تحلیلی (Analytique)
۱ـ یک قضیه یا گزاره (Préposition) زمانی تحلیلی گفته میشود که صدق آن صرف از طریق مراجعه به حدهای (Termes) متشکلۀ آن میسر باشد. یعنی تنها با در نظر گرفتن معنای حدود قضیه، صدق کُل قضیه آشکار گردد.
ارسطو یک قضیه را زمانی تحلیلی میخواندکه محمول با موضوع رابطهیی درونی داشته باشد. مثلاً وقتی میگوییم «انسان، حیوان است» رابطۀ درونی بین انسان و حیوان وجود دارد. در واقعیت امر، حیوان بودن در خودِ انسان است، پس در چنین قضیهیی ما چیزی را نمیآموزیم. کانت احکام تصدیقپذیر را تحلیلی یا ترکیبی خواند. «احکام زمانی تحلیلیاند که رابطه بین محمول و موضوع بر اساس «این همانی» اندیشیده شده باشد، یعنی زمانی که محمول به موضوع چنان تعلق بگیرد که به طور مضمر جزیی از مفهوم آن باشد.» مثلاً وقتی میگوییم «اجسام مکانگیراند»، مکانگیر بودن جزیی از مفهوم کُلی جسم است و در واقع ما چیزی نگفتهایم. در احکام ترکیبی، محمول از پیش در موضوع جا ندارد. مثلاً «همه اجسام وزیناند» که در این صورت ما نمیتوانیم وزن داشتن را از خود جسم استنتاج کنیم.
لاک (Locke) گزارههای تحلیلی را «گزارههای غیر جدی» میخواند و آنها را دو گونه میدانست: یکی گزارههای کاملاً همسان که در واقع تکرار را در خود دارند، چون «انسان، انسان است» و دیگر گزارههایی که در آنها بخشی از یک تصور یا اندیشۀ ترکیبی را بیان میداریم چون «آهن، یک فلز است». از دید او چنین گزارهها چیزی به شناخت ما نمیافزایند. کانت همین تفکیک لاک را از سر گرفت.
اما فِرگِه (Frege) بر آن است که کانت دو چیز را با هم یکی پنداشته است. یکی «تداخلِ مفهومی» (که محمول در موضوع مشمول است: حیوان در انسان مشمول است)، و دیگر رابطۀ استنتاجی که نتیجه از مقدمه بر میخیزد. از دیدگاه فِرگِه، «تداخلِ مفهومی» نمیتواند مفهوم «تحلیلی» را به درستی توضیح دهد. و از سوی دیگر برخی گزارهها چناناند که نمیتوان آنها را از روی وجود رابطه بین محمول و موضوع مورد بررسی قرار داد. مثلاً در گزارۀ «بروتوس، سزار را کشت» نمیشود از طریق تحلیلِ رابطه بین بروتوس و سزار به فهمیدن گزارۀ نامبرده برسیم. فِرگِه، تحلیل را به «استنتاج منطقی» برگشتاند و گفت: گزارههای (قضایای) تحلیلی، گزارههاییاند که میتوان آنها را بر اساس تعاریف و قواعد منطق به طور استنتاجی به دست آورد. بدینگونه قضایای تحلیلی میتوانند برای ما آموزنده باشند، چون در قواعد منطق و تعاریف وجود دارند، آنگونه که نبات در دانه وجود دارد، نی آنگونه که ستون در خانه. فِرگِه بر عکس کانت، تحلیل را آموزنده خواند.
۲ـ فلسفۀ تحلیلی (Philosophie analytique)
مجموعۀ پژوهشها و جریانهای فکریی که در آغاز سدۀ بیستم به دنبالِ تحقیقات فِرگِه و برتراند راسل (Bertrand Russel) پدیدار گردیدند که مشخصۀ بُنیادی آنها ردِ میتافیزیک و روانباوری (Psychologisme) بود. فلسفۀ تحلیلی مفاهیم ایدهآلیزم ترکیبی چون هستی، شُدن، ذات و غیره را میانتهی و بی معنی انگاشته، به تحلیل زبان جهت بُنیاد نهادن شرایط صدق پرداخت. هدف فلسفۀ تحلیلی برپاداشتن و تدوین کدام جهانبینی جدید نبوده، بل، روشن ساختن و توضیح جنبههای تاریک یا بی معنای گزارهها و احکام لفظی است. این گرایش فلسفی واژههای بزرگ فلسفه را مورد تحلیل موشگفانۀ منطق و نحو (دستور زبان) قرار میدهد. در کشورهای انگلیسی زبان جریان تحلیلی چنان حاکم است که مثلاً در امریکا، انالیتیک به معنای فلسفۀ امریکایی (در برابر فلسفۀ ارپایی) به کار بُرده میشود. فِرگِه، بانی تفکر تحلیلی، اسلوب و شیوههای اندیشیدن خود را در برابر شیوۀ لایبنیتس (Leibniz) قرار داد. از دید فِرگِه، لایبنیتس از مفاهیم (concepts) شروع میکند تا از ترکیب آنها به اندیشه و حُکم برسد، در حالی که او با تحلیل یک اندیشه یا یک حُکم به اجزای ترکیبی آن میرسد.
فلسفۀ تحلیلی، عنصرگرا و اتوم گراست. در فلسفۀ تحلیلی ادراکِ جهانِ بیرون به دادههای جداگانۀ حسی (Sens data) تجزیه میشود.
از دیدگاه راسل، بین ساختار اتومی ماده و ترکیب جملات و گزارهها یک تمثیل و شباهت واقعی وجود دارد.
ویتگنشتاین (Wittgenstein) در «رسالۀ منطقی ـ فلسفی»اش تصدیق میدارد که بین گزارههای اولیه و عنصری (اتومیک) و واقعیتهای اولیه (عنصری یا اتومیک) یعنی حالتهای واقعی اشیأ در بیرون از ذهن، همسانی وجود دارد. از دیدگاه او، هر اندیشه از یک تعدادِ معین احکام اولیه یا عنصری تشکیل مییابد ـ احکامی که خود به وسیلۀ شمارِ اندکی از واژهها بیان میشوند.
برای فلاسفۀ تحلیلی، فلسفه کدام آیین منسجمِ شناخت نمیتواند باشد، فلسفه یک «فعالیت» است و فعالیتِ بدون مرز است؛ پس فلسفه نمیتواند یک سیستم اندیشهیی باشد.
