مطلق / نسبی (Absolu/Relatif)
در لغت به معنای «جدا شده» است. در گسترههای مختلف شناخت، به معنای گوناگون به کار گرفته شده است.
۱ـ در ریاضیات، عدد مطلق، مقدار معین است بدون مثبت و منفی بودن؛
۲ـ آنچه نمیتوان فراتر از آن رفت: حدِ مطلق. در فیزیک صفرِ مطلق به حرارتی گفته میشود که نمیشود از آن پائینتر رفت. در کیمیا، الکهول مطلق، الکهول کاملاً خالص و ناب است.
۳ـ در تکخدایی باوری، خدا موجود مطلق است چون هم جدا از جهان است (موجود برین) و هم بی نیاز است (کمال یافته).
۴ـ در میتافیزیک، مطلق به آن واقعیتی گفته میشود که به جز خود، به چیز دیگری برای هستن نیاز نداشته باشد. زمان و فضا در فیزیک نیوتن موجودات مطلق اند. مطلق سه وجهه دارد: الف) آنچه به خودی خود، فی نفسه، ایستاده بر خویش، مستقل از تصوری که بتوان از آن در ذهن به نمایش گذاشت، وجود دارد (نیک در فلسفۀ افلاطون و یا چیزِ فی نفسه در فلسفۀ کانت)؛ ب) آنچه به خودی خود بدون دخالت چیزهای دیگر وجود داشته باشد. ج) آنچه کامل، به سر رسیده و به تمامیت رسیده باشد. (موجود کروی در تفکر پارمنید، خدا در ادیان تکخدایی و روح در فلسفه هِگل).
خدا باوری و عرفان: تعریف مطلق، به خودی خود، مسألهانگیز است زیرا نفی هرگونه رابطه و پیوند بوده و نمیشود آن را به تصور آورد. بین چندین مطلق نمیتوان تفاوتی را در نظر گرفت. شناخت، محدود بودنِ موضوعِ شناخت را مفروض میدارد تا بتوان آن را از دیگر موجودات جدا کرد و تعریفی از آن داد، در حالی که مطلق، به حیث نفی هرگونه رابطه، هیچگونه تعیّنی را نمیپذیرد. پس مطلق را نمیتوان تعریف کرد، مگر این که سلسلۀ پایانناپذیرِ نفیها را بر آن حمل کنیم. مثلاً بگوییم که مطلق نی ماده است، نی روح، نی زمان، نی فضا و از این دست تا بینهایت. مطلق، نا مشروط، نامرکب، نامعین، بی صورت است. اندیشه نمیتواند به مطلق برسد و آن را به نمایش بگذارد. پس خدایی که در ادیان تکخدایی مطرح است، ناشناختۀ غیر قابل شناخت است. عرفان چنین پنداشتی را از خدا دارد. بدین گونه انسان توانِ برقراری رابطه با مطلق را ندارد، چون مطلق، رابطه ناپذیر است. نقد بُنیادی رابطۀ انسان با خدا ـ در صورتی که خدا کامل و مطلق انگاشته شود ـ در ویژهگی ذاتیِ خودِ مطلق نهفته است. از دیدگاه عرفان، مطلق به جهان ما، به تاریخ ما، به زبان ما و به سرنوشت ما تعلق نمیگیرد. یگانه امکانی را که عارف میتواند مطرح نماید نفی وجودِ خودش در موجودِ مطلق است، چون مستحیل شدن در مطلق، یگانهگی مطلق را نفی نمیکند. به خدا رسیدنِ عارف، نابودیِ عارف است. از سوی دیگر، آنچه هیچگونه تعیّنی ندارد، یعنی نی ماده است، نی در زمان و فضاست، نی در تخیل و اندیشه، نیستی یا عدم محض است. هِگل چنین هستیِ مطلق را که هیچگونه ماهیتی را نمیپذیرد، نیستی مطلق خواند. عرفانِ پیگیر، همجوارِ بیخدایی است.
