قدرت سیاسی (Political power/Le pouvoir politique)
قدرت سیاسی توانمندیی است که از طریق یک دستگاه مجهز به نام دستگاه دولتی فعلیت مییابد. قدرت سیاسی در یک نفر (شاه یا دیکتاتور) یا در گروهی از افراد (اعضای حکومت، اعضای قضا، اعضای پارلمان و غیره) تمرکز کرده، از طریق وسایل دولتی، به اشکال گوناگون (مذهب، قانون، ارعاب، اخلاقِ مسلط، قوۀ قهریۀ نظامی و غیره) فعلیت مییابد. یعنی از بالقوه به بالفعل تبدیل میشود.
قدرت سیاسی در برابر مردم قرار میگیرد و باید مشروعیت خود را در نظرِ مردم به دست آورد؛ یا به دیگر سخن ، مردمی که در چوکات یک نظام سیاسیِ تاریخی زیر فرمان یک قدرت سیاسی قرار میگیرند، باید به شکلی از اشکال و به درجههای مختلف، مشروع بودن قدرتِ نامبرده را تصور کنند. از نظر ماکس وبر (Max Weber) سه عامل برای مشروع شدن قدرت سیاسی در پهنۀ تاریخ وجود داشته است:
۱ـ سنت: شاه در جوامع ابتداییِ سنتی، همزمان، قدرت مذهبی، قدرت سیاسی، قدرت قضایی و قدرت تقنینی را دارد. این قدرتها از طریق عنعنه و رواج از شاه به فرزندانش انتقال میکرد. اطاعت از عنعنه و سنت، به حیث یک قانونِ زیسته شده در بین مردمان، قدرت را مشروع میسازد. قدرتِ ولیعهد پس از شاه، مشروعیت سنتی خود را از اطاعتِ مردم از سنت کسب میکند، نی از خودِ شاه به حیث شاه. عنعنه و رواج اعتبارِ ویژه و درونی خود را دارند. چون از طریق آنها ارزشهای زندهگی جمعی آدمها تداوم مییابند و تاریخ، زمانمند میشود. این رسم و رواج است که تاریخی بودن یک فرد را ضمانت میکند و او را در بستر یک تاریخ پرورش میدهد و به او هویت تاریخی و وجود تاریخی میبخشد. از همینجاست که عنعنهها و رواجها سختجان و دیرپایاند و در حفظ ساختارهای قدرت اجتماعی، قدرت مذهبی و بهویژه قدرت سیاسی از مؤثریت زیادی برخوردارند.
مذهب، اعتبار عنعنه را بیشتر ساخته، یک بُعدِ مقدس به آن میافزاید و قدرت را تقدس میبخشد. مذهب خود به حیث یک عنعنۀ جدید، منشای قدرت را بالاتر از بشر، یعنی در خدا متمرکز میسازد.
بدینگونه بیاحترامی به عنعنه، بیاحترامی به مقدسات شمرده شده و رعایت نکردن امر و ارادۀ «اولی الامر» (شاه، حاکم،…) گناه تلقی میشود.
در جوامع عقبماندۀ سنتی، مذهب و عنعنات نگهدارِ «نظام موجود»اند. چون نظامِ بالفعل موجود، ضامن تداوم تاریخی آنهاست. شاه که از طریق مذهب «ظل الله» (سایۀ خدا) میشود، خود، در پیِ حفظِ مذهب و خدمتگزاران مذهب قرار میگیرد تا موقفش برای همیش محفوظ بماند.
در جوامع انکشاف یافتۀ امروزی (مثلاً در نظامهای غربی) از نقش مذهب در مشروع ساختن قدرت بسیار کاسته شده، ولی نقش عنعنات هنوز هم وجود دارد.
۲ـ شخصیتِ نیرومند یک فرد که در برخی از مواقع تاریخ (انقلابها، جنگها، مصیبتهای طبیعی و غیره) به حیث نجاتدهندۀ مردم تبارز میکند و مردم او را به حیث آدمیِ فوقالعاده مورد تمجید و احترام قرار میدهند و در او آیندهیی بهتر برای خود تصور میکنند. هِگل در چنین فردی «راهنمای ارواح» را میدید. ذهن عامیانۀ مردم چنین میانگارد که رسالتِ یک کار عظیم تاریخی به دوش چنین فردی گذاشته شده است و او باید نقش و وظیفۀ خود را در صحنۀ تاریخ بازی کند. از این دیدگاه مشروعیتِ قدرت سیاسی نی از طریق عنعنه، بل به خاطر ویژهگیهای یک فرد که در یک برهۀ خاص تاریخی ظهور میکند، در ذهن مردم جای میگیرد. این نوع مشروعیت به وسیلۀ «دلایل روانی» جان میگیرد. سزار، لنین، دوگول، چه گوارا، فیدل کاسترو، چهرههای معروف تاریخاند که بخش زیاد اعتبار و اتوریتۀشان، در فردیتهای نیرومندشان نهفته است. اما باید افزود که تبارز این فردیتها در موقعیتهای خاص تاریخی باعث بروز اعتبار فوقالعادۀ آنان گردیده است.
۳ـ قانون: مشروعیت از طریق قانون، شکل بخردانۀ (عقلانی) مشروعیت قدرت سیاسی است. در جوامع دموکراتیک امروزی عمدهترین عامل مشروعیت قدرت سیاسی قانون است. چون از طریق مشوره و رأیگیری تصویب میگردد و «قرارداد اجتماعی» را بین افراد برقرار ساخته، زندهگی اجتماعی را نظم میبخشد. در چنین جوامعی استفاده از زور و قوۀ قهریه در چوکات قانون صورت میگیرد. (البته باید یادآور شد که قانونی بودن به معنای عادلانه بودن نیست. اکثر قوانینِ نافذ در جهان سرمایهداری به سود طبقات و اقشار فرا دست تنظیم و نافذ شدهاند و تداوم بیعدالتی را ضمانت میکنند. به همینگونه نباید مشروعیت را با حقانیت یا گزینش عادلانه و عاقلانه یکی پنداشت. مشروعیتِ شاه از طریق سنت، رسانندۀ هیچ گونه مفهوم حقانیت و عدالت نیست، بل برعکس چپاول قدرت سیاسی با سؤ استفاده از رسم و رواجهای مردم است).
۱ـ ویژهگیهای قدرت سیاسی:
از دیدگاه سیاستشناس معروف فرانسوی، موریس دو ورژه (Maurice Duverger) قدرت سیاسی از سه زاویه مورد نظر میتواند باشد: به حیث یک پدیدۀ طبیعی، به حیث یک پدیدۀ مبتنی بر زور و به حیث یک پدیدۀ مبتنی بر باور.
الف ـ پدیدۀ طبیعی: در هر جامعۀ بشری وجود قدرت سیاسی چیزی کاملاً طبیعی به نظر میآید، همانند وجود آب، هوا و غیره؛ زیرا چنین پنداشته میشود که نبودِ قدرت سیاسی باعث بینظمی و هرج و مرج در جامعه میگردد. تیوری روانکاویِ فروید توضیح دیگری به این مسأله میدهد: کودک تا دیری نیازمند پدر و مادر برای زیستن است. قدرت پدر و مادر برای ادامۀ حیات کودک به حیث یک چیز طبیعی در ناخودآگاه کودک نقش میبندد. کودک در هنگام بزرگی، وجود قدرت را یک ضرورت طبیعی میپندارد. بدین گونه، از دیدگاه فروید، برقراری روابط فرماندهی و فرمانبرداری در هنگام کودکی، انسان را وابسته به پدیدۀ قدرت میسازد و از همینجاست که انسان نمیتواند روابط اجتماعی را بدون وجود قدرت سیاسی تصور کند.
ب ـ پدیدۀ مبتنی به زور: وقتی یک قدرت سیاسی در معرض فروپاشی قرار میگیرد توسل به زور یکی از وجوه آشکار آن است. اما نمیشود قدرت سیاسی را صرف به اعمالِ زور و قوۀ قهریه فرو کاست. در بسا جوامع ابتدایی، رئیس هیچ گونه قدرت مجازات ندارد، ولی کماکان قدرت سیاسی را در خود دارد.
ج ـ پدیدۀ مبتنی بر باور: باید افراد جامعه به حقانیت قدرت سیاسی باور داشته باشند. مشروعیت قدرت سیاسی از طریق باور افراد (چی از طریق سنت و عنعنه، چی از طریق انتخابات و رأی دهی) امکانپذیر است.
۲ـ برداشتهای معاصر از قدرت سیاسی:
در بستر تاریخ سه گونه برخورد اساسی در برابر قدرت سیاسی شکل گرفتهاند. این برخوردها بر بُنیاد برداشتهای متفاوت از مسألۀ «آزادی انسان» در برابر قدرت ارایه شدهاند.
الف ـ انارشیزم: در این بینش، انسان به حیث یک موجود مطلقاً آزاد و مختار مطرح است. هر نوع قدرت، به ویژه قدرت سیاسی این آزادی را از انسان سلب کرده، او را به بند و اسارت میکشاند. از این نگرگاه، دولت دستگاه سلبِ آزادی انسان است و باید محو گردد. انارشیستها برای براندازی دستگاه دولتی و از این طریق، برای نابودی قدرت سیاسی مبارزه میکنند.
بـ اقتدارگرایی: برعکسِ انارشیزم که یک پدیدۀ معاصر است، «اقتدارگرایی» یک بینش باستانی است. نظامهای متمرکز و استبدادی شرقی و تمرکز قدرت در یونان باستان نمونههای بارز این نگرشاند. در این پنداشت، قدرت سیاسی همۀ ابعاد زندهگی فرد را زیر سلطه میداشته باشد. افراد جامعه سرنوشتهای جداگانه نسبت به سرنوشت کُل جمیعت ندارند. افراد برای جمیعت قربان میشوند. افسانۀ اندوهبار قربانیِ دوشیزه اوشاس در معبد کاپیسا (به داستان «اوشاس» نوشتۀ نجیبالله توروایانا مراجعه شود) و قربانی ساختن دوشیزه ایفی ژنی (Iphigénie)، دختر آگاممنون در افسانۀ جنگ تروا به خاطر نجات لشکر یونان از خشم خدایان، نمونههای بارز نبود حقوق فرد نسبت به قدرت سیاسی است. در اسطورۀ جنگ تروا ایفی ژنی در لحظات رفتن به سوی قربانیگاه، رو به مادرش کرده، گفت: «من حق ندارم زیاد به زندهگی دل ببندم. تو مرا به دنیا آوردی تا به یونان تعلق داشته باشم…»
«جمهوریت» افلاطون نیز نظامی است که کوچکترین آزادی یا اختیاری را برای افراد جامعه قایل نیست، حتا در گسترههای زندهگی خصوصی و خانوادهگی. ایدیالوژی فاشیستی هیتلر و دولت آلمان نازی بر اساس یک برداشت نادرست از فلسفۀ سیاسی افلاطون تکوین یافتند.
جـ آمیزش قدرت و آزادی فرد: راه سوم که بُنیاد تیوریک و فلسفی خود را با بینش ارسطویی یافت، آمیزش فرد و قدرت است. ارسطو گفت که جامعه از «اجزای همگون» یعنی «افراد همسان» ساخته نشده است، پس هر فرد الزاماً جایگاه یگانه و ویژۀ خود را در جامعه دارد و ممکن نیست در جامعه مستحیل گردد. بدینگونه سرنوشت فرد ضرورتاً با سرنوشت جمعیت یکی نیست. پس از فلسفۀ سیاسیِ ارسطو، تفکر سیاسی در جهت توضیحِ رابطه بین آزادی فرد و قدرت سیاسی سیر کرد. در دنیای معاصر دو گرایش شکل گرفت:
۱ـ لیبرالیزم،
از دیدگاه اندیشهپردازان لیبرال، انسان به حیث انسان دارای حقوق طبیعی است. بُنیاد این برداشت را در غرب عیسویت میسازد. چون از دید این مذهب، انسان از روی تصویر خدا آفریده شده است، پس جایگاه ممتاز در هستی دارد. این جایگاه ممتاز حقوق ویژهیی برایش به حیث یک فرد ارزانی میدارد. از سدۀ هژدهم میلادی به بعد موضوع حقوق فرد خارج از حوزۀ مذهب صرف به حیث حقوق طبیعی مطرح گردید. از این نظر انسان به حیث موجودِ خردمند دارای حقوق ویژۀ فردی است که نسبت به قدرت سیاسی مقدماند و رجحان دارند. پس قدرت سیاسی باید بگذارد تا جامعۀ انسانی خارج از ساحۀ تأثیرش سازمان یابد و خود به حیث خدمتگزار این جامعۀ خودسازمانیافته سامان یابد. قدرت سیاسی نباید در امور فرد دخالت کند و بهترین حالت حالتی است که قدرت سیاسی کاملاً از حوزۀ حقوق فردی خارج باشد. مذهب نیز به حیث یک موضوع خصوصیِ افراد باید از قدرت سیاسی جدا گردد. به همینگونه عرصۀ اقتصادی نیز باید به اختیار ابتکار افراد واگذاشته شود که قدرت سیاسی نباید در امور اقتصادی دخالت کند. در صورت بروز بحرانها، خودِ وضعیت اقتصادی قادر به یافتن راهحلهای مؤثر است.
روابط اجتماعی بین افراد باید به طور آزادانه برقرار شوند . قدرت سیاسی از طریق دولتـ شحنه (دولتـ ژاندارم) صرف وظیفۀ حفظ نظم عامه را که بر بُنیاد روابط آزادانۀ افراد ایجاد شده است، به عهده دارد. بدینگونه به هر پیمانهیی که دولت ضعیف باشد، حقوق افراد مسلمتر و بیشتر میباشد؛ پس باید چنان دستگاه دولتییی را برپا داشت که در آن قدرت سیاسی کمتوان و ضعیف باشد. از همینجاست که سه قوۀ جداگانه در دولتِ مبتنی بر قانون اساسی سازمان یافت تا باشد که تمام قدرت در یک جا متمرکز نگردد. وجود اپوزیسیون (مجموع نیروهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و ایدیالوژیکِ مخالف حاکمیت) به حیث یک ضدـ قدرت (به فارسی میشود آن را پادقدرت گفت)، نقش مؤثر را در نظام لیبرال دارد.
۲ـ تفکر سوسیالیستی،
سوسیالیزیم علمی که با اندیشههای مارکس بُنیان یافت نیز توجۀ بزرگ به آزادی افراد دارد، اما این آزادی را نی به حیث یک حقِ طبیعی که گویا به طور فطری در فرد نهفته شده باشد، بل به حیث یک دستآورد تکامل جوامع بشری مطرح میکند. مفهوم «حق طبیعی» انسان یک ساختۀ ذهنی است (یعنی یک مفهومِ کاملاً ذهنی است) که خارج از سرشت و پیوندِ اجتماعی فرد، مطرح میگردد؛ در حالیکه انسان صرف به حیث انسان (یعنی جدا شده و مجرد از دیگر آدمها و جدا شده از وضعیتِ مشخص تاریخی ـ اجتماعی در یک زمان ـ مکانِ مشخص) وجود ندارد. سرشت انسان، جوهر بشری هر فرد، در واقعیت امر، مجموعۀ پیوندهای اجتماعی او با دیگر افراد و با ساختارهای عینیِ (اقتصادی، ایدیالوژیک و غیره) جامعهیی است که در آن زندهگی میکند (این همان تیز معروف ششم مارکس در بارۀ فویرباخ است). بدینگونه فرد، فرد نیست، بل روابط اجتماعیِ انفراد یافته است؛ جامعهیی منفرد شده است و در موقعیت تنگ تاریخی زندهگی میکند.
از این منظر، این جامعه و مجموعِ روابط اجتماعی است که میتواند به فرد غنای معنوی و مادی و آزادی ارزانی دارد. حقوق افراد وابسته به نحوۀ مناسبات اجتماعیی است که در آن زندهگی میکنند. پس باید جامعه را به مراحل متکاملتر و آزادتر از زیرِ بارِ قیودات رساند تا بتوان از آزادی و شگوفاهی زندهگی فردی سخن راند. هرکسی که خواهان آزاد ساختن افراد از چنبرۀ مظالم است، باید در پی آزاد ساختن کُل جامعه و مجموع پیوندهای اجتماعی از چنبرۀ قیودات و مظالم باشد. برای دست یافتن به این امر و راه انداختن انکشافِ تکاملی جامعه، باید قدرت سیاسی را به دست آورد و از طریق آن برنامۀ منظم تحولات بُنیادی جامعه را به سوی انکشاف همهجانبه و آزادی کامل، به تحقق رساند. احراز قدرت سیاسی توسط نیروهای انقلابی و پیشرو عصر ما در چوکات همین اهداف والای بشر خواهانه قابل فهم است و بس.
