انسان

انسان/ بشر (Homme; Mensch; Man)

مفهوم انسان (بشر) همیشه بر تفکر فلسفی تسلط داشته است. فلسفۀ کلاسیک آلمانی، از کانت گرفته تا فیشته (Fichte) مفهوم انسان را  با مفاهیم «خِرد» و «اختیار – آزادی» به حیث صفاتِ ذاتی بشر، هم‌پیوند و هم‌ریشه مطرح می‌کند. برای نخستین بار، فویرباخ، این هم‌پیوندی را از هم گسیخته، «انسان واقعی» (یا آن‌گونه که او می‌گوید: «انسان ساخته شده از گوشت و خون») را در مرکز مفاهیم و مسایل تفکر فلسفی قرار داده، تناقض و تضاد بین این «انسان واقعی» و «انسان کُلی» فلاسفه را آشکار می‌سازد. وی نگاشت: «فلسفۀ نوین، هستی واقعی و مشخص شدۀ انسان را به حیث بُنیاد شناخت و سوژۀ شناسا بر می‌گزیند، نی «من» یا «روح مطلق» را … فلسفۀ کهنه می‌گفت: تنها آنچه که عقلانی (معقول) است، حقیقی و واقعی است، ولی برعکس، فلسفۀ نوین می‌گوید: تنها آنچه که انسانی (بشری) است، حقیقی و واقعی است» (فویرباخ، ترجمۀ التوسر ۱۹۷۳: ۱۹۳ـ۱۹۴ ترجمه از فرانسوی از نگارنده است). وی هم‌چنان انسان را «بُنیاد و منبع مطلق» و «یگانه موضوعِ جهان‌شمول و متعالیِ فلسفه» به شمار می‌آورد. فویرباخ انسان را «هنجارِ (نورم) خِرد» معرفی می‌کند.

مارکس جوان راه فویرباخ را تعقیب می‌کند. نخستین برداشتش از انسان، یک برداشت «خِردگرایانه – لیبرال» (Rationaliste-libérale) است، زیرا می‌گوید: «آزادی، ذات انسان را می‌سازد»، «ذاتِ نوع انسانی (بشر) را». بدین‌گونه برای مارکس، «دولت» که در اشکال معاصرش، مطالبات عقل را در خود دارد، وسیلۀ تحقق آزادیِ بشر است. برداشت دوم مارکس، «جمیعت‌گرایانه (گروه‌گرایانه)» (Communautaire) است. ذات انسان این است که هر انسان با دیگر انسان‌ها پیوند و گِره دارد. در این بینش‌های آغازین مارکس «انسان کُلی» یا «بشر» به حیث یک کانون درخشان مطرح گردیده که از آن، یک «فلسفۀ بشر» سر می‌زند:

– «انسان یک هستیِ نوعی است».

– ولی ذات انسان (انسانیت، بشریت) در شرایط جامعۀ بورژوایی فدای «وجود» و بقای آن گردیده، پیوسته به سوی اضمحلال و زدوده شدن می‌رود. به دیگر سخن، موجودیت و بقای انسان در شرایط غیر انسانی جامعۀ بورژوایی باعث زدوده شدن ذات آن، یعنی زدوده شدن انسانیت می‌گردد. بدین گونه، درجامعۀ بورژوایی، انسان از ذات خود جدا گردیده، «ناخویشتن» و «از خود بیگانه» (Aliénation) می‌گردد. بازیابی و تصاحب دو بارۀ ذات انسان باید از طریق عمل سیاسی که دولت وسیلۀ اساسی آن است، صورت گیرد.

از سال ۱۸۴۵ به بعد، مارکس تمام فلسفه‌های بُنیاد یافته بر «انسان» (بشر) یا «انسان – مرکز» را کنار می‌گذارد که در نتیجه «یک انقلاب تیوریک در بینش از انسان» راه می‌افتد و با هرگونه تیوریی که تاریخ و سیاست را روی «ذات بشری» یا «ذات انسان» استوار می‌سازد، پدرود گفته می‌شود. تیز ششم دربارۀ فویرباخ، فارمول مشهورِ این گسست فلسفی است: «ذات انسان، مجموع روابط اجتماعی اوست». و از این قرار است که روابط اجتماعی یا مناسبات (پیوندها) اجتماعی جای مرکزی را در تفکر فلسفی و علمی مارکس اشغال می‌کند و مفهوم «انسان کُلی» یا «انسان کامل»، کنار گذاشته می‌شود.

کنار گذاشتن ایدیالوژی هومانیستی گسست بُنیادی برای رسیدن به ماتریالیزم تاریخی است. مارکس پیوسته این را یاد آور می‌شود: «جامعه از افراد ترکیب نمی‌باید، جامعه مجموع شرایط و روابطی را تبارز می‌دهد که در متن آنها، افراد قرار دارند…» (گروندریس، ص ۲۰۵) یا: «اشخاص صرف به حیث تشخصِ مقولات اقتصادی، متکاهای منافع و روابط معین طبقاتی می‌توانند مطرح باشند و بس…» (دیباچۀ چاپ اول سرمایه) یا: «از ریکاردو انتقاد می‌کنند که تولید سرمایه‌داری را بدون توجه به «آدم‌ها» مورد مطالعه قرار می‌دهد… دقیقاً همین موضوع در تفکر او از اهمیت برخوردار است…» (سرمایه) یا: «شیوۀ تحلیلی من از «انسان» آغاز نمی‌کند؛ از یک مرحلۀ معین اقتصادیِ جامعه حرکت می‌کند…» (یادداشت‌ها دربارۀ واگنر)

این واگویه‌ها با وجود تمام وضاحت آنها، مسألۀ هومانیزم را حل نمی‌کند. آدم‌های مشخص واقعی را به جای «انسان» یا «بشر» قرار دادن، مسألۀ هومانیزم را به طور دیگری مطرح می‌کند. اگر انسان‌های مشخص، صرف تشخصِ روابط اجتماعی در موقعیت‌های خاص فردی است، چگونه می‌توان فردیت آدم‌ها را توضیح داد؟ معلوم است که مسألۀ فردیت در مطالعۀ علمیِ بشر به حیث یک مسأله کماکان باقیست.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien