واقعیت(Reality)
واژۀ واقعیت دلالت بر چیزی دارد که در فعلیت هست: یک واقعیت، یعنی چیزی که هست و واقعیت در مفهوم عام، همه چیزهایی که هستند. مفهوم هستن (بودن) یا وجود داشتن (که برای اشیأ هردو مترادف اند) یکی از مفاهیم بُنیادی و پیشینِ ذهن آدمی است و دلالت دارد بر تجربهیی که آغازین است و غیر قابل تحلیل (یعنی نمیشود آن را با مفاهیم دیگر مورد تجزیه و تحلیل قرار دراد). دکارت میگفت: «این مفاهیم به خودی خود چنان واضح استند که اگر بخواهیم آنها را تعریف کنیم، کاری جزی مغشوش کردنشان نخواهیم کرد.» وی اطمینان داشت که با هیچ خوانندهیی مواجه نخواهد شد که مفاهیم هستن یا وجود داشتن را نفهمد.
اسپینوزا همین دیدگاه را با واژههای دیگری بیان داشت: «منظورم از جوهر چیزی است که فی نفسه هست یعنی آنچه که مفهوماش نیاز به مفاهیم دیگر نداشته باشد.» (اخلاق، فصل یک، تعریف ۳) پس مفهوم واقعیت با راجع ساختن به مفاهیم هستن (بودن)، وجود داشتن و جوهر، مفهومی تعریفناپذیر باقی میماند. اما با نهادنِ مفهوم واقعیت در برابر مفاهیم دیگری چون عدم، ممکن، خیالی، وهمی و آرمانی سودمندیهای خود را دارد. هر یک از این رویاروییِ مفاهیم ما را به حوزهیی میبَرد که برای تفکر زمینههای عینی بودن یا حقیقی بودن را باز میکند. مثلاً نباید به چیزی که نیست اعتقاد داشت یا نباید چیزی را که ممکن است باشد با چیزی که واقعاً هست، یکی پنداشت. خیالی، واقعی نیست و توهم بارآور اشتباه خواهد بود. آرمانی (ایدهآل) شاید افسانه و خیالپردازیی بیش نباشد یا شاید تا کنون به واقعیت تبدیل نشده باشد.
علوم و فلسفه فرضیهها و نظامهای فکری را یکی از پی دیگر پیش میکشند زیرا توضیحات آغازین این فرضیهها و نظامها یا با واقعیت انطباق نمییابند، یا تنها جنبههایی محدود از واقعیت را بیان میدارند. آنچه اهمیت دارد این است که نباید دو پرسش را با هم یکی گرفت: ۱) چه چزی در حقیقت واقعی است؟ و ۲) منظور ما از واقعیت چیست؟ پاسخ به پرسش اول همه شناختِ بشری را در عرصههای فلسفه و علم در بر میگیرد و پاسخ به پرسش دوم موضوع بررسی ما در اینجاست.
آیا واقعیت همان است که کانت آن را شئ فی نفسه مینامید؟ یا اینکه واقعیت آن است که تجربۀ جسمی ـ فیزیکی را مشروط خود میسازد؟ یا شاید هم واقعیت چیزی است که مرلوپانتی، فیلسوف فرانسوی، آن را «جهان» مینامید یعنی ذخیرهگاهی پایانناپذیر که از آن چیزها را بیرون میکشیم؟ باید از ذهنِ خود بپرسیم که وقتی واژۀ واقعیت را استخدام میکند منظورش چیست؟
۱ـ از دادهها تا حقیقت،
در نخستین معنا، واقعیت یعنی محتوای تجربۀ آنی ما. هرگونه پرداخت فکری و تکمیلی دربارۀ دادههای اولیۀ شعورِ ما از تجارباش ما را از خودِ اشیأ (که در این دادهها نمایانده میشوند) دور میسازد. راه یافتن به خودِ اشیأ از طریق پدیدارهایی که از رویاروییِ ذهن و عین (سوژه و ابژه) شکل میگیرند، موضوع پدیدارشناسی در فلسفه است و هوسرل نمایاندۀ بارز این نحلۀ تفکر فلسفی است. مفهوم «دادهها» اگر به تنهایی در نظر گرفته شود ممکن است به گونهیی فلسفۀ «آمیزشِ» سوژه با ابژۀ تجربه (از میان رفتن فرق بین سوژه و ابژه) بیانجامد، در حالی که هر داده، داده به کسی است. از همینجاست که فرآوردههای تخیلِ ما دادههایی برای ذهن مایند و تنها برای ذهن ما واقعیت دارند ولی به خودی خود ( ایستاده بر خویش) وجود ندارند. به دیگر سخن هیچ چیزِ عینی با این گونه تخیلها انطباق نمییابد. اینگونه دادهها از تخیل ما بر میخیزند نی از اشیأ. پس آگاهی از وجودِ یک واقعیت مستلزم تقابل بین یک من و یک نا – من است.
