کمیت – کیفیت(دیالکتیکِ)

کمیت – کیفیت (دیالکتیکِ) (Quantité-qualité (dialectique de))

هگل نخستین فیلسوفی است که مقوله‌های چندی و چونی را در یک پیوند دیالکتیکی همزمان مطرح می‌کند. منطقِ هگلی آن خطّ فاصل یا «پرتگاه گذرناپذیری» را که فلسفۀ سنتی بین چندی و چونی کشیده بود از میان بر می‌دارد به شرحِ زیر:

حوزۀ درجه [ر.ک : چندی/کمیت] در برگیرندۀ ۳ مقوله است: ۱- درجه؛ ۲- تصاعدِ بی پایانِ کمّی و ۳- تناسب کمّی.

تصاعدِ بی پایانِ کمّی (The quantitative Infinite Progress): چندی محدود توسط حد در داخل کمیتِ بی  پایانِ پیوسته حاصل می‌شود. حد ده، ده متر را از کمیتِ بی پایانِ  درازا (طول) محدود می‌سازد. حد بیست درجه، کمیت بی پایانِ درجه را محدود می‌سازد. چون این کمیت‌ها پیوسته‌اند یک‌های درونِ حد (مثلاً یک متر، دو متر تا مترِ دهم یا سه درجه، چهار درجه تا درجۀ بیستم) با یک‌های بیرونِ حد (مترِ یازدهم، دوازدهم و درجۀ بیست و یکم و غیره) همسانند. بدین‌گونه چندیِ محدود، خود، حد را عبور می‌کند و به آن سوی حد به «چندیِ نامعین» می‌رسد. این چندیِ نامعین نیز حدِ خود را عبور می‌کند و بدین‌گونه به تصاعدِ بی پایانِ کمّی می‌رسیم. این تصاعد هیچ‌گاه به چندیِ پایان ناپذیر نمی‌رسد؛ کمیتِ پایان‌ناپذیر دست یافتنی نیست. (ارسطو می‌گفت که پایان ناپذیر، بالقوه است، نی بالفعل). ذاتِ چندی چنین است که باید همیشه از حدِ خود فراتر برود. چندی به حیث مقوله‌یی مستقل از چونی خود را تا بی‌نهایت گسترش می‌دهد.

تناسب کمی: از آنجا که چندی‌های محدود (مثلاً ۶ و ۳) ذاتِ همسان دارند، باهم دارای تناسب کمی‌اند. مثلاً اگر نسبت ۶ بر ۳ در نظر گرفته شود، در آن دو چندیِ محدود مطرح است: چندیِ محدود ۶ و چندی محدود ۳ که با هم در رابطۀ تناسب می‌آمیزند. حاصل تناسب، چندیِ محدود ۲ است.

اندازه: تاکنون استدلال هِگل این بودکه چندی یک جز- چونی یا یک ناچونیِ محض است یعنی کیمت چیزی است کاملاً غیر کیفی. مثلاً می‌توان مقدار آب را تا اقیانوس زیاد کرد بی آنکه کیفیت آب بودن دگرگون شود. از سوی دیگر در مقولۀ کیفیت دیده شد که کیفیتِ یک چیز تعیّنِ درونی آن چیز است یعنی خود- سامان یا معین شده به وسیلۀ خود است. در حالی که کمیت یک تعّینِ بیرونی نسبت به ذات چیزی است که به آن متعلق است. مثلاً مقدار آب (از یک لیتر تا یک اقیانوس) با آب رابطه ندارد، بیرون از آب است چون می‌شود گفت یک لیتر هوا، یا یک لیتر روغن و غیره.

در تناسب ۶ بر ۳، ۶ و ۳ چندی‌های محدوداند که با هم رابطۀ بیرونی دارند ولی هنگامی که با هم ترکیب می‌شوند، چندی محدود و واحدی (=۲) که نتیجه این ترکیب است، خاصیت درونی پیدا می‌کند. رابطۀ «۶ بر ۳ مساوی به ۲»، یک رابطه درونی است و هر رابطۀ درونی یک کیفیت است.

در این رابطه ما با نوعی از هستی سر و کار داریم که صرف با خود پیوسته است، یعنی یک هستی برای خود است و هستی برای خود مقوله‌یی از حوزۀ کیفیت است.

در تناسب ۶ بر ۳ مساوی به ۲، میتوان طرف ۶ بر ۳ را تا بی نهایت تغییر دارد به گونه‌یی که حاصل تناسب تغییر نکند، مثلاً ۱۲ بر ۶، ۱۴بر ۷، ۱۲۰ بر ۶۰ و غیره. این تغییرات بر طرف دوم یعنی ۲، اثری ندارد و نسبت به آن خارجی‌اند. پیشتر مطرح شد که تعیّن‌هایی که نسبت به متعلقِ خود (در اینجا ۲) خارجی هستند، جنبۀ کمی دارند، اما ۲ را نمی‌‌توان تغییر داد بی آن‌که طرفِ دیگر مساوات تغییر نکند، مثلاً ۳ شود، طرف دیگر ناگزیر باید مثلاً ۹ بر ۳ شود. تغییر ۲ به ۳؛ متعلقِ خود را که طرف دیگر مساوی است تغییر می‌دهد.

بدین‌گونه تناسب هم جنبۀ کمی  دارد (۶ بر ۳) و هم جنبۀ کیفی (۲). پیشتر دیده شد که اگر کیفیت به صورت دفع و کشش کمال یابد، به کمیت مبدل می‌شود (یگانه و بسیار). در اینجا دیده می‌شود که اگر کمیت به صورت تناسب کمال یابد، دوباره به کیفیت تبدیل می‌شود. اما این کیفیت، کیفیت محض نیست بلکه کمیتی است که در این حالت جنبۀ کیفی دارد، یعنی «جامع کمیت و کیفیت» است. هِگل مقوله‌یی را که جامع کمیت و کیفیت باشد، اندازه (آلمانی Maass ؛ انگلیسی Measure) نامیده است. این مقوله (اندازه) همنهادِ (سنتیز) سه پایۀ کیفیت، کمیت و اندازه است. در آغاز کیفیت به کمیت مبدل شد (نفیِ نخست) و سپس کمیت به کیفیت مبدل شد (نفی دوم) و حاصل این نفیِ در نفی، اندازه (در معنای تعادل و تناسب) است. تصور تناسب افزون بر چندی، چونی را  نیز در بر دارد. اگر تناسب میان عناصرِ یک چیز بیش از حدِ معین تغییر کند، کیفیت و ماهیت آن چیز دگرگون می‌‌گردد. پس می‌شود «اندازه» را  وابسته‌گیِ کیفیت به کمیت تعریف کرد؛ به سخن دیگر اندازه کمیتی است که کیفیت به آن وابسته است.

در آغازِ تحلیلِ مقولۀ چندی یا کمیت دیده شد که کمیت نسبت به کیفیت خارجی است. یعنی تغییر آن کیفیت را دگرگون نمی‌سازد. چندی در آن صورت، دیگرِ چونی، ناچونی بود. امّا تحلیل دیالکتیکی نشان داد که چندی و چونی (همانند هستی و نیستی) کاملاً از هم بیگانه نیستند، بلکه هر یک متضمن دیگری است. هر یک به طور جداگانه، یک  مفهوم (مقوله) مجرد است ولی وحدتِ مشخصِ (کنکرت) آنها در اندازه (به معنای تناسب) نمایانگر همبسته‌گی آنهاست. هِگل اندازه را چنین تعریف کرد: «اندازه عبارت است از چندیِ محدودِ کیفی» (منطق هگل، بند ۱۰۷، Qualitative Quantum )

اندازه در منطق هِگل، مانند دیگر مقولات، معرفِ مطلق است. هِگل یادآور می‌شود: «گفته‌اند که خدا اندازه [یا مقیاس] همه چیزهاست. همین اندیشه است که بُنیاد بسیاری از سرودهای کهنِ عبری در ستایش خداست، سرودهایی که مضمون شان اثبات این معنی است که خداوند حد و کران هر چیز از دریا و خشکی و رود و کوه و انواع گوناگون گیاهان و جانداران را معین کرده است. در احساس دینی یونانیان، خصلت خداییِ اندازه به ویژه دربارۀ اخلاق اجتماعی به شکل «نیمیسیس» (Nemesis) [یا انتقام الهی] جلوه کرد. تصورِ نیمیسیس (که اصلاً در زبان یونانی به معنای تقسیم است) بر این نظریۀ کُلی مبتنی است که همه چیزهای وابستۀ آدمی، از خواسته و آزرم و نیرو و نیز شادی و درد، اندازه‌ای دارند که چون از آن درگذرند فرجام کارِ آدمی تباهی و نابودی خواهد بود.» (منطق هگل، بند ۱۰۷)

مارکسیزم و دیالکتیکِ کمیت – کیفیت،

مارکس مقوله‌های کمیت و کیفیت را در گُسترۀ غیر فلسفی به کار می‌گیرد و برای آنها کدام هویتِ مستقلِ تیوریک قایل نمی‌شود.

مثلاً در کتاب سرمایه، در آغاز فصل اول، خصلت دوگانۀ کالا را مورد بحث قرار می‌دهد. کالا‌ها هم از نگاه ارزشِ مصرف به حیث «کیفیت‌های متفاوت» و هم از نگاه ارزش مبادله به حیث «کمیت‌های متفاوت» مطرح می‌شوند. مارکس تنها در چند موردی که از «قانونِ» تغییرات کمی به تغییرات کیفیِ هِگل یاد می‌کند در واقع ابراز تعظیم به استاد است. مثلاً وقتی نگاشت: «مالکِ پول یا مالک کالاها زمانی واقعاً به سرمایه‌دار تبدیل می‌شود که مقدار حدِاقلی [از پول یا کالا] را که برای تولید عرضه می‌کند، فراتر از حدِاکثری [از پول یا کالا] باشد که در قرون وسطا عرضه می‌شد. در اینجا، همانند علوم طبیعی، قانونی تصدیق می‌شود که هِگل آن را در کتاب «منطق»اش ملاحظه کرده بود، قانونی که بر مبنای آن تغییراتِ سادۀ کمی وقتی به یک حد معین می‌رسند باعث تغییرات در کیفیت می‌شوند» (کتاب اول سرمایه، ص ۳۰۲، ۳۲۷) مارکس در یادداشت پاورقی این جمله را می‌افزاید: «تیوری مالیکولیِ کیمیای مُدرن» بر بُنیاد همین قانون بنا یافته است.

انگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت» بیشترینه به شرح «ماتریالیستیِ» دیالکتیک هِگلی پرداخته گذار کمی به کیفی را به حیث یکی از قوانینِ سه گانۀ دیالکتیک مطرح می‌سازد. اما صرف به ارایۀ مثال‌ها از علوم طبیعی بسنده می‌کند و کدام استدلال منطقی برای اثبات این «قانون» ارایه نمی‌کند؛ لنین با این رویکردِ انگلس در مورد «قانون تغییرات کمی به کیفی و برعکس آن» چندان موافق و راضی نبود. البته انگلس از کاستیِ پرداختش آگاه بود و اشاره کرد که: «ما در اینجا [یعنی در کتاب دیالکتیک طبیعت] در نظر نداریم که یک درسنامه دربارۀ دیالکتیک بنویسم.» (همان اثر، ص ۲۰). کتاب دیالکتیک طبیعت به حیث یک اثر ترویجی – تبلیغی برای عامه نوشته شده بود، نی برای نظریه‌پردازان!

استالین در «ماتریالیزم دیالکتیک و ماتریالیزم تاریخی» (۱۹۳۹)، که به مقصد پرورش فکریِ ملیون‌ها کمونیست در سراسر جهان نگاشته شده بود، چهار جنبۀ ممیزۀ دیالکتیکِ مارکسیستی را در مقایسه با میتافیزیک اعلام می‌دارد. یکی از این جنبه‌های ممیزه، «قانون‌گذارِ تغییراتِ کوچک و پنهانیِ کمی به تغییراتِ آشکار و بُنیادی یعنی تغییرات کیفی است.» امّا استالین در تمامی پرداخت‌هایش در گسترۀ فلسفۀ تاریخ، دیالکتیک را در خدمتِ ایدیالوژیِ تکامل جامعه استخدام می‌کند. مثلاً در اثرش به نام «تیوری تسلسل شیوه‌های تولید» می‌نگارد: «اسلوبِ دیالکتیکی بر آن است که باید روندِ انکشاف را چون گذارِ حالتِ قدیم کیفی به یک حالت نوین کیفی، چون انکشافی که از ساده به پیچیده و از دانی به عالی سیر می‌کند، دانست.» وی «قانونِ» گذار دیالکتیکیِ هِگل را (گذار تغییرات کمی به تغییرات کیفی) که عمدتاً بر مفهومِ «گسستِ» نو از کهنه (= جَست، جستار، خیز) استوار است، با دید انحرافی در جهت توجیه سیاست مطرح ساخت. وی در اثرش به نام «مارکسیزم و زبان‌شناسی» (۱۹۵۰) قانون ذکر شده را صرف وابسته به «جوامعِ تقسیم شده به طبقات متخاصم» دانست، زیرا در جامعۀ شوروی «گذار یک کیفیت کهن به یک کیفیت نوین» تنها از طریق «انباشتِ تدریجیِ عناصرِ کیفیت نوین» صورت می‌پذیرد نی «توسط انفجار»! (ص ۳۴ – ۳۵)

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien