ارزش (Valeur/value)
«آیا آنچه موردِ پسندِ خدایان است پارسایی است یا آن چه خود مطابقِ پارسایی است موردِ پسندِ خدایان قرار میگیرد؟» (سقراط) (افلاطون، اوثوفرون، ۱۳۸۰)
افلاطون از زبانِ سقراط موضوعِ بنیادیِ «ارزش چیست؟» را (البته از ورای مثالِ ایده آلیستیِ پارسایی یا دینداری) مطرح کرد تا مسألۀ عینی بودن ارزشها را در کُنشِ آدمیان موردِ بحث قرار دهد.
نخست از همه باید در نظر داشت که مفهوم ارزش به «ارزشها» تعلق میگیرد، یعنی واژۀ ارزش معرفِ یک شئ نبوده بل دلالت به چیزهایی میکند که در عرصههای مختلفِ زندهگیِ اجتماعی حضور دارند: از گونۀ آزادی، دادخواهی، زیبا، والا، سودمند، زیست، شجاعت، بشرخواهی و غیره. تفکر فلسفی در آغاز تمامی ارزشها را به دو دسته تقسیم کرد: نیک و بد (خیر و شر). برای افلاطون خیر و زیبا عین مفهوم را داشتند. بینش دینی خیر و حقیقت و زیبا را چیزهای یگانه میپندارد. امّا از دیدگاه برخی اندیشهپردازان از همه ارزشها میتوان آزادی یا اختیار را در برترین جایگاه قرار داد چون تنها از طریق آزادی است که میشود دیگر ارزشها را برگزید. سارتر حتا چنین مطرح کرد که بدون امکانِ گزینش از سوی یک سوژه، ارزشها وجود ندارند، به این معنا که معطوف شدنِ توجه یک سوژه به یک شئ و انتخاب او، به یک چیز یا یک پدیده ارزش قایل میشود. اما این ایده دشواریی را از پی دارد: اگر این سوژه است که ارزش را میسازد، وجودِ این سوژه، خود، یک ارزش است یا خیر؟ منطقاً باید پذیرفت که یک ارزش است در غیر آن موجودی را که ارزش آفرین است نفی میکنیم و به تناقض میرسیم. پس این سوژه نیست که ارزشها را تعیین میدارد، بل، ارزشها در بیرون از ذهنِ سوژه، دارای واقعیتهای عینی اجتماعیاند!
با کنار گذاشتن سوبژکتویزم سارتر، میرسیم به اینکه ارزشها به حیث «عینیها» چیستند؟ باید پذیرفت که ارزشها وجودِ آزادی را هم از نگاه منطقی و هم از نگاه زمانی پیشتر مفروض میدارد اما آزادیِ گزینشِ یک ارزش سازندۀ این ارزش نمیتواند باشد چون برای توجیه انتخاب خود، ما به خود مراجعه نمیکنیم بل به «ارزشها» مراجعه میکنیم، ارزشهایی که آنها را در بیرون از خود و بیرون از گزینش خود موجود فرض میداریم!
هابرماس بر آن است که ارزش چیزی است که از طریقِ برقراریِ یک توافق بین ذهنها شکل میگیرد؛ به دیگر سخن، ارزشها در مبادلۀ اجتماعی جان میگیرند و ما آنها را به حیث واقعیتهای بیرونیی که در محیط پرورش و زیستِ خود مییابیم، میزییم. ارزشها در بسترِ فرهنگِ یک جامعه تبلور مییابند.
پس ارزش به حیث یک مفهومِ کُلی و عام به چیزی گفته میشود که موضوعِ یک سنجش و برآورد قرارگرفته، باعث یک داوری شود و گزینش (پسند) را از پی داشته باشد. در عرصۀ اخلاق ارزش به چیزی گفته میشود که توسط یک گروه اجتماعی «پسندیده و مرجح» تلقی شود.
ارزشها و هنجارهای اجتماعی (نورمها) با هم یکی نیستند. ارزشها به حوزۀ «باید بودن» (بایستهگی) تعلق میگیرند (مثلاً صادق بودن) و هنجارها به «باید کردن» در رفتار اجتماعیِ یک گروه؛ یعنی آنچه افراد یک گروه باید در زندهگی اجتماعیشان مراعات کنند (مثلاً شیوۀ لباس پوشیدن).
