ایدهآلیزم/تصور باوری/اصالت تصور/ مینوگرایی (Idealism/Idéalisme)
به نظامهای فلسفیی گفته میشود که واقعیت را صرف نمایش میخوانند؛ بدینگونه هستی به نمایش فروکاسته میشود. البته در نظامهای فلسفیِ کلاسیک کمتر فیلسوفی تا آنجا پیش رفته است که بگوید خدا چیزی جز یک نمایش نیست. ایدهآلیزم بنا به تعریف باید وجودِ مستقل هستی را نفی کند، ولی این نفی را صرف به وجود مستقل ماده محدود میسازد. ایدهآلیزم نسبت به دنیای محسوسات از بُنیاد بی اعتماد است.
ایدهآلیزمی که هستی را به ذهنِ فردی بر میگرداند، سوبژکتویزم یا ذهنگرایی خوانده میشود.
عناصر ترکیبیِ نمایشِ یک شئ در ذهن (représentation) از این قراراند: فاعلِ شناسایی (سوژه) و موضوعِ شناسایی (اُبژه).
اعتماد کردن به آنچه حواس برای ما آشکار میسازند یک واکنش طبیعی و بدوی است. نخستین حُکمای یونان یک عنصر حدسی یا شهودی را (چون آب، آتش و هوا) منبع یا اصل جهان میپنداشتند و آن را تا سطح یک انتزاع بلند میبُردند. (هِگل خاطر نشان ساخت که آب در فلسفۀ طالس، آبِ طبیعی نبود، بل، یک تصور یا ایده بود یا یک حالت یا مرحلهیی از ماده بود). سپس متفکران متوجه شدند که مُدَرَک (ادراک شده یا دریافته) با اندیشیده شده یک چیز نیست (میزِ دریافته شده با میزِ اندیشیده شده یک چیز نیست). از همینجاست که آهسته آهسته توجه به امکانِ اشتباه کردنِ حواس متمرکز میگردد و برخی به این باور میرسند که استدلال کردن با ایدهها و مفاهیم (Concepts) نسبت به دادههای شهودی (تقابل مستقیم شناسنده با شناخته شونده) مطمئنتر است. تمیز قایل شدن بین پدیده (پدیدار یا فنومن) که از طریق حواس به آن میرسیم و خود شئ در نفس خود (نُومِن) (Noumène) که از طریق شناخت عقلی و فکری به آن میرسیم، نخستین گام به سوی ایدهآلیزم است. اما ایدهآلیزم زمانی نُضج مییابد که جهان یا کائنات را نمایشِ یک شعور یا یک فاعل اندیشهورز تلقی کند.
در یونان باستان و در قرون وسطا، در غرب از ایدهآلیزم مطلق خبری نبود. در خاور زمین، میتافیزیک و مذاهب با ایدهآلیزم آمیخته بودند. در غرب تفکر دربارۀ شیوۀ بودنِ ایدهها و رابطه بین شعور و واقعیت، راه را به روی ایدهآلیزم باز کرد. اندیشهپردازانی که میتافیزیکِ ایده آلیستی را بُنیاد گذاشتند، بیشترینه متکلمان مذهبی بودند.
سُنت فلسفیِ مُدرسی برای ایدهها سه نوع واقعیت را میپذیرفت: مادی، عینی و صوری.
الف) مادی بودن ایده، به این معناست که با شیوه و طریق خاص تفکرِ اندیشنده (سوژه) سروکار دارد؛ مادی بودن یک ایده به معنای لباسِ فکری آن است.
ب) عینی بودن ایده، به این معناست که در «شعور قرار دارد» یعنی در برابر قوۀ فاهمه یا عقلِ فاهمه به نمایش گذاشته میشود. (به نمایش گذاشتن به معنای این است که به جای خود شئِ مورد نظر، نمایۀ آن به اندیشه معرفی و پیشکش شود) خودِ نمایش با عملی که به نمایش میگذارد، فرق دارد.
ج) صوری بودن ایده، به این معناست که ایده در هنگامِ به نمایش گذاشتنِ چیزی، شکل یا صورت معین را اختیار میکند، چون درخت، خانه و غیره. صورت در واقع فعلیت یافتن (Actualisation) یک ایده است.
واقعیتِ صوری داشتن یا به طور صوری وجود داشتن به معنای این است که باید در یک بُن مایه (Substrat) یا یک متکا یا یک سوژه (شناسنده/ ذهن) بود، یعنی (از دیدگاه فلسفۀ مُدرسی قرون وسطایی) به طور ذهنی بود.
ایدهآلیزم (در معنای مطلق آن) جهان را نمایشِ یک شعور تلقی میکند؛ در این صورت، تنها خودِ شعور و آنچه در شعور نمایش مییابند، وجود دارند. عینیتِ «آنچه به نمایش گذاشته میشود» صرف در رابطه با سوژه مطرح است یا به دیگر سخن موقف یک «نَمود» (بازنَمود) را دارد. بدینگونه، یک احساس، یک دریافت، یک تصویر، یک یادآوری یا یک داوری، مثالهای نمایش دادن اند اما خودِ صحنۀ دریافت شده، محتوایِ یک یادآوری، محتوای یک تصویر یا محتوای یک داوری، بازنَمودها یا نمایندههایند.
واقعیتگرایی (ریالیزم) که در تقابل با ایدهآلیزم قرار دارد، روندِ به نمایش گذاشتن را در شعور میپذیرد ولی بر آن است که آنچه در شعور یا ذهن به نمایش گذاشته میشود، در بیرون از شعور به طور مستقل و «ایستاده به خود» (قایم به ذات) وجود دارد و صرف توسط عملیۀ به نمایش گذاشتن، در شعور نمایان میشود. به دیگر سخن، ریالیزم بر آن است که اگر هیچ چیز در بیرون از آنچه در ذهن نمایان میشود، وجود نداشته باشد، چگونه ممکن خواهد بود که این چیزِ نمایان شده، محتوا داشته باشد. اما ایدهآلیزم در مقابل دلیلِ فوق الذکر چنین استدلال میکند: دو حالت ممکن است: یا شئ واقعی که به خود ایستاده (قایم به ذات) است هیچگونه رابطهیی با «نمایش» ندارد، در این صورت نمایان نمیگردد (پس ما از آن هیچگونه شناختی نمیتوانیم داشته باشیم و با نادیده گرفتن آن چیزی را از دست نمیدهیم)؛ یا این شئ واقعیِ به خود ایستاده با نمایش رابطه (پیوند) دارد که در این صورت از سنخ نمایش است یا به دیگر سخن، شئ واقعیِ به خود ایستاده چیز دیگری جز آنچه نمایان میشود، بوده نمیتواند. این استدلال ایدهآلیزم تردیدناپذیر است. از این استدلالها چنین نتیجه حاصل میشود که یک واقعیتگرا (ریالیست) نباید رابطه بین سوژه و ابژه را از طریق نمایش برقرار سازد. پیش گرفتن طریقۀ نمایش برای دستیابی به شناختِ شئ ناگزیر به ایدهآلیزم میکشاند.
ایدهآلیزم دکارت: دکارت برای ایدهها (تصورات) به حیث نمایهها (نمایانها) یک هستیِ عینی را قایل است و آنها را موضوعاتِ بلافاصله و مستقیمِ شناخت تلقی میکند: «من نخواهم توانست از چیزهایی که در بیرون از من قرار دارند شناخت حاصل کنم مگر از طریق [با میانجیگری] تصوراتی که از این چیزها در من ایجاد شده است. داوری من دربارۀ چیزهای نامبرده از روی تصوراتی است که آنها در من ایجاد میکنند. ولی من به این باورم که آنچه که در این تصورات [از چیزها] پیدا میشوند الزاماً در خود آن چیزهایند.» (نامه به ژیبیوف (Gibieuf) 1642) این موضعگیری فلسفی دکارت، ایدهآلیزم او را به اهمیتی که برای تصورات و دادههای شعور به حیث منابع و وسایل شناخت ما از جهان قایل است، محدود میسازد.
این حُکم که ذهن یا شعور اشیا را از طریق تصوراتی که از آنها دارد میشناسد، قابل تردید نیست و میتواند به حیث مقدمات اصول معرفت برای ریالیزم و ایدهآلیزم مشترک باشد. شعور به شناخت یک شئی از طریق چیزی میرسد که برایش از شئی مذکور نشان داده میشود. اما ایدهآلیزم مطلق و ناب بر آن است که واقعیت عینیِ تصورات، همان واقعیتِ بیرونی و مستقل است: این واقعیتِ تصورات، خودِ واقعیت است، نی موضوع شناخت در آگاهی. در نتیجه، از این دیدگاه، شعور تنها خود را میشناسد! اما دکارت بر عکس ایدهآلیزم مطلق، منبع تصورات را یا خدا، یا تصوراتِ فطری یا اشیای بیرونی (که از خود، تصوراتی را به ذهن میفرستند) میدانست.
پس آیدهآلیزم دکارت غیر مستقیم بوده، در شکِ روشیِ (Doute méthodique) او نسبت به حواس ما نهفته است. از آنجا که حواس، ما را فریب میدهند، پس شناختِ اشیا از طریق حواس بستهگی دارد به شناخت شعور از خودش، یعنی جایی که تصورات در آن نقش میبندند. پس بین شئی بیرونی و آنچه در ذهن از آن نقش میبندد (تصور آن شئی) در اثر میکانیزمهایی که در شعور رُخ میدهند تفاوت وجود دارد.
حرف اخیر دکارت به این معناست که با حرکات و صورتسازیی که در شعور رُخ میدهند تا شئی بیرونی به نمایش گذاشته شوند، تفاوتی بین آن شئی و تصوری که از آن ایجاد میشود، به وجود میآید. پس بین آنچه حواس از اشیأ به ما نشان میدهند و آنچه خود اشیایند، تفاوت وجود دارد.
تکوین ایدهآلیزمِ غرب پس از دکارت:
تکوین ایدهآلیزم کار اندیشه پردازانیست که پس از دکارت میآیند. مالبرانش (Malebranche) و برکلی (Berkeley) به حیث پیروان دکارت، در فلسفۀ استاد اندیشههایی را نشانی کردند که به گمانشان، در ردِ تفکرات تومیزم (Thomisme) و ارسطو (که از نگاه آنان بسیار غیر مذهبی بودند) قابل استفاده بودند. اما بی خبر از آنکه اساس ایدهآلیزم مطلق را پیریزی میکنند. آنان تلاش داشتند تا فلسفهیی را در ستایش عظمت یزدان تدوین نمایند که با مسیحیت گِره داشته باشد. اما، وارونه کاری تاریخ در راه بود چون ایدهآلیزم چنان فلسفهیی است که میتواند در خدمت مراجع مختلف قرار گیرد: کافیست که خدا به حیث مصدر یا منبع تصورات کنار گذاشته شود تا خودِ تصورات به حیث واقعیتهای مستقل عرض وجود کنند.
نقطۀ حرکت تفکر اینان مسألۀ تیوری شناخت نی، بل، مسألهیی برخاسته از هستی شناسی (بحث وجود) (Ontologie) است: مسألۀ رابطه بین «امتداد» (که برای دکارت معادلِ مقولۀ ماده بود) و ادارک (دریافت در ذهن) است. دکارت نگاشت:«مراد ما از امتداد هر چیزی است که طول و عرض و عمق دارد، صرف نظر از این که جسم واقعی باشد یا صرفاً مکان.» (قواعد هدایت ذهن)
مالبرانش، همانند دکارت، مطرح کرد که در هنگام ادراک یا دریافت، ما از خود بیرون نمیشویم. شناخت ما توسط تصورات رُخ میدهد. وقتی که ما آفتاب یا ستارهگان را میبینیم برای ادراک آنها «به آسمان نمیرویم». شئی بی میانجی و مستقیم، آفتاب نی، بل، «چیزی هست که با نَفس یا روح ما پیوند مییابد و آن را «تصور» مینامم. همین چیز است که در عملیۀ ادراک بر نفس یا روح ما اثر میگذارد». وی این استدلال را ادامه داده میگوید که پس یگانه ستارهگانی را که میتوانیم ببینیم، همانهاییاند که روح یا نَفس میتواند در عملیۀ ادارک با آنها بیامیزد و اینها در آسمان نیستند. ستارهگانی را که میبینیم، ایدهها یا تصوراتاند، چون اجسام و اشیای دارای بُعد (امتداد) نمیتوانند با نَفس یا روح بیامیزند (روح فاقد بُعد یا امتداد است). برای نَفس (روح) ادراک یک شئی با حصولِ تصور آن، عین چیز است. ناممکن بودنِ تعامل بین اندیشه و امتداد مسألۀ «چگونه میتوان اشیأ را شناخت؟» را به مسألۀ دیگری تبدیل میکند: چگونه میتوان تصوراتِ این اشیأ را شناخت؟ راه حل ایدهآلیستی این است که به جای اشیأ، تصورات آنها را قرار دهیم یا به دیگر سخن، طبیعت را داخلِ «نمایش طبیعت» کنیم با این فرض که واقعیت عینیِ تصورات را یگانه واقعیت آنها بپذیریم. مالبرانش و برکلی همین کار را میکنند و ارزش یا نقش نمایشگرانۀ تصورات را معدوم میسازند.
برای دکارت وحدت یا آمیزیشِ دو جوهرِ جداگانه (ماده ـ امتداد از یک سو و نَفس از سوی دیگر، یا روح از یک سو و اجسام از سوی دیگر) چیزیست که ما در تجربۀ خود آن را در مییابیم، این آمیزش از طریق تیوری قابل فهم نیست. اما پیروان او این توضیح را قانعکننده نپنداشته، در پی توضیح عقلانی ـ تیوریک آن شدند. مالبرانش امکانِ آمیزش دو جوهرِ متفاوت را نقد کرده، به اصالتِ تصور رسید.
نشانههای بارز ایدهآلیزم را میشود چنین خلاصه کرد: بی اهمیت دانستن شناختِ حسی در برابر شناخت شهودی یا عقلی و مطرح کردن مسألۀ استوارسازیِ «بُنیاد عینیِ» شناخت (یعنی درست بودن یک شناخت به طور جهانشمول، مستقل از ذهن فردی هر سوژه). این استوارسازیِ بُنیادیِ شناخت به معنای آن نیست که ثابت کنیم که نمایش یک شئی مطابق واقعیت است، چون میدانیم که ما اشیأ را صرف به وسیلۀ نمایش آنها میشناسیم و به خود واقعیت، به جز همین نمایش، راهی دیگر نداریم (تا چی رسد به ثابت کردن انطباق نمایش با واقعیت!) پس یگانه امکانی که برای استوارسازی بُنیاد عینیِ شناخت باقی میماند، توافق تمام اذهان یا نَفسها (روحها) در شناخت یک چیز است. این توافق عمومی میرساند که حتماً یک دلیل عقلی وجود دارد که همهگان یک چیز را یکسان میشناسند؛ این نوع نمایش، نمایش حقیقی است، در برابر نمایشهای پدیداری که در هر یک از اذهان شکل میپذیرد.
دکارت میگفت که نَفس (یا روح) در ادراک یا دریافت اشیأ سهم میگیرد به گونهیی که خصوصیات بُنیادی یا اولیۀ آنها را به حیث خصوصیات حقیقی باز میشناسد. ولی خصوصیاتِ ثانوی (چون رنگ، بو و غیره) آنها وابسته به تغییرات حواس مایند. بدینگونه اشیأ با تصوراتی که ما از آنها در خود میسازیم، کاملاً یکی نیستند. از دیدگاه دکارت حواس صرف آنچه را که در بیرون از ما برای ما مفید یا مضر است، باز میشناسد ولی از شناختِ سرشتِ حقیقی آنها عاجزاند. حواس، ما را فریب نمیدهند، چون کار خود را انجام میدهند یعنی رابطۀ تن ما را با بیرون برقرار میسازند؛ این ما هستیم که به ناحق آنچه را حواس به ما میرسانند، با بیرون انطباق میدهیم.
ما گفته نمیتوانیم که حواس برای ما اطلاعات نادرست میدهند، چون هیچگونه وسیلۀ دیگری به جز حواس نداریم که آن را ثابت کنیم و اطلاعات درست را از بیرون دریافت کنیم. ناگزیر میشویم بپذیریم که تعبیر عادی، سادهانگارانه و طبیعی ما از آنچه حواس به ما میدهند ما را گمراه میسازد. باید از اینگونه تعبیرها فرا گذشت و به تصورات روشن رسید. دکارت مینگارد: «به این نتیجه رسیدم که میتوانم به عنوان یک قاعدۀ کُلی فرض کنم، اموری را که به نحوِ بسیار واضح و متمایز تصور میکنیم همه صادق است.»(کاپلستون،ج۴: ۱۲۷)
برکلی نمونۀ بارز میتافیزیک ایده آلیستی را ارایه کرد. وی صاف و ساده وجود جهان مادی را انکار میکند. برای وی تنها جهانِ ادراکات حسی وجود دارد و قوۀ فهم (فاهمه) با فرارفتن از ادراک ما، چیزهای مصنوعی میسازد. شناخت به شهود خلاصه میشود و استنتاج صرف یک ابزار است. ادراکات حسی یا آنچه در حواس ما پدیدار میگردند، خودِ واقعیتاند، نی نمایشِ کدام واقعیتی که در بیرون از آنها قرار داشته باشد. تصورات ما خودِ چیزهایند، یا به دیگر سخن «موجود، یعنی موجودِ ادراک شده». (Esse est percipi)
از دیدگاه برکلی، چیزی بیرون از نمایش در ادراک وجود ندارد. اشیاء نمیتوانند علتِ نمایشهای ادراکی ما باشند. علیّت رابطه ییست که بین نمایشهای ادراکی (یا ادراکات حسی) برقرار میشود، نی بین این نمایشها و آنچه که در خارج از نمایشها فرض میشود.
اگر جهان بیرونی وجود ندارد پس منشأ یا سرچشمۀ این ادراکات حسی (نمایشها) چیست؟ برکلی بنا بر این قاعده که تنها یک روح (نَفس) میتواند بر یک روح دیگر اثر بگذارد، سر چشمۀ ادراک حسی را به خدا نسبت میدهد؛ خدایی که بسته به وضعیت، نمایشهای نامبرده را در روح ما پدیدار میسازد. اما این پرسش مطرح میگردد که خدا چگونه ایدهها را در شعورهای فردی به طور منسجم توزیع میکند؟ برکلی به این پرسش پاسخ نمیدهد.
کانت وجود چیزها را در بیرون از ادراک حسی میپذیرد، ولی آنها را شناختناپذیر میداند (شئی فی نفسه). از طریق شهود ما صرف جلوههای آنها را به حیث پدیدهها (فنونها) در مییابیم ولی خود آنها داخل شهود نمیشوند و در دسترس امکانها و توانمندیهای شناختی ما نیستند. اما برای آنکه ادراکات حسی به وجود آیند، الزامی است که قوۀ ادراککننده (شعور) از طریق تجربه [مواجه شدن یک سوژه با یک اُبژه] با یک شئی بیرونی (شئی فی نفسه) مواجه شود. پس تجربه، شرط الزامی هرگونه شناخت است و نمیتوان از طریق فعالیت خِرد ناب (محض) به کدام شناخت رسید. از این قرار، از دیدگاه کانت و به دنبال او از نظرگاه پوزیتویستها، باید از هر گونه «میتافیزیک دوری جُست».
شناختشناسی کانت (تیوری معرفت) با پوزیتویزم همنواست. کانت با «وجودِ مقدمِ (a priori) زمان، مکان و مقولات» شناخت پدیدهها (فنومنها) را برپا میسازد ولی پوزیتویستها، از رویدادهایی که در اشیای بیرونی رُخ میدهند، آغاز میکنند و با مطالعۀ این رویدادها، توالی و ترتیب بروز آنها را نشانی کرده، بر اساس آن، قوانین رویدادها را برقرار میسازند در حالی که کانت، قوانین بین پدیدهها (نمایشها در شعور) را استوار میسازد. در هر دو صورت، شئی فی نفسه، یعنی آنچه که برای شعور ما قابل دسترس نیست، در بیرون از قوانین میمانند. پس از دیدگاه ایدهآلیزم کانت و پوزیتویزم، قوانین علمی، قوانین پدیدهایند و با شعورِ بشری گِره دارند و نمیشود گفت که قوانینِ اشیای فی نفسه اند.