حواس و حسیافتهای ما، بر عکسِ تصاویرِ تخیلیِ ذهن ما، واقعیت را بیان میکنند زیرا مربوط به اراده و خواست ما نیستند، بل به وسیلۀ چیزی انگیخته میشوند. واقعیت، اولتر از همه، چیزییست که نمیشود آن را تغییر داد، بل باید آن را صرف ملاحظه کرد. اگر هم در پی تغییر یک واقعیت براییم، نخست از همه آن را به حیث چیزی که هست میپذیریم و برای دگر شدن آن به یک واقعیت دیگر برنامه میریزیم؛ اما این واقعیت دومی هم، واقعیت میماند! زمان واقعیت است چون نمیتوانیم به عقب برگردیم و ممکن نیست آنچه را که روی داده است، به حالت پیشتر برگردانیم. مکان واقعیت است زیرا با آن خود را از جاهایی که در آنها به سر میبریم، جدا مییابم. پس واقعیت چیزییست که نمیشود آن را کنار گذاشت!
اصل یا نهادِ واقعیت: اصل یا نهادی در ماست که به وسیۀ آن سفتی اشیأ را باز میشناسیم و این اصل را |صلِ واقعیت مینامند. همین اصل در بُنیادِ سازگاری ما با زندهگی قرار دارد. هرگونه دریافت حسی در ما عکسالعمل حرکی ایجاد میکند و این عکسالعمل به گونهیی رفتار در برابرِ واقعیت مُبدل میشود.
اصل واقعیت با اصلهای دیگری از جمله با اصل لذّت (برساختۀ فروید) پیوسته در کشمکش قرار دارد. اصل لذّت ما را بر میانگیزد تا به جای چیزهایی که در واقعیت در برابر ما مقاومت میکنند چیزهای خوشآیندی را بگذاریم که پیروزیهای تخیلی ما را بر جهان ضمانت کنند. هنر و رؤیاهای ما از همین اصل سر چشمه میگیرند و زمانی که امکانِ هرگونه نقد از میانه برخیزد همین اصل است که ما را به جنون و روان – پریشی میکشاند.
واقعیت، قوانین و ساختار
اما دادههای محسوس که به شکلی از اشکال واقعی جلوه میکنند در اثرِ تفکرِ نقاد مورد شک قرار میگیرند. مثلاً آبی که «شیرگرم» است برای دستی که از یخ ـ آب برون شده باشد گرم خوانده میشود و برای دستی که از آب داغ برون شده باشد، سرد. از همین جاست که ذهنِ متفکر به آن میشود تا به جای واقعیت ـ وارههای دادههای محسوس به شناختِ ساختارهای جهان دست یابد. واقعیت ساختار چیزهاست، مجموع قوانین تغییرناپذیری است که بر جهان حُکم میراند. در این زمینه باید تأکید کرد که نظمِ طبیعت صرف به حیث یک نظمِ ثابت و پایدار مطرح است، نی به حیث یک نظم منطقی ـ عقلانی. بر بُنیاد همین بُرهان است که آزمونگرایان (آمپیریستها) اعتقاد ما را نسبت به جبرِ قوانین طبیعت زادۀ عادتهای ما میپندارند، نی زادۀ عقل. اما اگر روزی به بیماریی درمانناپذیر دچار شویم، هر قدر هم که خود را اغفال و تلقین کنیم که بیمار نیستیم، بیماری به حیث یک واقعیتِ خارج از اراده و شناخت ما روند خود را دنبال میکند. از همینجاست که کانت واقعیت را «عینیت» مینامید.
واقعیت و داوری (حُکم)،
از سویی واقعیت یعنی آنچه توسط داوری و حُکم ما واقعی تلقی میشود. مثال مشهور دکارت در رابطه با رهگذران اهمیتِ حُکم را نسبت به واقعیت بیان میکند. وی نگاشت: «وقتی رهگذران را در کوچه میبینم، میگویم آدمها را میبینم [… ] اما به راستی از این پنجره به جز بالاپوشها و کلاهها چیز دیگری را نمیبینم که شاید روی اشباح یا آدمکهای ساختهگی انداخته شده باشند. ولی حُکم میکنم که اینها آدمهای راستیناند و این را تنها با نیروی داوریی که در ذهن دارم، استنباط میکنم.» (تأملات)
فلسفۀ معاصر علوم بر آن است که واقعیت نی یک دادۀ آغازین بل یک فرآوردۀ علوم است که جهان ما را ساختار میبخشد، زیرا قوانین به وسیلۀ ذهن تدوین مییابند و همین قوانین اند که بُنیاد پدیدهها را تشکیل میدهند.
