از خودبیگانهگی/ ناخویشتنی (Aliénation انگلیسی و فرانسوی/ Entfremdung, Entäusserung, Veräusserung آلمانی/ OTЧУЖДЕНИ روسی)
از خودبیگانهگی که ریشۀ حقوقی دارد، عملیه ییست که طی آن ملکیت یک شی از طریق فروش یا بخشش به کسی دیگر انتقال مییابد. ژان ژاک روسو در «قرارداد اجتماعی» برای اولین بار مفهوم «بیگانه شدن» را از عرصۀ اختصاصیِ حقوقی ـ تجاری به عرصۀ سیاسی کشاند. از دیدگاهِ وی سرشت/ گوهرِ قرارداد اجتماعیِ آدمها در نهایت تحلیل به این خلاصه میشود که حقوق فردیِ اعضأ به حقوق کُل جامعه وابسته میشود: «شرایط تمام قراردادهای اجتماعی به یک شرط خلاصه میشوند: وابستهگی/ ناخویشتنیِ کاملِ طرفین قرار داد با تمام حقوقشان به جماعت… » (قرارداد اجتماعی)
هِگل مفهوم بیگانه شدن را مقید به مفهوم مالکیت میپنداشت. وی در اصول فلسفۀ حق نگاشت: «نه تنها میتوانم از ملکیت خودم ـ که یک شی خارجیست ـ جدا شوم، بل منطقاً ناگزیرم آن را به مثابۀ ملکیت، وابسته بسازم (یعنی تصاحب کنم) تا باشد ارادۀ من در وجود آن و از طریق آن عینیت پیدا کند. در این جا ارادۀ من (که دیگر عینیت یافته است) هم زمان چیزیست که دیگر از من بیگانه شده است.» (بند ۷۳) . برای هِگل از خودبیگانهگی صرف در گسترۀ مالکیت میتواند مطرح باشد. بدینگونه قراردادهای انفرادی در عرصۀ ملکیتِ خصوصی نمیتوانند – آنگونه که روسو میانگاشت ـ وارد عرصۀ سیاسی گردند. از دیدگاهِ وی چون دولت خارج از عرصۀ قراردادهاست، پس مشمول از خودبیگانهگی نمیشود، یعنی گویا ارادۀ آدمها در دولت از خودبیگانه نمیشود.
اما شایستهگی هِگل در این است که دو جنبۀ از خودبیگانه گی را کشف میکند:
ـ جنبۀ «برون شدن» و «واگذاری»
(Entäusserung): پُل ریکور (Paul Ricoeur) این جنبه را چنین بیان میکند: «ازخودبیگانهگی، پیروزیِ جنبۀ منفی از آن جهت است که از فراسویِ انشقاق/ از هم دریدهگیِ یک هستنده، آشتیِ دوباره آن را در نظر دارد. بدین گونه از خودبیگانهگی به حیث وسیلۀ مؤثرِ ساختمانِ تدریجی یک واقعیت کاملاً عقلانی، عرضِ وجود میکند.» در این معنی، از خودبیگانهگی، دو تا شدن و پاره شدنِ هستیِ یک موجود است.
ـ جنبۀ «بیگانه شدن» (Entfremdung): در اینجا جنبۀ منفی فعال نیست، از هم دریدهگی، دیگر قابل رفع شدن نیست: «گُم شدنِ خود در دیگری است»؛ واگذاریِ هستیِ خود است، نی واگذاری دارایی یا داشتۀ خود، آنگونه که در از خودبیگانهگیِ یک قراردادِ تبادلۀ مالکیت است.
تفکر هِگل زمینۀ نقد فویرباخ را در عرصۀ ناخویشتنیِ مذهبی فراهم کرد. فویرباخ در «گوهرِ عیسویت» (۱۸۴۱ م) نگاشت: «مذهب، یا دست کم عیسویت، رابطۀ انسان است با خودش، یا اگر دقیقتر گفته شود، رابطۀ انسان است با جوهرِ انسان که به حیث یک پدیدۀ بیگانه و خارجی مطرح شده باشد. هستیِ سرمدی در واقع همان گوهرِ بشری است که از مرزهای زمینیِ افرادِ مشخص و واقعی جدا پنداشته شده است و در مقام یک پدیدۀ جداگانه، خارج از افراد مشخص، هستی یافته است. پس تمام صفات باری، در واقعیت امر، همان صفات گوهرِ بشریِ انسانهای مشخص است که ازطریق مذهب، بیگانه شده اند». (ص ۱۳۱) .
از دید فویرباخ، از آنجا که ثروت و گنجینۀ بشری، در اثر یک چپاول و از خودبیگانهگی به گوهرِ خدا تعلق گرفته است، وظیفۀ نقد کاملاً روشن است: باژگونسازی. تنها به وسیلۀ این پرداخت نقادانه است که میشود هستیِ از خود بیگانه شدۀ نوع بشر را (در خدا) به او بازگرداند.
مارکس واژۀ از خودبیگانهگی را در هر دو مفهوم نامبرده به کار گرفت. وی در «مسألۀ یهود» نگاشت: «در دولت عیسوی آنچه مهم است، از خودبیگانهگی (Entfremdung) است، نی انسان.» وی با کاربُرد استعارۀ مشهورِ فویر باخ مبنی بر «فاصله میان زمین و آسمان»، نقد بُنیادیِ از خودبیگانهگی را از عرصۀ مذهب به عرصۀ سیاست و از خدا به دولت کشاند. وی با بررسی ماهیتِ روابط بین دولت و جامعۀ بورژوایی نشان داد که در این جامعه (که بر بُنیاد مالکیت خصوصی و رقابت بنا یافته است) انسان که نمیتواند مطابق سرشت و گوهر خود به طور دسته جمعی زندهگی کند، نا گزیر میشود که هستیِ نوع خود را (نوع بشر) در وجود دولت (دولتی که نسبت به جامعه نقش «آسمان» نسبت به زمین را دارد) از خود بیگانه سازد. بدینگونه انسان در جامعه زندهگی خودخواهانه، مشخص و خصوصی خود را پیش میبرد و در دولت که عرصۀ منافع عمومی است، زندهگی سرشت و گوهر واقعیِ دسته جمعی و نوعی خود را، اما به طور توهمی، خیالی و در آسمان! دولتی که در «اصول فلسفۀ حقِ» هِگل مطرح است، دولتی است فاقد وزنِ هستیانه/وجودی (Ontologique) ، چیزیست تصنعی و غیر واقعی. بین انسان (به حیث عضو جامعۀ واقعی) و شهروند (عضو انتزاعی دولت) یک پرتگاه عبور ناشدنی ایجاد گردیده است. مارکس در «مسألۀ یهود» این پرتگاه عبور ناشدنی را «تقابل»، «انشقاق»، «تضاد» و «آنته گونیزم» مینامد. وی در همین اثر راه را برای گذارِ مفهومِ «از خودبیگانهگی» از عرصۀ سیاسی به گسترۀ اقتصاد سیاسی هموار ساخته، مینگارد: «از خود بیگانهگی، پراتیکِ سلب مالکیت است. انسان تا زمانی که از پیشداوریهای مذهبی انباشته است نمیتواند هستی خود را عینیت بخشد مگر در وجود چیزی بیگانه و خیالی؛ به همین گونه تا زمانی که زیر سیطرۀ نیازمندیهایِ خودخواهانه قرار دارد نمیتواند به یک پراتیک بپردازد و از این پراتیک فرآوردههایی به دست آورد، مگر این که به پراتیک و فرآوردههای نامبرده یک هویت بیگانه بدهد: پول.» (ص ۱۴۲ ـ ۱۴۳) از «دستنویسهای ۱۸۴۴» به بعد، مارکس عرصۀ اقتصاد سیاسی را به طور اختصاصی مورد بررسی قرار میدهد. وی مینویسد: «اقتصاد سیاسی از مالکیت خصوصی به حیث یک واقعیتِ از پیش داده شده و مفروض آغاز میکند. اقتصاد سیاسی، این مالکیت را به ما توضیح نمیدهد… در حالی که باید از واقعیتِ از خود بیگانهگیِ کارگر و تولیدش آغاز کرد و به مفهومِ از خود بیگانهگی در کارِ بیگانهشده رسید» تا بتوان از این طریق روندِ تدوین مقولاتِ اقتصادی را از فراسوی پوششِ گفتمانهای مسخکننده، به نمایش گذاشت و حقیقتِ جدا شدن انسان را از گوهرش نشان داد و بدینگونه ضرورت کمونیزم را به حیث «رفعِ مثبتِ مالکیت خصوصی (که خود، از خود بیگانهگیِ انسان از خویش است) نشان داد یعنی، پدیداری واقعیِ گوهر انسانی را توسط انسان، برای انسان، توضیح داد.» با این برخورد، مارکس اشتباه هِگل را آشکار میسازد: «هِگل خود را در دیدگاه اقتصاد سیاسی معاصر قرار میدهد. وی کار را گوهر راستین انسان میشمارد؛ وی جنبۀ مثبت کار را میبیند و جنبۀ منفی آن را نمیبیند. کار، «برای خود شدنِ» انسان در درونِ از خود بیگانه گیست یا به عبارت دیگر «برای خود شدنِ» انسان در مقام «انسانِ از خود بیگانه» است. هِگل یگانه کاری را که به رسمیت میشناسد، کارِ انتزاعیِ ذهن/ روح است. هِگل در واقعیت امر، گوهرِ فلسفه یا از خود بیگانهگیِ انسانی که از «از خود بیگانهگیِ خود» آگاه است، یا «علمِ از خود بیگانهشدهیی که خود را میاندیشد» را گوهرِ کار میپندارد. از همینجاست که او در برابر فلسفۀ گذشته، فلسفۀ خود را به حیث «فلسفۀ مطلق» معرفی میکند.» از این قرار، کارِ از خود بیگانه شده نشان میدهد که چه گونه به جایِ «از خود بیگانهگیِ واقعیِ گوهر انسان»، «از خود بیگانهگیِ آگاهی از خود را» جاگزین میکنند و چه گونه فیلسوف ـ که خود صورتِ انتزاعیِ انسانِ از خود بیگانه شده است ـ خود را مقیاس جهانِ از خود بیگانه شده تلقی میکند.
دیگر آشکار است که گوهرِ فلسفه از گوهرِ مذهب تفاوت ندارد: «اگر فلسفۀ هِگل را ترک نکنیم، مذهب را ترک نکردهایم.» و آخرین صفحۀ «دستنویسهای ۱۸۴۴»، فویرباخ را به حیث «فاتح راستین بر فلسفۀ کهن» مورد تمجید قرار میدهد.
چند ماه بعدتر مارکس «گوهر انسان» را مورد بررسی قرار میدهد. اگر کارگر در روند تولید گوهر انسانیِ خود را از خود بیگانه میسازد، به معنای آن است که این گوهر چیزی هست که در وی نهاده شده است. به سخن دیگر باید «گوهر انسانی» که به حیث «گوهر نوعِ انسان» به وسیلۀ فویرباخ مطرح گردیده بود، چیزی باشد که در هر فرد به حیث جزیی از «نوعِ انسان» قرار گرفته باشد. چنین گوهری از کجا داخل افراد میشود؟ [آیا این همان گوهری هست که سعدی در بینش ایدهآلیستی/ مذهبی خود آن را به طور فشرده بیان کرده بود: بنی آدم (نوعِ انسان) اعضای یک پیکراند ـ که در آفرینش ز یک گوهراند. آشکارا گوهر انسانی از جایی دیگر، در خلقت، در آدمی نهاده شده است!]. با بررسی این موضوع، مارکس، به کشف بزرگی میرسد که چرخشِ علمیِ تعیینکنندهیی را از پی دارد: وی در «تیزها دربارۀ فویرباخ» و سپس در «ایدیالوژی آلمانی» حساب خود را با گذشتۀ فکری خود تصفیه میکند. تیز معروف و بُنیادی ششم دربارۀ فویرباخ تصریح میدارد: «گوهر انسان، یعنی مجموع روابط اجتماعیش.» چنین گوهری در فرد نیست تا بتواند آن را از خود بیگانه بسازد. یعنی مفهومِ «از خود بیگانهگی» نیز جزیی از همان «فلسفۀ از خود بیگانه شده» است که باید کنار گذاشته شود.
کاربُرد واژۀ «از خود بیگانهگی» در نوشتههای بعدی، صرف یک پسمانی در کاربُرد زبان است. در ایدیالوژی آلمانی میخوانیم: «… از همین اکنون میبینیم که برای او [ستیرنر که نقد متوجه اوست] تنها کشفِ روابط واقعی و آدمهای واقعی به گونهیی که هستند، یعنی از خود بیگانه شده (که به طور مؤقت این افادۀ فلسفی را به کار میبریم)، باقی مانده است تا آنها را به این فارمول انتزاعی تبدیل نماید: از خود بیگانهگی. به جای این که وظیفۀ توضیح آدمهای واقعی را با از خود بیگانهگیِ واقعی آنها و شرایط عملیِ این از خود بیگانهگی، در برابر خود قرار دهد، این عملیه را تکرار میکند که به جای تکاملِ شرایط کاملاً مادی، تصورِ (ایده) از خود بیگانهگی (بیگانه و مقدس) را قرار میدهد.»
در «مانیفیست حزب کمونیست» هنگام تبصره بر انتشارات سوسیالیستی آلمان از «ازخود بیگانهگیِ گوهر انسانی» … به حیث یک «حماقتِ فلسفی» سخن زده میشود.
آیا با پایهگذاریِ علم تاریخ (ماتریالیزم تاریخی) که جای هومانیزم فلسفیِ فویرباخ را گرفت، مفهوم «از خود بیگانهگی» از کاربُرد افتاد؟ تفاوتهای اساسی بین آثار دوران جوانی و آثار مرحلۀ پُختهگی مارکس گواهی میدهند که آری. در این مرحله، «روابط اجتماعی» جای «سوژه» (کارگر) را گرفت و «کالا» جای «کارِ از خود بیگانه شده» را. اما در آثار بعدی مارکس واژۀ «از خود بیگانهگی» به حیث یک بازمانده جای جای به چشم میخورد، اما نی به حیث یک مفهومِ مرکزیِ هومانیزم، بل، در مقام آنچه که باید توضیح داده شود.
در روزگارِ ما مفهوم از خود بیگانهگی با تعبیرهای گوناگون مورد کاربُرد قرار گرفته است. در زبان روزنامهیی حتی مفاهیمی چون ناخویشتنی خانوادهگی، ناخویشتنی فرهنگی، ناخویشتنی اجتماعی، ناخویشتنی جنسی و غیره به کار میروند که بیشترینه «وابستهگی» و «محکومیت» یا «تابعیت» را میرسانند تا مفهوم فلسفی از خود بیگانهگی را.
در عرصۀ تیوری نیز دوگونه برخورد از سوی متفکران معاصر مارکسیستی در رابطه با مفهوم از خود بیگانهگی ارایه شده است. ساختارگرایی و پوزیتویزم بر آن اند که کاربُرد مفهوم نامبرده در آثار دوران پُختهگی مارکس گویا بازماندۀ دوران جوانی اوست و از این دیدگاه، مارکس نتوانسته است خود را از فلسفۀ ایدیالیستی برون کند.
برخی دیگر که بر هومانیزمِ مارکس بیشتر تکیه میکنند، از خود بیگانهگی را به حیث یک مقولۀ فلسفی، از اساسیترین مقولات ماتریالیزم تاریخی و دیالکتیک ماتریالیستی به شمار میآورند (از آن جمله لوسین سیو، فیلسوف معاصر فرانسهیی) و رفع از خود بیگانهگیها را هدف اساسی کمونیزم تلقی میکنند.
