پُست ـ مدرنیزم/ پُست ـ مدرنیته/ پُست مدرن (Postmodernism/postmodernité)
۱ـ اصطلاح پُست ـ مدرن: این اصطلاح در گسترههای گوناگون فکری و فرهنگی چون معماری، ادبیات، سینما، نقدِ هنر، جامعهشناسی، فلسفه و سیاست به کار گرفته شده است. واژۀ پُست مدرن در واقع بیانگر یک فضای فرهنگی ـ فکری است که در نیمۀ دوم سدۀ بیستم در باختر زمین، در برابر مُدرنیزم برای اعلام پایان مدرنیته، شکل گرفت.
اندیشهپردازان پُست مدرن، شیوۀ تفکرِ «دوران مدرن» را کهنه و «از اعتبار افتاده» خواندند و ظهور دورانِ جدیدِ تفکر را اعلام کردند. برای برشماریِ ویژهگیهای شیوۀ تفکرِ پُست مدرن، نخست باید اصول بُنیادیِ تفکر مُدرن را یاد آور شد.
۲ـ مُدرنیزم: دوران تاریخیی است که پس از رستاخیز فرهنگی در اروپا آغاز شد و گسست با قرون وسطا را مژده داد. پاگیری سرمایهداری و آغاز روندِ صنعتی شدن تولید در اروپا، با رُنسانس همزمان بودند. مجموعاً میتوان ویژهگیهای این دوران را چنین بر شمرد:
«رُشد شهرنشینی؛ گسترش و توسعۀ علوم جدید، پدید آمدن نهادهای جدید اجتماعی، سیاسی، آموزشی؛ پدید آمدنِ نهادهای جدید اجتماعی، سیاسی، آموزشی؛ پدید آمدنِ یک قلمرو همگانی (public sphere) برای بحث و گفت و شنود دربارۀ مسایل مورد علاقه و دلبستگی همگان؛ از میان رفتن تدریجی نظامهای سنتی؛ جدایی مذهب از نهادهای سیاسی؛ حضور مردم در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی؛ جا افتادن حقوق فردیِ یکسان برای همهگان؛ ایجادِ نظامهای قانونی، و گسترشِ نظامهای مردمسالارانه. به طور خلاصه، شاید بتوان گفت که مدرنیسم ویژهگی یک دوران تاریخی است که کم و بیش از قرن شانزدهم میلادی در اروپا آغاز و تا عصر ما ادامه یافته است. در این دوران چهرۀ زندگی بشر در اروپا تغییراتی شگرف و اساسی کرده است. از مهمترین حوادث این دوران پیشرفت سریع علوم و تکنولوژی جدید، وقوع انقلابهای دموکراتیک در اروپا، استقلال امریکا، و گسترش نظام اقتصادیِ مبنی بر مبادلۀ کالا در سراسر جهان، و افزایش تدریجی دینگریزی (سکولاریسم) است.
پرسش مهم دربارۀ این دوران آن است که چه چیز اندیشۀ بشر را در این دوران از دورانهای دیگر متمایز میکند، و پاسخ آن همان چیزی است که «پروژۀ فکری مدرنیسم» یا «اندیشۀ روشنگری» نام گرفته است. اصطلاح «عصر روشنگری» گاه با دوران مدرن به یک معنا به کار میرود، و گاه منظور از این اصطلاح تنها قرن هیجدهم است.
پروژۀ فکری مدرنیسم، در معنای کُلی و فلسفی، یعنی آرمانِ حاکمیتِ خِرد بر زندگی فردی و اجتماعی انسان، به بیان دیگر، عنصرِ اصلیِ پروژۀ فکری و فلسفی مدرنیسم خِردباوری است. اما خِردباوری، به معنای وسیع آن، جوهر فلسفه از آغاز پدید آمدن آن در غرب است…
… در تاریخ تفکر غرب، ارسطو برای اولین بار نظریههای فلسفی خود را در شکل مقاله و بدون استفاده از شکلهای ادبی و هنری ارایه کرد.