دیدگاه عامه بر این عقیده استوار است که واقعیت بر حقیقت پیشی دارد یعنی نمیشود یک تصور را حقیقی گفت مگر این که واقعیتی در رابطه با آن از پیش وجود داشته باشد. در برابر این عقیده آیا میتوان گفت که هر واقعیت به وسیلۀ عقل مطرح میشود و به وسیلۀ عقل باز شناخته میشود؟ از این منظر واقعیت یعنی حقیقت. ایدهآلیزم در این شکلاش ذهنیگرا نیست زیرا وجودِ واقعیت بیرونی را در برابر یک سوژۀ شخصی، آگاه و جوهرمند انکار نمیکند. اینگونه ایدهآلیزم ادعا میکند که حقیقت شرطِ واقعیت است و بدون ذهن چیزی بی معناست. از همین جاست که چندین فیلسوفِ مخالفِ ایدهآلیزم ذهنیگرا – از جمله اسپینوزا – به این نظر شدند که عقل برای دریافت واقعیت نیازی به توسل بر چیزهای بیرونی ندارد و همه معیارهای ارزش را در خود دارد.
واقعیت و اعتقاد (باور)،
هر چند فیلسوفان ادعا کنند که «حقیقتهای علمی» به وسیلۀ معیارهای ثابت و استوار (چون معیارهای ریاضی) تصدیق میشوند و همین استواری و ثبات برای بنا نهادن آنها کافیست، اما نمیتوان آنها را مستقل از روابطی که با هستیِ خارج از ذهنِ شناسا دارند، تعریف کرد. البته دانشمندان این نکته را میفهمند که شاید واقعیت خارجی را به طور کامل نشناسند ولی در این جهت تلاش میورزند. کوشش در راه انطباق دادنِ تیوریها با تجربه نشانۀ این تلاش است. واقعیت به حیث یک «موجودِ فی نفسه» همچنان به حیث مرجع برای نظامهای مختلف علمی (مثلاً نظام نیوتن یا نظام انشتاین) مطرح است.
دکارت هم بر آن بود که تفکر تلاش میکند تا به واقعیتهای بیرونی دست یابد. اگر ما از خودِ واقعیت منحیثِ واقعیت، یک تصور جداگانه میداشتیم، میتوانستیم آن را با تصوراتِ دیگر ترکیب کنیم و از این ترکیب وجود هر آنچه را که دلِ ما خواست، مطرح نماییم. (آنگونه که مثلاً میتوان از تصورات بال و اسب اسبِ بالدار را تصور کرد و آن را موجود انگاشت!) تجربه وجودِ این گونه تصوراتِ ترکیبی و خیالی را رَد میکند. هیوم اعتراف میکند که اعتقاد به حیث یک عملیۀ ذهن از رازهای بزرگ فلسفه است (جستاری دربارۀ سرشت انسان ۱، بخش سوم، فصل هفتم)
بدینگونه تصور کردنِ یک شئ به معنای باور داشتن به واقعیتِ این شئ نیست؛ باور داشتن به واقعیت یک شئ تغییری در تصوری که از آن پیدا شده است، وارد نمیکند. پس باور داشتن در خودِ تصور جا ندارد بل مربوط به طریقهیی میشود که ما تصورِ نامبرده را مطرح میسازیم. باور داشتن به یک تصور، چیزی به آن نمیافزاید بل آن را از ذهن بیرون کرده، در خارج از ما جا میدهد. باور داشتن به یک تصور، در واقع، باور داشتن به حضور آن است، یعنی به حیث یک داده در برابر ذهنِ باورکننده قرار میگیرد.
هیوم دربارۀ فرق بین تصوراتِ ناشی از واقعیت بیرونی و باور یافتن به وجودِ تصوراتِ خیالی مینویسد: «در فلسفه تنها میتوانیم تصدیق کنیم که در ذهن ما گونهیی حسیافت وجود دارد که تصوراتِ ناشی از احکام را از تخیلاتِ محض متمایز میسازد.» (همانجا)
کانت در رابطه با تصور برداشت هیوم را تکرار میکند. وی یادآور میشود که زمانی که یک شئی موجود را در ذهن تصور میکنیم، چیزی به این تصور نمیافزاییم. بین تصورِ صد سکه نقرۀ واقعی و تصور صد سکۀ نقرۀ ممکن هیچ گونه فرقی وجود ندارد.
ایدهآلیزم و ریالیزم
از برکلی تا کانت:
استدلال برکلی روی این ادعا استوار است که شعور هیچ چیز را که از خودش نباشد، درک کرده نمیتواند. شعور چیزی را که در بیرون از خودش باشد، فکر کرده نمیتواند. برکلی از این ادعا چنین نتیجه میگیرد که وجودِ یک واقعیتِ بیرون از شعور (مثلاً ماده) را که نمیتوان از آن تصور داشت پذیرفتن، مُهمل و پوچ است. چه گونه میتوان وجود چیزی را که از آن حتا تصوری نمیتوانیم داشته باشیم، تصدیق کرد. هر بار که از ماده یا از یک شئیِ بیرون از ذهن سخن میدانیم در واقع تفکری انجام ندادهایم. پس تلاش نکنیم تا تصور را به سوی یک واقعیت بیرونی متوجه سازیم، زیرا موجود را دریافت و درک میکنیم (مثلاً یک شئی را با چشم و سپس در زیر ذره بین میبینیم) در واقع هر نگرش ما یک واقعیت جداگانه را مینمایاند و از این قرار موجود با موضوعِ استدراک و دید ما یکسان میشود. سارتر همین اندیشۀ برکلی را تکرار میکند: «هستنده، یعنی هستندۀ درک شوند».
پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیزم از تعالی (Transcendance) و فراگذشتِ (Dépassement) ذهن به وسیلۀ خودش سخن میرانند. ذهن خود را از چیزی خالی میکند تا با چیز دیگری پُر کند. نادرست نخواهد بود اگر گفته شود که پدیدارشناسی و فلسفۀ وجودی (وجودگرایی) مواضع ایدهآلیستیِ طرحِ مسألۀ واقعیت را تغییر ندادهاند. برای ردِ بُنیادی چنین پنداشتهای فلسفی باید ثابت کرد که بینش ایدهآلیستی نادرست و بی بُنیاد است، آنچه کار سادهیی نیست و شاید هم نتوان هیچگاهی به آن دست یافت!
البته هر خوانندهیی به سادهگی پی میبَرد که نمیشود با مواضع ایدهآلیزم توافق کرد و دلیل سادۀ آنها این است که «وجود داشتن» صرف یک مفهومِ (مقوله) محض و انتزاعی نیست و ایدهآلیزم اولتر از همه وجودِ خود شعور را به حیث یک واقعتِ موجود از یاد میبَرد.
کانت با ردِ ایدهآلیزم ذهنیگرا، آیین «شئ فی نفسه» را در فلسفۀ خود نگه داشت. شئ فی نفسه، هستیِ شناخته ناشدنی آغازین، خارج از شعور و مستقل از آن است. شعور آدمی به چنین واقعیتی که در برون از آن از ماست، اعتقاد دارد و پیوسته به آن مراجعه میکند. چه بتوانیم هستی را آنگونه که در خارج از دایرۀ دریافتهای ما معلوم میشود بشناسیم و چه نتوانیم به چنین شناختی برسیم (یعنی هیچگاه به شناختِ شئ فی نفسه دست نیابیم) و صرف تماشاگر و گیرندۀ ظواهر آن از طریق ادراکِ شهود خود باشیم، حضور آن را در خارج از ذهن فرض میکنیم و به آن یقین داریم. همین وجود یک واقعیت بیرونی (شناخته شدنی یا شناخته ناشدنی) را میشود «وضاحت هستی» نامید. آنچه در شعور ما جا میگیرد ساخته و پرداختۀ صرف خودِ شعور نیست، بل، حضور چیزها در آن است. و همین حضور چیزهاست که واژۀ واقعیت را معنادار میسازد.
کانت میگفت باید چیزی باشد که ظاهر داشته باشد؛ «پدیده نمیتواند وجود داشته باشد بی آنچه که پدیدار میشود» (پیشگفتار بر چاپ دوم نقدِ خِردِ ناب).
تفکر ما در پی شناختن چیزهایی میبراید که باور دارد که در بیرون هستی دارند. پس ریالیزم حق به جانب است که هستیِ بیرونی را در افقِ احکام و داوریهای ما قرار میدهد. بیجا نخواهد بود اگر بگویم که ما در معرضِ واقعیتِ بیرونی قرار داریم. و سپس ای واقعیت را در معرضِ ادراک و شناختِ خود قرار میدهیم. تخیلات ما واقعیت دارند ولی صرف برای ما، نی برای خود! باور داشتن به واقعیت یعنی باور داشتن به این که ذهن ما سرچشمۀ چیزها نیست؛ چیزها در بیرون از آن قرار دارند و ما، علیالرغم آرزوها و خواستهای ما، ناگزیریم به آنها گردن نهیم!