از سوی دیگر، خداباوریِ سلبیِ عرفان (La théologie négative) که خدا را «ناشناختۀ شناخته ناشدنیِ گفته ناشدنی» میپندارد، خود، گرفتار تناقضگویی میشود، زیرا، حداقل یک چیز را در مورد مطلق شناخته است که همان شناخته ناشدنی بودن آن است. عرفان نیز مطلق را به حیث موضوعِ شناخت مطرح کرده است. اختیار باوری، بر بینش عرفانی که مطلق را همانند یک چیز مطرح میکند، انتقاد کرده و برای رفع دشواریِ برخاسته از رابطه ناپذیریِ مطلق، مطلق را «اختیار مطلق» (La Liberté absolue) تلقی میکند، اختیاری که توان دارد هستی خود را خود تعیین کند. یعنی برقراری رابطه را نیز در توان دارد. اختیار باوری، مطلق را به حیث فاعل (Sujet) مطرح میکند. اختیار باوری با تبدیل کردن خدا به فاعلِ مطلق، از پنداشت دینیِ مطلق دفاع میکند.
نقد مارکسیستی از مطلق:
ماتریالیزم تاریخی، در برابر فلسفههای بُنیاد یافته بر «مفهوم مطلق» که ویژهگی ایدهآلیزم است، خود را به حیث فلسفۀ «مفهوم نسبی» معرفی میدارد و چنین استدلال میکند:
۱ـ آنچه مطلق انگاشته میشود، سیمایِ برینِ یک حقیقتِ بشری است که منشأ در پراتیکِ تولیدِ اجتماعیِ وسایلِ زندهگی و بقا دارد. از این دیدگاه، مطلق نی کامل است، نی جدا شده و متعلق به دنیای تصورات محض؛
۲ـ دیالکتیک، خود، گونهیی نسبی باوریِ (Relativisme) بُنیادی است که هر حد (terme) را وابسته به حدهای دیگر، در نظر میگیرد و هیچ حدی را مطلق نمیانگارد؛
۳ـ از نگرگاه تیوری معرفت، هر نمایش دیالکتیکی، واکنش متقابلِ عاملِ شناسا (sujet connaissant) و موضوعِ شناخت (objet de connaissance) را مفروض میدارد. این وابستهگی، از پراتیک اجتماعی بشر بر میخیزد که در واقع سرنوشت «عامل شناسا» را با سرنوشت «موضوع شناخت» گِره میزند. بدینگونه مطلق نی در عامل شناساست (اختیار باوریِ ایدهآلیستی)، نی در موضوع شناخت (ایدهآلیزم عینی).
مارکسیزم تفکر دربارۀ تاریخ را به جای تفکر دربارۀ مطلق مینشاند.
مارکس از نسبی باوریِ فویرباخ پیروی کرد. انسانشناسی فویرباخ، انسان را از دیدگاه ایدهآلیستیِ نظری (انسان به حیث مفهوم مجرد و کُلی) رهانیده، آن را از دیدگاه حقیقت نسبیِ خود انسان، مطرح کرد. تقابل بین آسمان و زمین که پیوسته از سوی فویرباخ و مارکس در سالهای ۱۸۴۲ ـ ۱۸۴۵ پیش کشیده شده است، همین دیدگاه را به نمایش میگذارد. «نقدی» که مارکس ارایه میکند (مثلاً در اثرش به نام «نقد حقوق سیاسیِ هِگلی») همین نسبیباوری تاریخی (Relativisme historique) است. چندی بعد، مارکس «انسان مرکزیِ» فویر باخ را رها کرده (تیزها دربارۀ فویرباخ)، پراتیک اجتماعی آدمها را به حیث زیر نهاد «نسبی باوری» مطرح میکند. وی در این نقد چنان پیش میرود که حتا رسایی و معنی داشتنِ مفاهیم «منطق» و «نسبی» را که با هم در رابطۀ تقابل قرار دارند (یعنی یکی، آن دیگر را مفروض و پیشنهاده میانگارد) مورد شک قرار میدهد.
در «لودویک فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی» آمده است: «فلسفۀ دیالکتیکی هرگونه مهفوم حقیقتِ مطلقِ نهایی و هرگونه حالت بشری را که منطبق بر آن باشد، [چنان] منحل میسازد که هیچ چیز مطلق، نهایی و مقدس در برابر آن نمیماند».
