برگشت
به سربازان شوروی که به زادگاه شان برگشتند
۱
تو میروی
ستاره
خوشه، خوشه
بر جبین
حمیل قطره های آفتاب در نگاه آخرین
تو میروی
به دست، یادگار بوسه های سنگ
به دوش، پیکری همیشه آشنا، تفنگ
و پلکهات، خسته از رسوبِ دودِ جنگ
تو میروی
به برگ برگ نو بهار سر زمین من سلام تُست
به سینۀ سپید بیدها، طلوع نام تُست
و شهر
ـ کابل بلند قامتم ـ
رهین گام تُست
تو میروی
تنی اگر سپرده ای
هزار قصه در نهفتِ ذهنِ ما
ـ برای تو ـ
ترانه می شود
رفیق سنگری اگر نثار کرده ای
به یاد دار
که تاج سُرخ بر چکاد این زمانه می شود
۲
چو میرسی
به گاهوارۀ خموشِ کودکانِ میهنت بگو
که عاشقانِ بامدادِ زادگاه من
چگونه درد دیده اند؟
چگونه از زمینِ فقر، شاخه های عشق چیده اند
و از سکوت سده ها
چگونه با کبود لای لای کلبه ها رهیده اند
چو میرسی
به روز های جاودان میهنت بگو
که راهیانِ ارغوان – سرشتِ راه من
چگونه روح زخمی سپیده را ز برکه های شب کشیده اند
و لحظه های تلخ را
چگونه در هبوط سایه ها چشیده اند.
چو میرسی
به آسمان میهنت بگو
که همرهانِ بالسودۀ سپاه من
چگونه خوابِ ابرهای ناشگفته را دریده اند
و خود به لاژورد اوجها تنیده اند
کابل، ۲۲ میزان ۱۳۶۵