در دنیای مدرن، خِرد باوری با دکارت آغاز شد. به گمان او هیچ باوری را نباید بدون دلیل عقلی و محکم پذیرفت. اما از آنجا که وجه برجستۀ فلسفۀ خِردباورانۀ دکارت فرد باوری است، در این فلسفه پرسش دربارۀ بخردانه بودن باورها از چشم انداز عاملِ منفردِ شعور طرح میشود. افزون براین، دکارت معتقد بود که توجیه عقلانی باورها فقط به این شرط ممکن است که نظام باورها بر بُنیادِ اصولِ بی چون و چرا بنا شده باشد. پس نظریۀ دانشِ دکارت بر دو اصل استوار است.
اول فرد باوری که خود پرستی و خود مدار انگاری و گرایش افراطی به مالکیتِ فردی را در دل میپروراند، و دوم شالوده باوری که همزاد مطلقباوری است. فیلسوفان مدرن، ار دکارت تا کانت، تقریباَ همگی، به شکلهای مختلف، این دو اصل را پذیرفتند.» (شاهرخ حقیقی، ۱۳۸۳، ۱۹ـ۲۱)
۳ـ نقد مدرنیزم از دیدگاه مارکس و نیچه،
الف: مارکس: مارکس فردباوریِ مدرنیزم را مورد نقد بُنیادی قرار داد. از دیدگاه مارکس، سرشتِ انسان مجموع روابط اجتماعیش است. انسان یک موجود اجتماعی است، یعنی فردیتِ وی از طریق روابطش در جامعه، تکوین مییابد. اما مارکس، خِردباوری مدرنیزم را میپذیرفت و بر بُنیاد آن میاندیشید. هدفِ نقد مارکس، صورتِ تاریخیِ مدرنیزم در وجود نظام سرمایهداری بود، نظامی که برشالودۀ منافع شخصی و فردگرایی استوار است.
از نِگرگاه مدرنیزم، هرگاه منافع فردیِ اعضای جامعه تأمین شوند، منافع عمومی جامعه تأمین خواهد شد!
نقد مارکس از جامعۀ مدرنِ بورژوایی، نقدی از درونِ این جامعه با ابزارهای همین جامعه است. از دیدگاه او، جامعۀ بورژوایی در خود تضادهایی دارد که آن را به سوی جامعۀ سوسیالیستی و کمونیستی که عاری از این تضادها خواهد بود، رهنمون میشود.
ب: نقد نیچه: نقد نیچه متوجه بُنیاد مدرنیزم که خِرد باوری باشد، است؛ انتقاد او از بیرون از نهادهای جامعۀ مُدرنِ بورژوازی صورت میگیرد. وی با زیر پرسش بُردن عقل، بُنیاد مدرنیزم و اندیشۀ روشنگری را رد میکند. از دید او، عقل نمیتواند یگانهبخش باشد، آنگونه که دین و سنت اند. از نِگرگاه نیچه، عقل نقابی است بر رُخ خواستِ قدرت و این خواستِ قدرت، توهمهایی چون تیوریهایی علمی و ارزشهای جهانشمول اخلاقی را به بار میآورد.
نیچه همه پیش انگارههای عصر روشنگری و مدرنیزم را مردود میشمارد. از دیگاه او رهایی و عدالت، توهمهایی بی بُنیاد اند. وی یگانه راه رهایی انسان را در ردِ برنامۀ عقلی ساختن جامعه میبیند.
«پی آمدِ قطعی ردِ تفسیر دینی از جهان و قبول تفسیر علمی به جای آن، بی گمان تهی شدن زندگی از معنا، بی هدف نمودن هستی، توجیهناپذیری ارزشها، و در نتیجه پیروزی نیهیلیسم است. به گمان نیچه، نیهیلیسم سرنوشت محتوم دنیای مدرن است و بازگشت به جهان سنتی نا ممکن.» (اثر نامبرده، ص ۲۶)
از دیدگاه نیچه، علم گونهیی تفسیر جهان است که بر اساسِ یک نگرش و پیش انگارۀ ویژه از آن، تدوین میشود. از آنجا که دین و میتافیزیک نیز تفسیرهای جهان اند بر اساسِ نگرش ویژه، پس علم نسبت به آنها برتری ندارد. اعتقاد داشتن به علم، مانند یک اعتقاد دینی است. دین و علم، هر دو اسطوره اند. فلسفۀ عصر روشنگری علم را به جای دین نشاند، یعنی یک اسطوره را به جای اسطورۀ دیگر نهاد. پس باید علم، دین و میتافیزیک را کنار گذاشت و بر یگانه امری که درست است تکیه کرد: تنوع چشم اندازها!
از دیدگاه نیچه و پیروان او، مدرنیزم کاملاً به حاکمیت رسیده است، یعنی عقل را حاکم ساخته است، اگر بحرانی در جامعه است، ناشی از همین سیادت عقل است. پس برای برون رفتن از بحران باید حکومت عقل را برهم زد و خِرد باوری را کنار گذاشت.
۴ـ نقدِ پُست ـ مدرن از خِرد باوری و «روایتهای کلان»:
جریانهای فکریِ پُست ـ مدرن که در نیمۀ دوم سدۀ بیست شکل گرفتند، عمدتاً بر خِرد باوریِ دوران مُدرنِ میتازند. آنها عقل را ذاتاً چیزی جهانشمول ساز و جهانشمولگرا میدانند. از دیدگاه عقل، جامعه کلیتی یگانه است، احکام و قوانین علم جهانشمولاند، قوانینِ تاریخ ضروری و دگرگونیهای جوامع مبتنی بر همین قوانیناند. از نظر پُست ـ مدرنیزم، عقل با این ویژهگیهاش، بستر ایدیالوژیِ نظامهای توتالیتار است. انتقاد عمدۀ پُست ـ مدرنیزم متوجه ادعایِ جهانشمولیت (جهانگستری) اصول و ارزشهاست، ادعایی که میخواهد تفاوتها و رنگارنگی هستی و زندهگی را نفی کند.
«متفکران پُست ـ مدرن شناختِ کلیتِ ساختار اجتماعی را نی ضرور میدانند و نی ممکن. این متفکران بر محلی بودن و نسبی بودن و غیر ضروری بودن حقیقتِ احکام و تنوع و بسیار گونگی شکلهای زندهگی تأکید میکنند… نقد وضع موجود نه نیازی به شناخت ساختارهای بُنیادی جامعه دارد، و نه نیازی به مفاهیم کُلیِ حقیقت، عدالت، رهایی، و خود مختاری.» (همان اثر، ص ۳۰)
اندیشۀ پُست ـ مدرن با تکیه بر این که سوسیالیزم شکست خورد و لیبرالیزمِ مدرنیت نتوانست دشواریهای جامعۀ بورژوا را حل کند، حتا مهفوم رهایی بشر را بی اعتبار دانست. از این دیدگاه، دوران پُست ـ مدرن، پایان هرگونه توهم در رابطه با رهایی، آزادی و عدالت است. فرانسوا لیوتار، عصر پُست ـ مدرن را دورانِ پایان «روایتهای بزرگ» خواند. برای اندیشۀ پُست مدرن «روایتهایِ بزرگ» نسخههای اخلاق و سیاستِ جهانگستری است و در نهایت به توتالیتاریزم میانجامد. نماینده گان برازندۀ پُست ـ مدرن اینهایند: ژاک دریدا، میشل فوکو، ژان فرانسوا لیوتار، ژان بودریار، ریچارد رورتی، السدر مکنتایر، توماس کون و پال فایرآبند.