آشکار است که مقام و مرتبتِ ارزشها نسبت به هنجارها متعالیتر است و میتواند در جوامع مختلفی که دارای هنجارهای گوناگون باشند به طور یکسان حضور داشته باشند (مثلاً صداقت که صرف نظر از نحوۀ کنشها و رفتارهای اجتماعی در همه جوامع به حیث ارزش مطرح است).
ارزشها وابسته به مفاهیم خوب و بداند و هنجارها وابسته به مفاهیم «اجباری»، «قدغن»، «اجازه» و غیره.
وقتی از عینی بودن ارزشها سخن زده میشود باید روشن شود که آنها روی چی واقعیتهایی بنا مییابند؟ باید دلایلِ محکم و استواری وجود داشته باشد که ما یک چیز را «ارزش» بپذیریم. نظریههایی که وجود یک حسِ ارزشیابی را در انسان مطرح میکند (آنگونه که حسِ دریافتن رنگها را داریم) پذیرفتنی نیستند، زیرا کافیست بگوییم که میشود از شادمانی یک کس غمگین شویم تا تناقض بین حالتِ عینیِ بیرونی و حالتِ درونی ما را نشان دهیم. اما آنچه یک چیز را به حیث ارزش در یک جمعیت نهادینه میسازد دلایل عینیِ زندهگی این جمعیت در دوام تاریخ آن است. این دلایل به وسیلۀ افراد جمیعت نامبرده و به وسیلۀ ناظرین بیرونی به حیث دلایل عقلانی (بُنیاد یافته روی خِردورزی) پذیرفته میشوند. مثلاً روحیۀ آزادهگی نسبت به روحیۀ اسارت بنابر دلایل استواری در همه جوامع به حیث یک «ارزش» پذیرفته شده است. البته نمیتوان برتری روحیۀ آزادهگی را نسبت به روحیۀ اسارت با استدلال فلسفی یا علمی ثابت کرد، اما بُنیادِ بخردانۀ آن پذیرفتنی به نظر میآید.
کانت حتا برآن بود که ارزشها و نورمهای اخلاقی از یک خِرد ورزیِ جهانشمول «انسانی» سرچشمه میگیرند، اما این نظریه روندِ مشخصِ دگرگونیِ ارزشها را در بسترِ تاریخ جوامعِ انسانی نادیده میگیرد.
در بینشهای میتافیزیکی (از جمله ادیان) مرجع اصلی ارزشها خداست. نیچه با ارایۀ این حُکم که «خدا مرده است!» آغازِ بحرانِ نظام ارزشی جوامع غرب را اعلام کرد. از دیدگاه او این بحران زندهگی انسان غربی را که دیگر بدون قبله شده است چیزی کاملاً «پوچ» جلوه میدهد. انسان غربی برای رسیدن به «اَبر – انسان» وسیلۀ دیگری جز «قدرتِ زندهگی» در اختیار ندارد، چون سکویِ ارزشهای خود را که خدا باشد، دیگر از دست داده است. نیچه برای برون رفتن از نیهیلیزم، زندهگی را به حیث ارزش مطلق مطرح میکند، زندهگی را با همه ابعاد و جلوههایش بدون هرگونه پیشداوری!
از دید او زندهگی یگانه ارزش است و آنچه از زندهگی بر میخیزد و در خدمت زندهگی است ارزش است، البته زندهگی در تجلیِ سرشتیاش!
از مجموع حکمت مردمان و گرایش کُلی اندیشهپردازان میتوان چنین نتیجه گرفت که: ارزش چیزی است که به شکلی از اشکال با نگهداشت، گسترش و متعالی شدنِ زندهگی انسان پیوند دارد. از این نِگرگاه، میشود گونهیی ثبات و تداوم ارزشها را در زمان و مکان مطرح کرد و آنها را جهانشمول دانست. نخستین ارزش پایهیی نگهداشت و بهسازی زیستن است. سنجشِ بهای زندهگی آدمی مقیاس ندارد یعنی با هیچ چیزی اندازه شدنی نیست؛ اعدام یا قصاص به هیچ وجه «بهای» گرفتن زندهگی یک آدم را جبران نمیکنند!
اشاعۀ اندیشهها و بینشهایی که بهشدِ زندهگی آدمها را مطرح میکنند و تلاش و مبارزۀ عملی در جهت تحقق این بهشد، کنشهای بی بدیل و ارزشمنداند. عروجِ نام و سیمای دادخواهانِ بزرگ در آسمانِ افسانههای مردمی از همین جا سرچشمه گرفته است!
