اراده ( Thelêsisیونانی/ Appetitus; Voluntas لاتین)
نخستین تعریفی که در آغاز قرون وسطی از اراده داده شد چنین است: «اراده میلِ عقلی و زیستی است که به چیزهای طبیعی معطوف باشد.» بدینگونه اراده هم از خواست (اشتیاق) متمایز شد و هم از عقل و به حیث یک قوۀ سوم بین هر دو مطرح گردید.
واژۀ اراده در زبان فلسفی یونان باستان وجود نداشت. ارسطو واژۀ خواست، میل (Orexis) را به کار میبُرد و منظورش از این مفهوم، چنان حالتِ نفس بود که کمی پیشتر از کنش پدید میآید.
میشود غیابت مفهوم اراده را در تفکر فلسفی یونان باستان با چند مثال روشن ساخت. «تصمیمگیری» از دیدگاه ارسطو از داوری عقلِ عملی سرچشمه میگیرد که به منظور برآورده ساختن یک هدف، پس از سنجشِ عقلانیِ وسایل رسیدن به هدف اقدام به عمل میکند. بدینگونه از دیدِ ارسطو تصمیم یک کنشِ خِرد است. اما توماس اکوینی گزینشِ وسایلِ رسیدن به هدف را یکی از وجوه اراده (Volantas) که معطوف به خودِ هدف است (نی معطوف به وسایل توصل به هدف)، دانست. آرزو نیز در تفکر ارسطو با منطق و عقل پیوند دارد اما به طورِ عارضی، نی به طور لازمی؛ از همینجاست که اشاره میکند که میشود «ناممکن» را آرزو کرد. همۀ این مفاهیم از مفهوم اراده فاصله دارند.
برای آنکه بتوان از اراده سخن راند باید چنان قوه (مَلَکه یا توانِش)یی از نفس را در نظر گرفت که از تفکر، عقل و منطق (لوگوس) کاملاً جدا باشد؛ چنان قوهیی که مستقل و خود مختار بوده و گاهگاهی در برابر عقل و منطق قرار گیرد و در مخالفت با آنها چیزی را انتخاب کند. البته آنانی که نَفس را واحد و غیر قابل تقسیم میپندارند و آن را صرف عقل ـ منطق تصور میکنند (مانند رواقیون کهن)، جایی برای اراده در نفس قایل نیستند. از دید آنان اراده زیر چتر عقل قرار دارد.
رواقیونِ میانه یگانهگی نفس را کنار گذاشته آن را به دو بخش عقلانی و غیر عقلانی تقسیم کردند؛ رغبت یا میل (Hormê) در حیوان و انسان مشترک است.
اگوستینوس که به اندیشهسالارِ کلیسا شهرت دارد، اراده را در جمع سه قوۀ انسانی (اراده، حافظه و عقل) ژرف ترین آنها به شمار میآورد و آن را وسیلۀ پیوست هر سه میپندارد. از دیدِ او این هر سه توانِش در یک کُل جمع میگردند که تفکر (Cogitatio) نام دارد. وی میافزاید: اما یگانه چیزی که میتواند چیزهای جداگانه را با هم در آمیزد، عشق است. پس اراده همان عشق است.
وی با تحلیل کردن ویژهگیهای اراده مینگارد: «نخستین چیزی که در اختیار اراده قرار دارد، خودِ اراده است.» و چنین نتیجه میگیرد: چون اراده مربوط به قدرت ماست، برای ما آزاد و مختار است. و مفهوم «آزادی اراده» یا اصلِ «خود مختاری» (اختیار) وارد فلسفه میشود.
مفهوم اراده در تفکر فرانسیس بیکن و به ویژه دکارت به حیث قوه یا مَلکۀ پایانناپذیرِ (نامتناهیِ) انسان مطرح میگردد چون همزمان با اینکه به هیچ شئِ معینی معطوف نیست، میتواند به همه اشیای ممکن توجه کند.
مفهوم اراده در فلسفۀ ابن سینا:
ابن سینا مسألۀ اراده را در مبحث حرکت توضیح میدهد. وی در تکملۀ نمط سوم دربارۀ حرکات به شرح «حرکت ارادی» میپردازد و چنین شروع میکند: «شاید اکنون مایل باشی دربارۀ نیروهای نفسانی که از آنها کارها و جُنبشهایی صادر میشود بشنوی؛ پس گوش فرا دار که این فصلها دربارۀ آنهاست.» (اشارات و تنبیهات ، ۲۲۲)
وی نیروهای نفسانیِ جنباننده را به دو دسته تقسم میکند:
۱- قوای طبیعی (= قوای نباتی):
قوای نباتی در زنده جانها سه گونهاند: الف: قوۀ غاذیه که قوۀ جذب کنندۀ غذاست و مادۀ غذایی را همانند وجود میسازد؛ ب: قوۀ «منمیه» که موجود زنده را نمو بخشیده به کمال میرساند؛ ج: قوۀ مؤلدۀ مثل که در خدمت بقای نوع است و در پی تولیدِ مثل میباشد. هر سه این قوای نفسانی به طور خودکار، بدون اراده و اختیار عمل میکنند.
۲- دربارۀ حرکات ارادی میگوید: «اما جُنبشهای اختیاری [ارادی]، نفسانی بودن آن شدیدتر است و برای آن «مبدأ عزمکننده و اجماعکننده و اذعانکنندهای است که از خیال یا وهم یا عقل حاصل میشود… » (همان، ۲۲۹)
در حرکت ارادی همانند حرکت طبیعی مبدأ حرکت در ذاتِ متحرک موجود است ولی یگانه تفاوت آن در این است که حرکت از روی اراده صورت میگیرد. ابن سینا حرکات حیوانات و جُنبش افلاک را ناشی از «اراده» میداند.
ابن سینا اراده را دو گونه میداند، یکی ارادۀ حسی و دیگر ارادۀ عقلی. ارادۀ حسی به یک چیزِ محسوس تعلق میگیرد، مانند دیدنِ یک شخص معین. حسی به خاطر آن که به یک شئ تعلق میگیرد. ارادۀ عقلی به یک امر عقلی و نامحسوس تعلق میگیرد چون دیدن دوست. چون مرادِ این اراده عقلی و نامحسوس است، خود نیز عقلی است.
ابن سینا موازی با استدلال ارسطو دربارۀ محرکِ اول، محرکِ اول یا جنبانندۀ نخستین را در زنجیرۀ همه متحرکها، ارادۀ عقلی میداند. وی در این زمینه از ارسطو فاصله میگیرد، چون ارسطو محرک اول را با عقل پیوند نمیدهد و مثال مشهورِ حرکتِ عاشق را که منشای آن معشوق است (یعنی فاقد اراده) به کار میبُرد.
اراده در فلسفۀ شوپنهاور:
از دیدگاه شوپنهاور، اراده اصلِ هستی است. وی در بُنیادیترین اثرش به نام جهان همچون اراده و تصور مینگارد: «من یک چیز را مییابم که نمیتوان برای آن حقیقتی قایل نبود و آن اراده است؛ چون در درون خود، خود آن را مییابم نه تصویر آن را. نزد من اراده بی شناخت بُنیانِ واقعیتِ امور است.» وی اراده را تنها «بودی» میداند که در جهان هست و همین اراده است که در جهان به نمایش میآید. از دید او، اراده همانند «شئِ فی نفسه» (نومن) کانت است که ناشناختنی است و از طریق پدیدارها (فنومنها) نمایش مییابد. وی مینگارد: «اراده در مقام شئ فی نفسه ماهیت درونی و حقیقیِ فناناپذیر آدمی را تشکیل میدهد. اما در خودش فاقد آگاهی است.» (جهان همچون اراده و تصور، ج ۲ :بند ۲۱)
از دید شوپنهاور اراده نیروی محرک انسان است و بر عقل تقدم دارد و نیرویی کور و بی هدف است که همه چیز را به حرکت میآورد.
