هِرمِنوتیک (Hermeneutics)
مطالعه قواعد صحیح تفسیر متن را «هِرمِنوتیک: یا علم تأویل، تأویلشناسی یا «زَندشناسی» میگویند. هدف از هرمنوتیک، کشف پیامها، نشانهها و معانی یک متن یا پدیده است.
هرمنوتیک به مطالعه اصول تعبیر و تفسیر متون، بهویژه متون ادبی و دینی و حقوقی میپردازد.
در برابر واژۀ هرمنوتیک، گاه از کلمۀ تفسیر یا تأویل استفاده میشود، هرچند که این دو لفظ، ترجمههای مناسبی برای واژۀ هرمنوتیک نیستند.
تفاوت تفسیر با هرمنوتیک قابل قیاس با تفاوت زبان با دستور زبان است.
هرمنوتیک دانشی است که به «فرایند فهم یک اثر» میپردازد و چگونگی دریافت معنا از پدیدههای گوناگون هستی اعم از گفتار، رفتار، متون نوشتاری و آثار هنری را بررسی میکند. دانش هرمنوتیک با نقد روششناسی، میکوشد تا راهی برای «فهم بهتر» پدیدهها ارائه کند؛ اگرچه گروهی از نظریهپردازان هرمنوتیک، با ایجاد و تبیین «روش» در مسیر فهم مخالفند و «فهمیدن» را یک واقعه میدانند که قابل اندازهگیری و روشمندسازی نیست. به زبان سادهتر، تأویلشناسی به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسش است که آیا روش و راهکاری وجود دارد تا خوانندگان یک متن و یا بینندگان یک اثر هنری، با بهکارگیری آن روش، به دریافت معنای ثابت و مشخصی از آن اثر یا متن دست یابند؛ یا این که درک و فهم هر مخاطبی مختص اوست و با دیگری تفاوت دارد.
ریشهشناسی
هرمنوتیک، از فعل یونانی (Hermeneuein) به معنای «تفسیر کردن» اشتقاق یافته و با واژۀ هرمس (ایزد پیامرسان یونانیان) دارای ریشۀ مشترک است. هرمس واسطهای بود که به عنوان تفسیرگر و شرحدهنده، درونمایه پیام خدایان را که سرشت آن فراتر از فهم آدمیان بود، برای آنها به گونهای قابل درک درمیآورد. «هرمس» و مکتبی که به نام خود او به «مکتب هرمسی» موسوم شده، پدیدهای جهانی است و در تاریخ تمدنهای بزرگی مثل ایران، یونان و حتی مصر و بعدها در تمدن اسلامی هم میتوان رد پای او و مکتبش را دید.
تاریخچه
هرمنوتیک از نظر تاریخی به سه دوره تقسیم میگردد:
۱ـ هرمنوتیک کلاسیک
همزمان با عبور از سدههای میانه و از میان رفتن سیطرۀ مسیحیت کاتولیک، «کتاب مقدس» از زیر سایۀ کلیسا خارج شد و به میان مردم آمد. در این زمان که مردم برای خواندن و فهم کتاب مقدس به آزادی رسیده بودند، نیاز به قواعدی بود تا از هرج و مرج در تفسیر پیشگیری کند و به خوانندگان، برای فهم درست و درک معنای اصلی متون راهکاری نشان دهد. شلایرماخر و ویلهلم دیلتای (Schleiermacher & Dilthey) دو تن از دانشمندان این دوره بودند که اصول اولیۀ دانش تأویلشناسی را در سدۀ نوزدهم بنیان گذاردند. این دو معتقد بودند که یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد؛ وظیفۀ مفسر است که با شناخت اثر، بررسی نشانههای درون متنی و اصلاح روش تفسیر تلاش کند تا بدان «معنای نهایی» دست یابد. دیلتای همچنین معتقد بود که برای فهم بهتر متن، باید به نیت مؤلف پی برد و دانست که او متن مورد نظر خود را به چه منظور و با چه هدفی آفریدهاست. اشکال نظریات دیلتای این است که دستیابی به قصد و نیت مولف، به جهت بُعد زمان و مکان، همیشه مقدور و میسر نیست.
۲ـ هرمنوتیک فلسفی
در قرن بیستم میلادی، تحول بزرگی در هرمنوتیک روی داد و این دانش پا به عرصۀ تازهای گذاشت که عوامل اصلی این تحول را باید دانشمندان و فیلسوفان نامداری چون فردریش نیچه (Nietzsche)، مارتین هایدگر (Heidegger)، هانس-گئورگ گادامر پل ریکور و… دانست. در این دوره به جای تلاش برای روشمندسازی شیوۀ فهم، بحث از ماهیت فهم به میان آمد. فیلسوفان این عصر در صدد اثبات این نکته بودند که چیزی به نام «فهم نهایی» و مؤلفهای تحت عنوان «نیت مؤلف» مطرح نیست. فهم آن چیزی است که در اندیشۀ مفسر نقش میبندد (تکیه بر محوریت مخاطب). فهم هر مفسر ریشه در زمانه، جامعه، فرهنگ و تربیت او دارد و این عوامل، محدودۀ عملکرد ذهن مفسر را ناخودآگاه در حصار میگیرد؛ او نمیتواند بیرون از این دایره بیندیشد و بفهمد؛ بنابراین فهم، امری اتفاقی و مسبوق به پیشینۀ تاریخی مفسر است که به شکل یک رویداد درون ذهن وی شکل میگیرد و به هیچ روی قابل کنترلکردن و تعریف در قالب روش و راهکار نیست. دریافت و برداشت هر خواننده، منحصر به خود اوست و به تعداد خوانندگان یک متن، فهمهای متفاوت وجود خواهد داشت. ِاشکال عمدۀ نظریات تأویلشناسانۀ فلسفی این است که در سایه نسبیگرایی با نفی روش، هر فهم و استنباطی از اثر را قابل توجیه میداند و این امر را طبیعی و ناگزیر قلمداد میکند و بدینوسیله، راه را بر خوانشهای متفاوت و بعضاً متضاد از یک اثر میگشاید.
دو اثر مشهور این دوران یکی کتاب «هستی و زمان» از هایدگر و دیگری «حقیقت و روش» از گادامر است.
۳ـ هرمنوتیک نوین
در دوران معاصر تلاش زیادی صورت گرفته است تا برخلاف هرمنوتیک فلسفی، شیوه و راهکاری خاص برای دستیابی به فهمی یگانه ارائه شود. نمایندگان بزرگ این دوره «امیلیو بتی» و «اریک هرش» با نقد دیدگاههای هایدگر و گادامر سعی در احیای آموزههای تأویلشناسی کلاسیک دارند و میکوشند برای دغدغههای ذهنیِ اشلایرماخر و دیلتای قاعدهای منسجم و اصولی تعریف کنند: قاعدهای که هم «روش در فهم» را توجیه کند و هم به دریافت «فهم نهایی» از اثر نائل گردد. اریک هرش عقیده دارد که در تفسیر متن، دو برداشت مستقل از یکدیگر وجود دارد: نخست معنایی که از واژگان متن دریافت میشود؛ دیگری شواهد آن معانی در دورانی که اثر تفسیر میشود. سپس توضیح میدهد که معنای لفظی همواره ثابت است، اما شواهد آن معنا، در هر دورهای فرق میکند. مثلاً معنای «قلم» در یک دوره ممکن است به «قلمنی» اطلاق شود؛ در دورۀ دیگر به «مداد زغالی» و زمانی هم به «خودنویس»! اما در تمامی این سه دوره، معنای قلم یک چیز بیشتر نیست: «وسیلهای برای نوشتن»! وی معتقد است که اگر چه همیشه نمیتوان به معنای نهایی مورد نظر مؤلف دست یافت، اما با بهکارگیری و پیراستن روش، ضمن نفی دریافتهای نادرست و لغزان، میتوان به درجهای از فهم دست یافت که درستتر از بقیه و نزدیکتر به خواستۀ آفرینندۀ اثر باشد، زیرا در عین زمان تفاسیر گوناگون نمیتوانند همگی درست باشند. (ویکیپیدیا، هرمنوتیک)
