انحطاطِ جامعۀ افغانی ۳

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش سوم

 

«ای بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد» (حافظ)

 

 

با پابرجا شدنِ تیوکراسی عیسوی در باختر (آغاز : سدۀ چهارم میلادی) وتیوکراسی اسلامی درخاور زمین (آغاز: سدۀ هفتم میلادی) اندیشه پردازان با دوگونه از مسایل و چالشها مواجه شدند: یکی مسایلِ همیشه گی و دیرین چون حقیقت، آفرینشِ جهان، ماهیت نَفس و پیوند آن با تَن، خیر و شر و جایگاه زمین و انسان در عالَم و غیره و دو دیگر مسایلِ برخاسته از دین (ایمان، اعتقاد، اخلاق دینی، الحاد، جنگِ دینی ِ صلیبی یا جهاد، و غیره).

تفکر در غرب و شرق در زیر چتر تیوکراسی به چهار عرصۀ عمده پرداخت و این همسانیِ نگرش به مسایل و موضوعهای مطروحه ناشی از آن بود که تیوکراسیِ اسلامی با راه اندازی یک جُنبشِ بزرگ ترجمۀ آثارِ فلسفی و علمی و ادبی به عربی در “بیت الحکمۀ” عباسی و هزینه کردن ثروتهای کلان (با مقایسۀ قدرتِ خریدِ آن زمان با حال در کشوری مثل امریکا ،معاش ماهوار یک مترجم آن وقت بیست هزار دالر تخمین شده است، البته همراه با کاخ و خیلِ نوکران و کنیزان) شرایط و زمینه های مساعد را برای تکوین و سپس مسلط سازی ایدیالوژی خود فراهم کرده بود. و آن چهار گستره از این قرار اند:

  • فلسفه (حکمت) با بینشِ غیرِ دینی و علوم بر بُنیادِ مسایلِ مطروحه در تفکرِ فلسفی و علمیِ یونان که موضوع آنها شناختنِ جهان از راه خِرد ورزی و استدلالِ منطقی بود. در خاور زمین ابوبکر رازی، فارابی و ابن سینا و سپس ابن میمون یهودی و ابن رشد در اندلس نماینده گان این روش اند. آنان در کُل عقیده داشتند که آنچه بر عقل استوار باشد مقدم و تهداب است و نصوصی که با خِرد ناسازگار باشند مردود اند.
  • اشراق یا حکمت اشراقی که شهودِ بی میانجیِ حقیقت و رسیدن به “دیدارِ” خدا را صرف از طریق تزکیۀ نَفس ممکن میدانست چه این طریق با دین سازگار باشد یا نباشد. شهاب الدین سُهروردی چهرۀ مشهور این طریقه است.
  • تیولوژی یا کلام که وظیفۀ توجیه احکام و نصوصِ متنهای رسمیِ دین را به عهده داشت. درغرب، توماس اکوینی و در شرق ابوالحسن اشعری، امام محمد غزالی و فخر رازی چهره های برارزندۀ این مدرسه اند.
  • تصوف و عرفان که آمیزه یی از اشراق و کلام بود و تزکیۀ نفس و به”بالا رفتن”(اشاره به “ما ز بالاییم و بالا می رویم” – مثنوی) را تنها در انطباقِ بی چون و چرا با دین مطرح میکرد. (در باختر زمین ماستر اکهارت و در شرق از عطار و سنایی گرفته تا بیدل در این نحله جا دارند).

آنچه با گسترده شدنِ بسترِ انحطاطِ مزمنِ قرون وسطایی در غرب و شرق پیوند دارد، سیادتِ کلام و عرفان برهمۀ شئون تفکر و رفتارِ آدمی است. حکمت و اشراق بسیار زود در زیر ضربات آنانی که “برهانِ قاطع” در دست داشتند از صحنۀ رسمیِ تفکر رانده شدند. سُهروردی در سنِ ۳۸ ساله گی با فتوایِ امامان و متکلمان به جُرم “معاندت با شرایعِ آسمانی” در شهر مشهور حلب اعدام شد. (۵۸۷ هجری / ۱۱۹۱میلادی).

تیوکراسیِ عیسوی ، هشت سده پیشتر از سُهروردی، فانوسِ دانشِ اسکندریۀ مصر را خاموش ساخته بود. هیپاتیا، حکیم- بانویِ زیبایِ افسانه یی، اندیشه پردازِ نوافلاطونیِ پیروِ فلوطین(یکی از بانیانِ بارزِ فلسفۀ اشراق) نخستین زنِ ریاضی دان و کیهان شناس، استادِ دانشگاهِ دولتیِ اسکندریه بود. “سیریل”، اسقفِ شهر اسکندریه، در جریان سال ۴۱۴ میلادی همه کِنشتهای اسکندریه را به آتش کشید، دارایی های یهودان را غصب کرد و آنان را از شهر بیرون راند. چرخِ گوشت – سایِ تیوکراسی دیگر در اسکندریه یی که بزرگترین کتابخانۀ جهانِ باستان را بر تاجِ خود حمل میکرد به راه افتیده بود. سیریل فتوای قتلِ هیپاتیایِ “دهریِ کافر-کیشِ جادوگرِ شیطان-منِش”(!) را صادر کرد. در یکی از روز های مارچ ۴۱۵ میلادی، گماشته گان اسقف بر دانشگاهِ شهر دیوانه وار هجوم بردند؛ ردای سنتیِ استادی(همان ردای معروف کلبی ها) و جامه های سادۀ هیپاتیا را از تنش درآوردند و پیکرِ آزرده از زخمِ او را نیمه جان تا درگاه کلیسایِ اسقف سیریل کشاندند. پوستِ خوان آلودِ او را با تیغه های تیکر و صدف از تنش جدا کردند و در پایانِ این “حماسۀ دینی”(!) جسدش را به آتش کشیدند.(گویا در هر بیغوله و پس-خانۀ تاریخِ تیوکراسی فاجعه یی از سنخِ “لبِ دریای شاه دو شمشیره” نهفته باشد!)

پرداختن به موضعگیریهای متکلمینِ خاور زمین به موضوعِ مورد بحث ما (انحطاط) چیزی نخواهد افزود چون آنان به حیث “کارگزارانِ دین” و مأمورانِ دولتِ مبتنی بر دین وظیفۀ خود را مطابق  “اطاعت از اولی الامر” انجام می دادند… همانگونه که اسقف سیریل انجام داده بود.

***

اگر جستجو شود که از هنگام نگارشِ “رساله فی العقل” فارابی (حدود ۹۴۰ میلادی) تاکنون چند باشندۀ سرزمین ما آن را خوانده اند یا حداقل با نام آن آشنایی داشته اند به یک حقیقت تلخ و تکاندهنده خواهیم رسید. این اثرِ برزگ فلسفی که پیشتر از آثار ارسطو به لاتین و عبری ترجمه شده بود و در باختر زمین راه را برای پرورش صد ها حکیم و دانشمند گشوده بود (از جمله أبو عمران موسى بن ميمون اليهودي و ابن رُشد و …) صرف پس از هزار سال به پارسی برگردانده شد! اگر شهرت جهانگیر ابن سینا که خود را شاگرد فارابی (معلم ثانی پس از ارسطو، به گفتۀ ابنِ میمون) می دانست نمی بود، به یقین هیچ اثری از آن بزرگمردِ آزاد – اندیش در خاور زمین باقی نمی ماند!

امّا کیست که عطار و سنایی و جامی و جلال الدین محمد را نشناسد و با مباهات سرِ تعظیم و تکریم برپیشگاه این ستونهای تیولوژی و عرفان فرود نیاورد!

به همین گونه چند باشندۀ سرزمینِ “فرهنگ – پرور ما” (!) از اندیشه های عمیق و منطقِ استوارِ ابوبکر زکریای رازی در برابر ادعا های متکلمین با خبر است؟ حکیم و بُنیاد گذارِ پزشکیِ بالینی که بیش ار  یکصد و شصت اثر درگستره های فلسفه و طب و کیمیا و داروها داشت در برابر متکلمینِ متحجر قامت افراخت و با منطقی که سده ها را در نوردیده است برکوته – نظری آنان انگشت انتقاد گذاشت. ابوبکر رازی (همانند فارابی) بر آن بود که عقل در همه آدمیان هست و اگر دین بر بُنیاد فلسفۀ راستین استوار باشد نیازی به وحی و الهام و نبوت نیست چون فلسفۀ راستینِ مبتنی بر عقل ،خود، حقایقِ هستی را آشکار می سازد. به او گفتند: وحی برای کسانی لازم افتاد که عقلِ کم دارند و خود به تنهایی به حقایقِ سرمدی نمی رسند. وی در پاسخ گفت: پس برای من لازم نمی افتد ! و متکلمینِ مشاجره کننده با رازی که ضرورتِ وحی را با “کم – عقلی” پیوند داده بودند نمی توانستند بگویند: “پای استدلالیان چوبین بود”!(مثنوی).

آنچه از دیدگاه من بسیار مهم است نشان دادن ماهیتِ واقعی تصوف و عرفان است که تا همین لمحه که این واژه ها نگاشته می شوند، اکثریتِ مطلق تحصیل کرده گان (نگفتم روشنفکران) جامعۀ افغانی را در گِرو جادویِ کلام خود دارد. [در بخشهای بعدی به این موضوع خواهم پرداخت]

پس راه درازی در پیش است تا ریشه های انحطاطِ مزمنِ جامعه یی را که در هوای آلودۀ آن نَفَس می کشیم از پسِ این همه پرده های غبارآلوده یی که ایدیالوژیِ حاکم در برابرِ چشمانِ ما برافراخته است باز شناسیم و سرچشمه های واقعیِ “رسالتِ” جهادی – داعشی – طالبی را آشکار سازیم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien