حقیقت

حقیقت (Alêtheia  یونانی   Veritas / لاتین/   Vérité   فرانسوی    Wahrheit  /آلمانی   / Truth   انگلیسی   Istina; Pravda/  روسی)

زبان‌های مختلف واژۀ حقیقت را از فضاهای نخستین آن در عرصه‌های شعر، دین و حقوق بیرون کرده به گسترۀ فلسفه و علوم کشاندند و آن را از معنای «انطباق شئ با ذهن» انباشتند. اما این گذار در سه الگو (سرمشق) تبارز کرد:

۱ـ الگوی حقوقی ـ یزدان شناسیک در زبان عبری در معنای «محکم، استوار، ثابت» (مثلاً رابطۀ ثابت و استوارِ انسان ـ خدا).

۲ـ الگوی یونانی در معنای «آشکار شده»، «از پرده برون افتاده»، «از فراموشی خارج شده».

۳ـ الگوی لاتینی در معنای دُرستی و «دُرست بیان یافته».

۴ـ الگوی عبری: بُن ـ واژۀ «اِمن» (’Mn) که واژۀ «آمین» از آن ساخته شده است، خاستگاه مفهوم حقیقت است. اِمن به معنای پایدار، ثابت و استوار در زمان است. از این دیدگاه حقیقت چیزی است که پیوسته بدون تغییر باقی می‌ماند. در تورات واژه‌های برساخته شده با بُن ـ واژۀ اِمن به همین معناها به کار رفته‌اند. خدای اسراییل یک خدای تاریخی است که به مردم خود وعده می‌دهد که آنان را از اسارت مصر آزاد می‌سازد؛ وی به مردم خود می‌گوید: «من آنم و خواهم بود که اکنون هستم» (تورات، هجرت، ۳، ۱۴). وی به وعدۀ خود وفا می‌کند و به حیث «خدای حقیقت» تبارز می‌کند (سورۀ ۳۱، ۶).

۵ـ الگوی یونانی: در واژۀ «آ ـ لیتیا» (A-lêtheia) حرف «آ» که حالت سلبی را می‌رساند، «پوشیده» را «نا ـ پوشیده» می‌سازد؛ پنهان را آشکار می‌سازد. از همین بُن واژه آشکار می‌گردد که در فلسفۀ باستان یونانی، از همان آغاز مسألۀ حقیقت با مسألۀ هستی و واقعیت گِره یافته بود. چنین به نظر می‌رسد که حقیقت یعنی جلوۀ آنچه هست! آنچه پنهان است و باید آشکار گردد. از همان آغاز تفکر فلسفی به آشکار ساختنِ آنچه پنهان است وقف گردید.

شعر پارمنید که در سدۀ پنجم پیش از میلاد سروده شده بود، برای نخستین بار هستی و حقیقت را یکجا و در کنارِ هم روی صحنه آورد: در سَرِگفتار این شعر، قهرمان جوان از راه جدیدی که خدایان به او نشان داده‌اند، به آستانۀ «روز» و «شب» می‌رسد و از سوی الهۀ داد (عدالت) چنین پذیرایی می‌شود:

«باید تو همه چیز را فرا بگیری

از قلبِ تزلزل‌ناپذیرِ حقیقتِ برانگیزاننده

و از آنچه به میرنده‌گان جلوه می‌کند که در آن باور حقیقی وجود ندارد.»

در تفکر پارمنید، اندیشه و موجود همزمان‌اند، یعنی گونه‌یی انطباق بین بودن و اندیشۀ این بودن وجود دارد: «یک چیز هم‌زمان اندیشیدن و بودن است.» (بند ۳)

از این دیدگاه «ناپوشیده» که در گفتار می‌آید، همان است که هست، یعنی انطباقِ سخن بر هستی.

افلاطون، به دنبال پارمنید، در پی جدا کردنِ ناپوشیده (حقیقت) از آنچه به میرنده‌گان جلوه می‌کند، برآمد. وی در صدد آن برآمد که از ورای جلوه‌های این جهانی به جهانِ حقایق پایدار دست یابد. وی با صحنه‌سازیِ معروف «غار»، طرح وجودِ جهانِ مُثُل را که حقایق جاودان‌اند، ریخت. مُثُل (سرنمونه‌ها) هستنده‌های معقول‌اند که سرنمون و سر مشق و الگوی هستنده‌های محسوس این جهان‌اند. از دید افلاطون، انسان باید در پیِ دست‌یابی به معقولات (مثال‌ها) باشد و این وظیفۀ فلسفه است. افلاطون از «درستی دید» دربارۀ حقیقت سخن می‌گوید و به جای «ناپوشیده» (هستیِ آشکارشده = حقیقت)، «ایده» (مثال) را قرار می‌دهد.

ارسطو و تیوری انطباق: ارسطو در سرآغاز رساله‌اش به نام «دربارۀ تعبیر» (Sur l’interprétation) سه بُعد را دربارۀ حقیقت مطرح می‌کند: ۱ـ اشیاء، ۲ـ «حالاتِ نفس» که شبیه اشیا اند؛ ۳ـ صدا‌ها (که در حیوانات نشانۀ طبیعی حالات نفسانی‌اند و در انسان نشانه‌های زبانی). به دیگر سخن ارسطو سه مرحله را تشخیص می‌دهد: اشیاء، نفس و زبان. از دید ارسطو هیچ ضمانتی وجود ندارد که گذار از یک مرحله به مرحلۀ دیگر درُست باشد؛ مثلاً اطمینانی وجود ندارد که حالتِ نفسانیِ ناشی از دریافت یک شئ (در ذهن یا نفس) با خود این شئ انطباق داشته باشد.

گاه چنین واقع می‌شود که دریافت ما نادرست باشد، اشتباه‌آمیز باشد. گاه شاید بخواهیم فریب بدهیم. پس حقیقت همانند یک هدف است که ما آن را نشانه می‌گیریم و شاید به خطا برویم. ارسطو پیشنهاد کرد که باید بین هستی که به طور عینی در معرضِ ادراک ما قرار می‌گیرد و سخن که ذهنی است، ساختارِ همسانی را جستجو کرد. هستی به حیث جوهر (Ousia) (یا ذات) و «اعراض» مطرح می‌گردد همان‌گونه که گزارۀ زبانی (Proposition) به موضوع (Sujet)  و محمول‌ها (Prédicats)  تجزیه می‌شود. بدین‌گونه بین هستی و نفس (که با زبان تبارز می‌کند) گونه‌یی ساختارِ موازی ایجاد می‌شود: جوهر همان موضوع است که به حیث متکا (قایم به ذات؛ ایستاده به خود، به گفتۀ ابن سینا) است و اعراض، محمول‌هایند.

ارسطو با یافتن یک ساختارِ واحد برای هستی و سخن، حقیقت را به حیثِ انطباق سخن با هستی مطرح کرد و همین بینش ارسطو به حیث بینش مسلط در تفکر غرب جا گرفت.

مفهومِ حقیقت از ارسطو تا تارسکی (Tarski)، منطق شناس معاصر، به همین‌گونه مطرح  ماند. ارسطو در میتافیزیک نگاشت: «گفتنِ این که «هستنده نیست» یا «ناهستنده هست» نادرست است. برعکس گفتنِ این که: «هستنده هست» و «ناهستنده نیست»، درست است». (میتافیزیک، کتاب گاما، ۷، ۱۰۴ ب، ۲۶ ـ ۲۷ ترجمه از ماست) یا  در جای دیگر می‌نویسد: «وقتی می‌گویم برف سفید است به خاطر آن حقیقت است که خود برف سفید است.» و تارسکی صورت منطقی آن را چنین نگاشت: «گزارۀ «برف سفید است» راست (صادق) است در صورتی که برف (در واقعیت) سفید باشد.»

اما واژۀ «انطباق» در متنهای ارسطو یافت نمی‌شود (انطباق گزاره بر واقعیت عینی)؛ وی بیشتر از  مقایسه، تشابه و همسانی سخن می‌راند.

در سده‌های میانه برداشت  ارسطو به این شکل تثبیت شد: «حقیقت انطباق عقل با شئ است» و این تعریف پابرجا ماند. ارغنون که شرح منطق اوست بر بُنیاد  همین تعریف تدوین شده است؛ ارغنون چنان دستگاه سخن است که توانِ گفتن جهان را دارد. از دیدگاه ارسطو وقتی چیزی می‌گوییم به چیزی واقعی در بیرون از گفتار مصداق می‌یابد و این معنایابی برای من و دیگران یکسان است. همان‌گونه که یک چیز نمی‌تواند همزمان باشد و نباشد، یک واژه نیز نمی‌تواند هم زمان یک معنا و ضدِ این معنا را برساند. از سوی دیگر جملات ما مانند گزاره‌ها ساختار یافته‌اند: الف، ب است: الف، موضوع یا سوژه، ب، محمول و است رابطه! همان‌گونه که یک شئ از جوهر و اعراض ترکیب یافته است: پیراهنِ سبز: پیراهن جوهر، سبز عرض.

۶ ـ الگوی لاتینی:

واژۀ لاتین وِروس (Verus) در عرصۀ حقوقی به معنای «اصلی و واقعی» (در برابر ساخته‌گی، دروغین و بَدَل) به کار می‌رفت. واژۀ لاتینی وِریتاس (Veritas) در عرصۀ حقوقی به معنای «توانمندی و ظرفیت شاهد در راست‌گویی» مورد استفاده قرار می‌گرفت. فیصلۀ قضایی به حیث یک حقیقت مورد پذیرش قرار می‌گرفت.

نقش ابن سینا در تعریف حقیقت:

مشهورترین تعریف حقیقت در تفکر فلسفی باختر زمین همانا «انطباق عقل با شئ» است. گویند که این تعریف برای نخستین بار در آثار گیوم اهل اوکسر (Guillaume d’Auxerre) فرانسوی آمده است. برخی‌ها به شمول هایدگر [هستی و زمان، بند ۴۴ الف] تعریف نامبرده را به اسحق اسراییلی، فیلسوف یهود، که به عربی می‌نوشت، نسبت می‌دهند.

«کتاب الحدود» (کتاب تعریف‌ها) او هم به لاتین ترجمه شده بود و هم به عبرانی.

اما تعریف نامبرده در این کتاب وجود ندارد. در آثار الکندی (متوفی ۸۷۰ میلادی) نیز تعریف نامبرده یافت نمی‌شود. وی حقیقت را به حیث راست و صادق معرفی می‌کند. صدق آن است که مثلاً بگویی آنچه هست هست و آنچه نیست نیست.

تعریف انطباق برای نخستین بار در «شفا»ی ابن سینا مطرح گردید. وی نگاشت: حقیقت «حالتِ کلام یا عقل است که حالتِ شئِ خارجی را بیان می‌کند. وقتی که این یکی مطابق آن یکی باشد». (شفا، چاپ قاهره ۱۹۶۰، ص ۴۸) [ترجمه از فرانسوی از ماست] واژۀ عربی «مطابق» دو تصویر هندسی را  می‌رساند که یکی با دیگری کاملاً همسان باشد.

ابن رشد نگاشت: «صادق آن است که چیزی که در نفس یافت شود با چیزی که بیرون از نفس است، همسان باشد.» از تعریف ابن سینا که با پرداختِ منطقی ارسطو کاملاً سازگار است چنین نتیجه به دست می‌آید که در صورتی که سخن با شئِ خارجی انطباق کامل داشته باشد، حقیقتِ بیان شده در این سخن، همانا واقعیت است.

حقیقت در تفکر مارکسیستی:

مارکس در تیزس دوم دربارۀ فویرباخ چنین می‌نگارد: «این مسأله که آیا می‌شود برای اندیشۀ انسانی یک حقیقتِ عینی قایل شد یا خیر، یک مسألۀ تیوریک [نظری] نی، بل، یک مسألۀ پراتیک [عمل] است. این در پراتیک است که باید انسان حقیقت یعنی واقعیت و قدرت در این جهان و برای عصر ما را ثابت سازد.»  در این تیزس نکته‌های بُنیادی زیر نهفته شده است:

الف: مسألۀ عینی بودن اندیشه به مسألۀ «عینی شدن» (Objectivation) (که به حیث «پراتیک» در نظر گرفته می‌شود) گذار می‌کند. از همینجاست که حقیقت سرشتِ نظری خود را نفی می‌کند؛

ب: برعکسِ دیدِ ایده‌آلیستی که حقیقت را کاری عقلی می‌شمارد، حقیقت به حیث وظیفه یا آزمایش مطرح می‌گردد، به این معنا که حقیقت چیزی است که باید در پراتیک به سر رسد و ثابت شود؛

ج: مارکس حقیقت را از عرصۀ شناخت بیرون کرده وارد گسترۀ پراکسیس تاریخی می‌کند. حقیقت به گونۀ یک روندِ تاریخیِ پراتیکِ بشری مطرح می‌گردد، نی به حیث یک دادۀ مطلق و جاودان، آنگونه که ایده‌آلیزم مطرح می‌کند.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien