علت/ سبب/ علیت (Cause)
۱ـ علت: آنچه باعث میشود که یک چیز وجود داشته باشد یا چیزی را انجام دهد. علتِ وجودی یا برهانِ وجودی یک چیز. علت با معلول همپیوند است و در برابر پرسش «چرا؟» قرار میگیرد. مثلاً چرا زمین به گرد خورشید میچرخد؟ علت گردش زمین به گرد خورشید چیست؟
۲ـ یک پدیده یا یک رویداد «الف» زمانی علتِ پدیده یا رویداد «ب» گفته میشود که هر باری که الف، پدیدار گردد یا واقع شود، رویداد ب نیز واقع گردد. سرشتِ این رابطه بین پدیدههای الف و ب دو مسألۀ بُنیادی فلسفی را از پی دارد: الف) آیا این رابطه عقلانی است یا تجربی؛ پیشا تجربی است یا در نتیجۀ مشاهده به دست میآید؟ ب) آیا علت به وجود آورنده و آفرینندۀ معلول است یا اینکه صرف یک توالی و «پی در پی آمدن» بین علت و معلول وجود دارد؟ هیوم رابطه بین علت و معلول را پیوند سادهیی میشمارد که در اثر عادت به ما دست میدهد و هیچگونه رابطۀ ایجادی بین آنها وجود ندارد. ما الف را زمانی علت ب میشماریم که عادت کردهایم که پس از الف، همیشه ب را دیده ایم. از دیدگاه هیوم، ما سه نوع رابطه بین تصورات ما ایجاد میکنیم: رابطۀ شباهت بین دو تصور، رابطۀ همجواری و رابطۀ علیت.
۳ـ اوگوست کونت (Auguste Comte) علت را در برابر قانون قرار میدهد. از دیدگاه فلسفۀ تحصلی (Positivisme)، چون توضیح علیت برای ما نامقدور است، باید به جای «چرا؟»، پرسش «چه گونه» را مطرح کنیم تا به شناخت یک پدیده برسیم.
۴ـ ابن سینا: در دانشنامۀ علایی، زیر عنوان «پیدا کردن حال سبب و مسبب و علّت و معلول» به توضیح علت و معلول پرداخته، انواع علت را روشن میسازد. نخست متن اصلی را ذکر میکنیم و سپس آن متن را به پارسی امروز بر میگردانیم تا آسانتر دریافته شود. ابن سینا مینگارد:
«هر چیزی که ورا هستی بود نه از چیزی معلوم، و هستیِ آن چیزِ معلوم بوی بود ورا علت آن چیز معلوم خوانیم و آن چیز را معلول وی خوانیم، و هر چه جزوِ چیزی بود هستی وی خود نه از آن چیز بود هر چند که بود که بی آن چیز نبود و لیکن آن جزو شرط نیست که از وی بود و بوی بودو چون هستی آن چیز بهستی وی بود، پس نشاید که هستیِ جزو از هستی آن چیز بود که آن چیز بذات خویش سپس هستیِ جزو است. پس هر چه بهره ایست از وجود چیزی، وی علت آن چیز است. پس علت دو گونه است: یکی اندر ذات معلول بوَد و پاره ای از وی بود، یکی که بیرون از ذات معلول بود و جزوی از وی نبود.
آنچه اندر ذات معلول بود از دو بیرون نبود: یا بهست بودنِ وی اندر وهم، واجب نبود هست بودنِ معلول بفعل بل بقوّت چنانکه چوب مر کرسی را، که چون چوب موجود بود واجب نبود که کرسی موجود بود بفعل، ولیکن واجب بود که بقوّت موجود بود، زیرا که وی پذیرای صورت کرسی است؛ و یا بهست بودنِ وی اندر وهم واجب آید هست بودنِ معلول، یعنی چونکه وهم کنی که او هست شد اندر عالم واجب آید که معلول هست بود چون صورت کرسی، و پیشین را علّت عنصری خوانند و دوّم را علّت صوری خوانند.
و اما آنچه بیرون از چیز بود یا آن علت بود که چیز از بهرِ ویست، یا نه آن بود که چیز از بهرِ ویست، ولیکن آن بود که از وی است، و پیشین را علّت غائی خوانند و علّت تمامی خوانند چون پوشیدگی که علت خانه است که اگر سبب پوشیدگی نبودی خانه موجود نبودی، و دیگر را علّت فاعلی خوانند چون درودگر خانه را؛ و همۀ علّتها را غایت علّت کند، که اگر صورت غایت اندر نفسِ درودگر نبستی وی درودگر نشدی و کار نکردی و صورت خانه موجود نیامدی و گل عنصر خانه نکردی. پس سبب همۀ سببها، آنجا که غایت بود، غایت بود.» (الهیات، ۱۳۸۳: ۵۳ـ۵۵)
من متن بالا را به زبان متداول امروزی چنین میآورم تا فهم آن را برای خوانندۀ امروزی ساده تر ساخته باشم:
[«هر چیزی که هستی آن از چیز معلوم دیگری ناشی نگردیده باشد ولی خود یک چیز معلوم را هستی بخشد، آن را علت این چیز معلوم میخوانیم و این چیز معلوم را معلول آن. هر چه جزو یا بخشی از یک چیز باشد، هستی آن [جزو بخش] از این چیز بر نمیآید با آنکه شاید وجود آن [جزو] بدون این چیز ممکن نباشد. لیکن شرط نیست که هستی این جزو از هستی آن چیز [کُلّیت] ناشی شود یا به آن وابسته باشد. اما از آن جا که هستی این چیز [کُلّیت] وابسته به هستی آن جزو است، نمیشود که هستیِ جزو از هستیِ این چیز ناشی شود، زیرا این چیز در ذات خود پس از هستیِ جزو هستی مییابد. پس هر چه جزو یا بهرهیی از وجود چیزی [به حیث یک کُلّیت] است، علت این چیز است. پس علّت دو گونه است: یکی آنکه در ذاتِ معلول باشد و جزو یا پارهیی از آن باشد و دیگر آنکه بیرون از ذات معلول باشد و جزویی از آن نباشد.
الف: آنچه در ذات معلول باشد، از دو حالت بیرون نیست؛ یکی این که وجود آن در وهم [تصور] مستلزم وجودِ بالفعلِ معلول نباشد، بل مستلزم وجود بالقوۀ معلول باشد؛ مثلاً وجود چوب در رابطه با کرسی، که چون چوب موجود باشد، لازم نیست که حتماً کُرسی بالفعل وجود داشته باشد، اما وجود کُرسی به طور بالقوه واجب است زیرا چوب پذیرای صورت آن [کُرسی] است. حالت دوم این است که وجود آن در وهم [تصور] مستلزم وجودِ بالفعل معلول باشد، یعنی وقتی که تصور کنی که علت در جهان هست شود، معلول آن نیز هست شود، آنگونه که صورت کُرسی [علّت] برای کُرسی است [معلول]. در حالت اول، علّت را علّت عنصری [مادی] خوانند و در حالت دوم، علّت را علّت صوری خوانند.
ب: اما علّتی که بیرون از چیز بود یا آن است که چیز به منظور آن به وجود آید یا آن است که چیز به وسیلۀ آن به وجود آید؛ نخستین را علت غائی [هدف] خوانند چون سقف [پوشیدهگی] که علّت خانه است زیرا اگر پوشیدهگی نمیبود، خانه نیز نمیبود و دومی را علّت فاعلی خوانند چون مهندس [معمار] که علّت خانه است.
غایت، علّتِ تمام علّتهاست زیرا اگر صورتِ غایت [خانه] در نفس [ذهن] مهندس نمیبود، وی مهندس [طراح خانه] نمیشد و کار نمیکرد و صورت خانه به هستی در نمیآمد و عنصرِ مادی، خانه نمیشد. پس آنجا که غایت [هدف نهایی] باشد، علّت تمام علّتها، غایت است» ]
ملاحظه میشود که ابن سینا با پیروی از ارسطو به وجود چهارگونه سبب [علّت] باور دارد: علّت مادی، علّت صوری، علّت غایی و علّت فاعلی.
علّتِ خویشتن/ علّت خودوَند (Causa sui)
به چیزی گفته میشود که خود، علّتِ وجودِ خود باشد یعنی خود – آفریده باشد. فلوطین واحد را علّتِ خویش میدانست. در فلسفۀ کلاسیک عمدتاً خدا علّت خودوَند معرفی گردیده است. اسپینوزا نوشت: «برای من علّتِ خویشتن آن است که وجودش در ذاتش باشد [ذات در برگیرندۀ وجود باشد] یا آنچه که طبیعت [سرشت، ماهیت] اش را نتوان تصور کرد مگر به حیث چیزی موجود.» (اسپینوزا، اخلاق) برخی از متکلمان دینی خدا را علّت خویشتن نمیپندارند زیرا خدا آفریده نمیشود.
