مفهوم

مفهوم / صورتِ عقلیه (Concept)

۱ـ ورود

تمام تیوری‌های معرفت (شناخت) روی یک نکته با هم توافق دارند و آن این است که انسان تنها از دو طریق می‌تواند واقعیت (Réalité) را بشناسد: یکی، از طریق مشاهده یا دریافتِ مستقیمِ اشیا و پدیده‌ها. در این صورت این اشیا یا پدیده‌ها صرف در حالت «مفرد» (Singulier) و «مشخصِ» (Concret)شان شناخته می‌شوند (مثلاً همین صفحۀ کاغذ که این متن روی آن چاپ گردیده است. هم مفرد است ـ از این صفحه تنها یک دانه در هستی وجود دارد که در مقابل چشم ما قرار گرفته است ـ هم مشخص است، یعنی دارای ویژه‌گی‌هایی است که خارج از ذهن و اندیشۀ ما در آن جمع آمده‌اند). دوم، از طریق تعیّناتِ انتزاعی یا مجرد (Abstrait) که در یک دسته یا یک صنف از اشیای منفرد به حیث یک ویژه‌گی مشترک تبارز می‌یابد. (در همین مثال بالا ـ «صفحۀ کاغذی که بر آن یک متن چاپ گردیده است» ـ تعینات انتزاعی از این قرار اند: صفحۀ کاغذ: هر آنچه مسطح باشد و ضخامت آن نسبت به عرض و طولش بسیار کمتر باشد و از آن برای نوشتن استفاده شود. این تعریف برای تمام اشیایی که این خصوصیت را داشته باشند، قابل تطبیق است. پس «صفحۀ کاغذ» صرف یک تعریف است (مجموعه‌یی از تعیّنات) و وجود خارجی ندارد. به همین‌گونه «متن»، «چاپ» تعیّنات انتزاعی‌اند. «صفحۀ کاغذ» در همین صفحۀ مشخصی که رو به روی ما قرار دارد، تبارز می‌یابد ولی به آن خلاصه نمی‌شود. «صفحۀ کاغذ» در تمام صفحه کاغذهایی که در جهان وجود داشته‌اند، وجود دارند، یا وجود خواهند داشت تبارز مییابد.)

شیوۀ اول، همان شناخت مستقیم یا شهود است و شیوۀ دوم، شناخت مفهومی (Conceptuel) یا شناخت به وسیلۀ مفاهیم است.

شهود با مفردات سر و کار دارد و شناخت مستقیم موجودات مفرد است، در حالی که مفهوم، کُلیست یعنی با دسته یا صنفی از موجودات رابطه دارد. شناخت از طریق مفاهیم، شناخت از طریق کُلیات است: صفحه، کاغذ، متن، چاپ و غیره همه کُلی (Universel/Général) اند.

پس شناخت در دو بُعد مطرح می‌گردد:

یکی آن که مشخصات را مستقیماً و «بدون واسطه» در نظر می‌گیرد؛ دو آن که مشخصات را «با واسطه» از طریق میانجی‌گریِ پرداخته‌های ذهن (که همان تعیّنات‌اند) در نظر می‌گیرد. در بُعد دوم، تعینات ذهنی یا میانجی‌ها از متکاهای (محمل‌ها یا زمینه‌ها) مشخصشان جدا گردیده‌اند. مثلاً صفحۀ کاغذ به حیث یک تعّین یا یک میانجی از تمام صفحه‌های کاغذ جهان جدا گردیده است و به حیث یک «پرداختۀ ذهنی» داخل روند شناخت می‌گردد.

همین «پرداختۀ ذهنی» ـ به حیث میانجی ـ که به وسیلۀ آن شناختِ واقعیت حاصل می‌گردد مفهوم نامیده می‌شود.

۲ـ ویژه‌گی‌های مفاهیم:

اولین پلۀ شناخت، شناختِ مستقیم یا شهود سه ویژه‌گی دارد: محسوس (Sensible) است، مشخص است و مفرد است.

اما برعکس یک مفهوم، انتزاعی و کُلی  است.