می شود ویژهگیهای عمدۀ تفکرِ پُست ـ مدرن را چنین برشمرد:
«تمرکز بر زبان، فرهنگ و «گفتمان» (به این دلیل که زبان همۀ آن چیزی است که ما از جهان میدانیم و ما به واقعیت دیگری دسترسی نداریم)، در مقابل رد علایق سنتی «اکونومیستی» چپ و دلمشغولیهای قدیمی به اقتصاد سیاسی، رد دانش «ماهیتگرا» و ارزشهای «جهانشمول» (ازجمله، مفاهیم غربی «عقلانیت (خِرد ورزی)»، ایدههای عام برابری، خواه لیبرالی و خواه سوسیالیستی، و مفهوم مارکسیستی رهایی عمومی انسان) به نفع تأکید بر «تفاوت» و هویتهای ویژۀ بسیار متنوعی نظیر جنسیت، نژاد، قوم و گرایش جنسی، تفاوت مبارزهها و ستمهای خاص و متمایز، پافشاری برماهیت سیال و متمایز نفس انسان («سوژۀ نامتمرکز (Decentred subject) »)، که ماهیت آدمی را چنان متغیر، نا مطمئن و شکننده میکند که به ندرت میتوان دریافت که چه گونه میتوان نوعی آگاهی را تکوین بخشید که شالودۀ همبستهگی و کنش جمعی بر مبنای «هویت» اجتماعی مشترک (نظیر طبقه)، تجربۀ مشترک و منافع مشترک باشد ـ یعنی تجلیل از «حاشیه» (جانبی) و ردِّ «روایتهای بزرگ»، نظیر ایدههای غربی پیشرفت و از جمله نظریههای مارکسیستی تاریخ. همۀ این موضوعها در خدمتِ ردِّ «جوهرگرایی (essentialism) » و به ویژه مارکسیسم قرار میگیرد که متهم است پیچیدهگی متنوع تجربۀ انسان را به دیدگاهی یکپارچه (monolithic) از جهان تقلیل میدهد، به این ترتیب که به شیوۀ تولید به مثابه عامل تعیینکنندۀ تاریخ، به طبقه در برابر سایر «هویتها»، و به عوامل «اقتصادی» یا «مادی» در برابر ساخت بی ترتیب واقعیت «امتیاز خاصی» میبخشد. رد «جوهرگرایی» تنها در برگیرندۀ تبیینهای حقیقتاً سادهگرایانه و یک پارچه از جهان (نظیر انواع استالینیستی مارکسیسم) نیست، بلکه شامل هر نوع تحلیل علمی میشود.»…
«رشتۀ اصلیای که همۀ اصول پسامدرن حول آن قرار گرفته، تأکید بر ماهیت بی ترتیب جهان و دانش انسان و امکانناپذیری هر نوع سیاست رهایی بخش بر مبنای نوعی نگرش «تمامیتگرا» است. حتا یک سیاست ضد سرمایهداری نیز بیش از حد «تمامیتگرا» یا «جهانشمول» است، زیرا در گفتمان پسامدرن نمیتوان گفت که سرمایهداری به عنوان نظامی فراگیر اساساً وجود دارد؛ از این رو، حتا نقدِ سرمایهداری نیز پذیرفته نمیشود. در حقیقت، «سیاست»، به هر مفهوم سنتی کلمه، که با قدرتِ فراگیرِ طبقات یا دولتها و مخالفت با آنها سر و کار دارد، کنار گذاشته شده و راه فقط برای مبارزات پراگندۀ «سیاستِ هویتی» و یا حتا «شخصی به مثابه سیاسی» باز میشود ـ گرچه برنامههای فراگیرتری، نظیر سیاستهای محیط زیست، وجود دارد که جذابیتهایی برای چپ پسامدرن دارد. به طور خلاصه: شک باوری معرفتشناختیِ ژرف و شکستگراییِ عمیقِ سیاسی.» (خسرو پارسا، ۱۳۸۰، ۲۳ـ۲۴)
