱۳۶۳