مفهوم، یکی از جنبه‌های واقعیت را از تمام پیکرۀ واقعیت جدا کرده آن را در مقام یک «موضوعِ جداگانۀ شناخت» تبارز می‌دهد، در حالی که جنبۀ نامبرده کدام واقعیتِ جداگانه را تشکیل نمی‌دهد، بل از پیِ عملیۀ انتزاع که توسط ذهن یا تفکر روی می‌دهد، از واقعیت جدا گردیده است. ذهن انسان دارای این خصوصیت شگفتی‌انگیز است که می‌تواند از واقعیت محسوس و مفرد (که ترکیب یا مجموعه‌یی از ویژه‌گی‌هاست) یکی از آنها را برون بکشد و به حیث یک تعّینِ جداگانه مورد ارزیابی قرار دهد. مفهوم، همین تعّین جداگانه است (سفیدی را از کاغذی که رو به روی من قرار دارد، برون می‌کشم و آن را به حیث یک مفهوم کُلی مطرح می‌کنم). از سوی دیگر هر آنچه این تعّینِ جداگانه را در خود داشته باشد، مفهوم نامبرده بر آن صدق می‌کند (افزون بر کاغذ، تمام اشیای سفید، سفیدی را در خود دارند).

ساحۀ مصداق مفاهیم، یا گسترۀ تبارز آنها، بی‌حد است. سفیدی تنها به کاغذ‌های جهان محدود نمی‌گردد. در همین جاست که مفاهیم خصلت جهان‌شمول یا کُلی دارند. برای روشن شدن ویژه‌گی مفاهیم، مثالی می‌دهم: مردی را در نظر بگیریم که در دهکده‌یی از ولایت بلخ زنده‌گی می‌کند و همه روزه جهت مراقبت از کشت بهاریش به مزرعه‌یی می‌رود که سندِ ملکیت آن متعلق به کس دیگریست. این مرد به حیث یک موجود مشخص، مجموعه‌یی از تعّینات یا ترکیب ویژه‌یی از خصوصیات است: سن معین دارد (ولی صدها ملیون انسان دیگر همسِن اویند)، رنگ جلدش آفتاب سوخته (همانند صد‌ها ملیون انسان دیگر)، قدی متوسط (همانند ملیون‌ها انسان دیگر) و روی زمین کار می‌کند (همانند ملیارد‌ها انسان دیگر) و… ولی تمام این ویژه‌گی‌ها به طوری در او جمع شده‌اند که از مردِ نامبرده یک موجودِ یگانه و مشخص (در مقیاس کُل هستی) می‌سازند. وقتی در برابر چنین مردی قرار میگیری به شناخت مستقیم یا شهودی دست می‌یابی. حال زنی از روستا‌های کشورِ حبشه را در نظر بگیریم که روی زمین کار می‌کند: سن معین دارد، جلد سیاه دارد، اندامی لاغر، لباسی ژولیده و وسایل کار ابتدایی و غیره. تمام این ویژه‌گی‌ها طوری در این زن جمع شده‌اند که از وی یک موجود یگانه و مشخص می‌سازند. به همین‌گونه یک مرد چینایی یا یک زن ویتنامی را در موجودیت مفرد و مشخصشان در نظر بگیریم و صدها ملیون انسان دیگر را که جهت دوام حیات روی زمین دیگران کار می‌کنند. حال من از این همه آدم‌های مشخص یک ویژه‌گی مشترک آنان را بیرون می‌کشم: معیشت از طریق کار کردن روی مزرعه‌یی که متعلق به خودشان نیست. نام این ویژه‌گی را می‌گذارم: «دهقان مزدور». ولی این دهقان مزدور کدام وجود خارجی ندارد، همان‌گونه که صفحۀ کاغذ وجود خارجی نداشت و تنها از طریق عملیۀ انتزاع (جداکردن) به دست آمده بود. دهقان مزدور یک مفهوم است که عمده‌ترین خصوصیت تمام انسان‌هایی را که روی زمینِ دیگران کار می‌کنند تبارز می‌دهد.

پس برای شناختن مرد دهکدۀ شمال افغانستان دو راه وجود دارد، یا او را به حیث یک انسان مشخص و مفرد مستقیماً مورد بررسی و شناخت قرار دهیم یا از طریق بررسی و شناخت مفهوم کُلی «دهقان مزدور»، به شناخت او (و دیگر مردان و زنانی که همانند او در مزرعۀ دیگران جهت تأمین معیشت خویش کار می‌کنند) بپردازیم.

دهقان مزدور یا (طبقۀ دهقانان مزدور) به حیث یک مفهوم انتزاعی، کدام وجود خارجی و مستقل ندارد، ولی یکی از ویژه‌گی‌های اساسی و سرشتیِ تمام دهقانان مزدور جهان را تبارز می‌دهد.

حال پرسشی مطرح می‌گردد که اگر مفاهیم، وجود خارجی ندارند، چگونه می‌توانند ویژه‌گی‌های سرشتیِ موجودات مشخصِ واقعی را بیان کنند؟ رابطۀ مفاهیم با واقعیت چگونه است؟

۳ـ کلی‌ها:

الف: بینش افلاطونی: براساس این بینش، هر مفهوم، بیان یک واقعیتِ کُلی‌ست که به طور مستقل در جهان تصورات محض یا مُثُل (Idée) وجود دارد. صفحۀ کاغذ به حیث یک کُلی در جهان مُثُل وجود دارد؛ اسب ِکُلی وجود دارد و غیره.

ب: نومینالیزم (اصالت نام): این مکتب در نقطۀ مقابل بینش افلاطونی قرار دارد.

هیچ پرداخت انتزاعی وجود ندارد. در شکل افراطی‌اش، نومینالیزم یا اصالت نام، هر کُلی را فقط یک اسم عام تلقی می‌کند و بس. از این دیدگاه صرف مفردات وجود دارند و کُلیات فاقد وجوداند.

ج: «مفهوم باوری» (Coneptualisme): این برداشت از فلسفۀ ارسطو سرچشمه می‌گیرد. هر مفرد متشکل از «صفات» است. صفات تنها در شیِ منفرد وجود دارند و هیچ‌گونه وجود مستقل ندارند. اما به حیث «صفات»، کُلیّات‌اند. صفت (یعنی یک کُلیت) به طور واقعی در شیِ منفرد وجود دارد. همین صفت یا مفهوم، از شی مذکور «جداشونده» است و به دیگر اشیا نیز تعلق می‌گیرد. بدین‌گونه کُلی وجود دارد اما صرف در اشیای منفرد!

۴ـ سرچشمۀ مفاهیم، چگونه‌گی تکوین آنها؛ مسألۀ تکامل مفاهیم:

بسیاری از مفاهیم بر بُنیاد تجارب محسوس، توسط ذهن ساخته می‌شوند. کانت پس از تحلیل روند شناخت ِعلمی (ریاضیات و فزیک نیوتن) به این باور رسید که برخی مفاهیم هیچ رابطه و پیوندی با تجربه و آزمون ندارند، یعنی پیشین (A priori) اند. این مفاهیمِ ویژه، فاقد محتوای معرفتی‌اند، یعنی کدام شناخت ویژه را به ما انتقال نمی‌دهند، بل، چگونه‌گی رابطه بین تفکر (ذهن) و موضوعِ شناخت را شکل می‌بخشند. این مفاهیمِ ما قبلِ تجربی، تصورات ما را از واقعیت به هم پیوند می‌زنند تا یک ترکیب واحد را به وجود آورند. کانت به پیروی از ارسطو که کُلی‌ترین مفاهیم را مقوله (کته گوری) نامید، مقولات را دست‌کاری کرد به شرح زیر:

ـ در گسترۀ چندی یا کمیت: ۱ ـ کلیت؛ ۲ ـ کثرت؛ ۳ – وحدت؛

ـ در گسترۀ چونی یا کیفیت: ۱ ـ ایجاب؛ ۲ ـ سلب؛ ۳ـ حصر یا تحدید؛

ـ در گسترۀ نسبت یا اضافه : ۱ ـ گوهر و عَرَض؛۲ـ علت و معلول؛ ۳ـ مقابله؛

ـ در گسترۀ ماده یا جهت: ۱ ـ امکان و امتناع؛ ۲ ـ وجود و عدم؛ ۳ ـ وجود و احتمال؛

عصارۀ تفکر ایدیالیستی در رابطه با مفاهیم در همین کته گوری‌های دوازده‌گانۀ کانت خلاصه می‌گردد.

وقتی از تکامل مفاهیم سخن رانده می‌شود، منظور تغییراتی‌اند که از سوی ذهن یا تفکر بر مفاهیم وارد می‌آیند، یا مفاهیم جدید توسط تفکر ساخته می‌شوند. یعنی این دگرگونی‌ها از بیرون، توسط تفکر به مفاهیم حمل می‌شوند، نی از درون توسط خود مفاهیم. هگل مفاهیم را از درون به طور سرشتی و ضروری فعال و دینامیک و دگرشونده تلقی کرد. یعنی از دیدگاه هگل، مفاهیم، خود، دگرگون می‌شوند، بی آن که ذهن یا تفکر، دگرگونیی از بیرون بر آنها وارد آورند. تکامل مفاهیم ـ به گفتۀ هگل ـ باعث ایجاد «ایده»‌ها می‌شوند که همان واقعیت‌هایند. «ایده»‌ها از دیدگاه هگل، «واقعیت‌های مطلق»اند.

۵ ـ هویت مفاهیم در ریاضیات، فیزیک و زبان علمی:

در ریاضیات که عرصۀ ویژه‌یی از شناخت را تشکیل می‌دهند باید بین موضوع‌های ریاضی (Objets mathématiques) چون اعداد، توابع، ساحه‌ها و غیره، و مفاهیمی که به وسیلۀ آنها خصوصیات موضوعات نامبرده را توضیح می‌دهیم فرق قایل شد. از نگاه منطق، ذواتِ ریاضی موضوعات دارای سرشت خاص‌اند که متعلق به جهان تجربی و محسوس نمی‌شوند.

ذواتِ تیوریک (Entités théoriques) با کاربُرد مفاهیم توسط تفکر ساخته می‌شوند، ولی خود، مفاهیم نیستند. مثلاً قوۀ جاذبه، ساحۀ الکترو مقناطیسی و غیره. این ذوات به حیث موجودات واقعی در طبیعت مطرح‌اند، نی به حیث موضوعات اندیشه‌یی یا ذهنی.

زبانِ علمی مفاهیمی را به کار می‌گیرد که مستقیماً توسط تجربه تعبیر نمی‌شوند. مفاهیم زبان علمی، مفاهیم تیوریک‌اند

مقوله/ کته گوری (Catégorie)

الف: فلسفۀ کلاسیک

۱ـ در لغت به معنای صنفِ هستنده‌های دارایِ خصوصیاتِ همسان است.

۲ـ ارسطو ده مقوله را وضع کرد. از دید او، مقوله‌های ده گانه، وجوه هستیِ هستنده‌هاست که توسط آنها یک هستنده بیان می‌شود. مقوله‌ها به خودی خود هیچ چیز را بیان نمی‌کند ولی می‌توانند به حیث محمول در یک گزاره قرار گیرند.

ارسطو برای مقولات هم نقش منطقی قایل بوده و هم نقش وجودی (هستیانه).

به نظر او هستی جنس (Genre) نیست که در ذیل خود مقولات را به حیث انواعِ (espèces) خود داشته باشد زیرا، یک جنسِ کُلی و جهان‌شمول، دیگر جنس نیست. تحلیلِ مقوله‌یی در واقع نمایانگر انقسام و تصنیف درونی هستی است به این معنی که هستی به ده گونه گفته می‌شود و به ده گونه تبارز می‌کند: «آنچه بدون کدام به هم بافته‌گی (ترکیب) گفته می‌شود، یا گوهر/ ذات است، یا کمیت داشته (چندی)، یا کیفیت داشته (چونی)، یا رابطه (نسبت، اضافت)، یا در جایی (جایگاه، مکان)، یا در لحظه‌یی (زمان)، یا در وضعی قرار داشتن، یا داشتن (مُلک)، یا کردن (فعل)، یا کنش پذیرفتن (انفعال) است. گوهر: مثلاً سپید یا «ماهر در دستور زبان»؛ رابطه: مثلاً دو برابر، نیمه، بزرگتر؛ در جایی: مثلاً در لوکه یون (لیسه)، در میدان؛ در لحظه یی: مثلاً دیروز، سال گذشته؛ در وضعی قرار داشتن: مثلاً دراز کشیده، نشسته؛ داشتن: مثلاً کفش پوشیده؛ مسلح ؛ کنش/ کردن: مثلاً بریدن، سوزاندن؛ کنش پذیرفتن، مثلاً بریده شده، سوخته شده. هیچ یک از مقوله‌های یاد شده، به تنهایی، تصدیق [حُکم = آری گویی] نیست؛ آمیزش [به هم بافته شدنِ] آنها با یکدیگر باعث ایجاد یک تصدیق می‌گردد؛ به نظر می‌رسد که هر تصدیق [حُکم] یا راست است یا دروغ، اما هیچ یک از مقوله‌های یاد شده بدون به هم بافته‌گی نی راست است، نی دروغ؛ مثلاً آدم، سپید، می‌دود، پیروز می‌شود.» (ارسطو، مقولات، ۱ ب ۲۵ – ۲ الف ۱۱؛ ترجمه از متن فرانسوی از ماست).

۳ـ کانت مقولات را صورت‌هایی پیشاتجربیِ (A priori) ذهن بشری می‌دانست که زمینه و شرایطِ هرگونه ادراک و فاهمۀ اشیا و موضوعات را فراهم می‌سازند. از نگرگاه کانت، مقولاتِ پیشاتجربی شناخت را مشروط می‌سازند. به سخن دیگر، اشیا در زمان و مکان قرار ندارند و این ذهنِ شناسنده است که با قالب‌هایِ از پیش داشتۀ خود، آنها را در زمان و مکان (مکان‌گیر و زمان‌مند) ادراک می‌کند. کانت بر عکس ارسطو که مقولات را انواع گوناگون هستی می‌دانست، آنها را مفاهیم بُنیادی هرگونه تفکرِ ممکن، تلقی می‌کرد. برای کانت «شیِ فی نفسه»، شیِ در خود، شناختنی نیست و در ماورای امکان‌هایِ شناختی بشر قرار دارند. اشیا و جهان، «اشیا برای ما» و «جهان برای ما» اند. نحوۀ بودن ما همین‌گونه است که از طریق برقراری رابطه با یک شی، آن را می‌شناسیم و این تأمین رابطه، ناگزیر، شی نامبرده را در دایرۀ شرایط و امکان‌های ذهن ما قرار می‌دهد.

۴ـ هِگل خصلت پیشاتجربیِ مقولات کانتی را رد کرده، آنها را هم ذهنی و هم عینی تلقی کرد. از دید او، ترتیب انکشافِ مقولات به حیث مجرداتی که از ساختار مشخصِ طبیعت و جامعۀ بشری با عملیۀ انتزاع به دست آمده‌اند، ساختارِ واقعیت را بیان می‌دارند. مقولات، درجۀ ژرفایِ فهم ما را از واقعیت بازتاب می‌دهند. حرکتِ درونیِ مقولات، همزمان، ژرفایابیِ درونیِ خودِ واقعیت است . این ژرفایابیِ واقعیت، خود را در یک ذهنِ عینیت یافته (ذهنِ عامل شناسنده) می‌اندیشد.

ب: مارکسیزم

در بالا دیده شد که برای فلسفۀ کلاسیک، مقولات، مفاهیمِ روابطِ جهان‌شمول‌اند که جنبه‌های گوهریِ هستی را معرفی می‌دارند. این روابط یا روابطِ درونیِ هستی اند (آنگونه که افلاطون و ارسطو می‌اندیشیدند) یا روابط جداناشده‌نی و ضروریِ هستی با دریافت و فهم بشری (آن‌گونه که کانت می‌انگاشت). از دید کانت مقولات، ابزارهایی‌اند که روابط «برای ما» را تعیین می‌کنند، در حالی که «هستیِ در خودشان»، در دسترس ما قرار نمی‌گیرد.

مارکس برای رفتن به سوی «علم واقعیِ فعالیت عملیِ افرادِ واقعی» نخست از همه به نقد هر گونه استنتاجِ ایده‌آلیستیِ واقعیت از مقولاتِ «پیشا تجربی» (که ساختار اشیأ را در انتزاع‌های ذهنی، از پیش می‌سازد) می‌پردازد. وی هِگل را نقد می‌کند که «یک سوژۀ عینیِ مطلق یا روح مطلق را که همزمان طبیعت و کُلِ بشر است، جاگزین روابط واقعی انسان با طبیعت کرده است.» (مارکس، خانوادۀ مقدس، ص ۱۷۷، ترجمه از ماست) سپس به نقد پرودن (Proudhon) می‌پردازد، کسی که «زنجیرۀ مقولاتِ» برخاسته از «خِردِ نابِ جاودان» را جاگزین مطالعۀ حرکتِ تاریخی روابط تولید نموده است. از دید مارکس، مقولات به هیچ وجه آن انتزاع‌هایی نیستند که گویا گوهر واقعیت را نشان می‌دهند، بل «افاده‌های تیوریکِ» حرکت و سیر تاریخی می‌باشند که این حرکت را بیان می‌کنند.

مارکس به نقدِ مقولاتِ انتزاعیِ پیشا تجربی بسنده نکرده، در پی آن برآمد تا واقعیت را به شیوۀ تیوریک به دست آورد. با در نظر داشت «تاریخی بودن و گذرا بودن» مقولات، وی برآن شد تا مقولاتِ اقتصاد سیاسی را به گونه‌یی تدوین نماید که نظم و ترتیب و به هم بافته‌گیِ منسجم آنها (به حیث یک «کلیتِ مشخص در اندیشه») «مشخصِ واقعی را» انعکاس دهند ولی جای روند واقعیِ تولید را نگیرند. از اینجاست که مسألۀ بُنیادیِ «انتزاعِ درست» و «انتزاعِ نادرست» در برابر مارکس مطرح می‌گردد. اگر مقولاتِ فلسفۀ کلاسیک. انتزاع‌های نادرست اند، پس انتزاع درست از واقعیت چه گونه حاصل می‌شود؟ وی با کار بستِ شیوۀ دیالکتیکی، انتزاع‌های درست را از خود واقعیت و روند تاریخیِ تولید به دست می‌آورد و پیوند آنها را با هستیِ اجتماعی حفظ می‌کند. بیان تیوریک، در واقع، «نمایشِ منطقیِ» خود «روند تاریخی» است اما به طور منسجم و با کنار گذاشتن عوامل و پدیده‌های فرعیی که روند واقعیِ تاریخ را اخلال می‌کنند. نمایش تیوریک «بازتابِ روند واقعیِ تاریخی در یک شکل انتزاعی و منسجم» است.

انگلس و لنین با ملاحظۀ همسوییِ انکشافِ علوم طبیعی با دیالکتیک ماتریالیستیِ تاریخ به تدوین و انسجام مقولاتِ تفکر تیوریک و دیالکتیک به حیث «منطقِ تیوریِ شناختِ ماتریالیستی» پرداختند. هر علم نیازمند مقولاتِ جهان‌شمول و تفکر تیوریک است. از این دیدگاه، مقولات به حیث مفاهیمِ جهان‌شمول و کُلی، بازتابِ اندیشه‌یی واقعیت بوده، در بستر تاریخِ زنده‌گی بشر پدیدار گردیده و بیانگرِ «قوانین» طبیعت و پراتیک اجتماعی‌اند.

چنین مقولاتی که هم تاریخی‌اند و هم عینی، به درجه‌های مختلف، وحدتِ یک عنصر تغییرناپذیر (رابطۀ انسان با طبیعت و جامعه) و یک عنصر تغییرپذیر (اشکال ویژه‌یی که رابطۀ انسان با طبیعت و جامعه در شرایط گوناگون تاریخی به خود می‌پذیرد) را بیان می‌کند.

چه گونه می‌توان این مقولات را تدوین کرد؟ تدوین آنها به عهدۀ دیالکتیک ماتریالیستی (= «فلسفۀ مارکسیستی» از دید لوسین سیو (Lucien Sève) فیلسوف معاصر فرانسوی) است. با تعمیم بخشیدن مفاهیمی چون روند، تضاد، گرایش، ماده، هستیِ اجتماعی، آگاهیِ اجتماعی و غیره، دیالکتیک ماتریالیستی توانست عام ترین مقولات را برای شناختِ طبیعت و جامعه تدوین نماید. اما این شبکۀ مقولات که در پیوند با هم تدوین می‌شوند، نی به حیث یک جدول تغییرناپذیر (آن‌گونه که ارسوط و کانت مطرح کرده بودند)، بل، به حیث یک «جمعبست و بیلانس شناخت»، فراگشاده به روی علوم، تاریخ و پراتیک اجتماعی بشر مطرح است. به گونۀ نمونه: «ماده» به حیث یک مفهوم کُلی در فیزیک به نوعی مطرح است، در کیمیا به گونۀ دیگر و در زیست‌شناسی به شکل دیگری؛ اما به حیث عام‌ترین مفهوم که همۀ این مفاهیمِ کُلیِ علوم را تعمیم بخشد، یک مقوله است که از دیگاه لنین، تقدمِ (Antériorité) هستی نسبت به تفکر و تقدمِ «به اندیشه آمدنِ» (Intelligibilité) هستی (معقول بودن هستی)  نسبت به تفکر را بیان می‌کند.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien