بشارت

بشارت

 

میبینمت، رفیق

کز پُشتِ شاخه های سپیدارِ آفتاب

با بالهای شبزده، پروازِ نقره یین

آرام میرسی

 

در خشم، یادگارِ زمستان

در چشم، خوشه های بهاران

با درد، با سرود

از آزمونِ لحظۀ ابهام میرسی

 

باری، دعای باغ

باری، نمازِ دشت

هرجا، امیدِ سُرخ گِره خورده با چراغ

از کوی سرگذشت

با زخمهای میهنِ بی شام میرسی

 

در شهر نام تُست

در کوچه گام تُست

چون چترِ عطرِ آبیِ باران

بر بام میرسی

 

با ساده گیِ عشق

خفتی به تاجِ خاک

آزرده، بیمناک

. . .

اینک

ـ سپیده وار ـ

با ارغوانِ پرچمِ دیدار، در کنار

از واژه های روشن فرجام میرسی

 

 

کابل ۲۷ سرطان ۱۳۶۵

 

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien