انحطاطِ جامعۀ افغانی
بخش ششم
فلوطین (پلوتین) (۲۰۳ – ۲۷۰ میلادی) حکیم یونانی – رومی در چهل ساله گی به تدریسِ اشراف (زن و مرد) در شهر روم پرداخت و در آنجا به ترویجِ فسلفۀ افلاطون با بینشِ عرفانی مشغول گشت. پس از مرگش یکی از شاگردانش، پورفریوس، نوشته هایش را در شش گروه (هرگروه شامل نُه رساله) جمع آوری کرد.
فلوطین هفت سده پس از افلاطون، بینش فلسفی او را از سر گرفت، البته با برخی تعدیلات. ساختارِ بینشِ میتافیزیکِ فلوطین پنج اصل را در بر دارد: واحد، عقل، روح (نفس)، جهان، ماده. (برای آشنایی با تفصیل این ساختار رک: فلوطین، نوشتۀ کارل یاسپرس، ترجمه حسن لطفی)
- واحد بیرون از گسترۀ شناخت است، برتر از هستی است، گفته ناشدنی است؛ واحد به معنای “یکِ عددی” نیست چون یکِ عددی اندیشیده می شود. فلوطین همانند افلاطون گاهگاهی این “واحدِ برتر از هستی” را “پدر” می نامید.
- ماده نیز بیرون از اندیشه قرار دارد و در بارۀ آن صرف به گونۀ سلبی می توان چیزی گفت: نا معین، بی صورت، بی کیفیت، بی چندی. (این پنداشت از ماده در فلسفۀ ارسطو جایز نبود؛ برای ارسطو مادۀ بی صورت وجود نداشت). در بینشِ فلوطین ماده، ظلمتِ مطلق و فقر مطلق است.
- عقل پس از “واحدِ برتر از هستی”، مرتبۀ دوم را دارد، هستیِ راستین است و در قید زمان و مکان نیست. خِرد، اندیشیدن است. هم می اندیشد و هم اندیشیده می شود. یعنی آنچه را که می اندیشد در خودش است. عقل تنها معقولات (مُثُل یا صورتهای محض، چون دایره، زیبا و . . . ) را می اندیشد که همه هستنده های حقیقیِ تغییر ناپذیر اند. (همان “بُستانِ صورتهای” مولانا) کثرتِ همه صورتهای معقول در عقل به وحدت می رسند. عقل، کثرت در وحدت است چون همه معقولات از یک جنس اند و هر یک به طور جداگانه و مستقل در عقلِ کُل هستند!
- روح (یا نَفس یا روان) بین “برتر از هستی” و ماده قرار دارد؛ روح در نگرش به “بالا” جهانِ صورتهای محض (مُثُل یا معقولات) را می بیند که همان “کیهانِ خِرد” است. این کیهانِ عقل خارج از زمان است و همیشه بر خویش استوار (قایم به ذات). روح در نگرش به پایین به حیثِ “روحِ جهان” به جهان هستی می بخشد و طبیعت را زیر فرمان خود می آورد. روح از روی آنچه در کیهانِ خِرد می بیند، به جهان هستی می بخشد، مثلاً وقتی انسانِ کاملِ مطلقِ راستین را در دنیای معقولات (عقل) می بیند، انسان های زمینی را می سازد! این انسانهای زمینی چون ترکیبی از روح و زندانِ جسم (ماده) استند، ناکاملِ نسبیِ دروغین در دنیای محسوسات (جهان) می باشند! روح در ستاره های آسمان، در آدمیان، در جانوران و در نباتات صورتِ روحِ انفرادی را به خود می گیرد.
- جهان یا طبیعت، سایه یی از معقولاتِ عقل کُل است.
این جهان یک فکرت است از عقلِ کُل
عقل شاه است و صورتها رُسل
عقل دنیای محسوس را با میانجیگری روح (و ارواح فردی) صورت می بخشد.
آنچه در نِگرش فلوطینی بُنیادی است این است که هر پنج اصل با هم به گونه یی پیوند دارند که “نزول” و “صعودِ” روح (روان ـ نفس) را ممکن می سازد. روح از مقام آسمانی در تن نزول می کند و در آن زندانی می شود و پس از فروپاشی و مرگِ تن، دوباره به آن “بالاها” صعود میکند.
از نِگرگاهِ فلوطین ادعای گنوستیک ها که می گویند جهان هنگامی ساخته شد که روحِ عالَم هبوط کرد (با تکیه بر رسالۀ فیدروسِ افلاطون که در آن “از دست دادنِ بالهای روح” مطرح شده است) نادرست است زیرا روحِ عالَم در حوزۀ معقول باقی می ماند. تفاوت بین روح کُلی و روحِ عالَم در این است که روحِ کُلی روحِ چیزی نیست، نی روحِ عالَم است و نی روحِ کدام جاندارِ دیگر، در حالی که روحِ عالَم به عالَم نظم می بخشد.
واحد بر عقل تقدم دارد و عقل بر نفس(روح). امّا این تقدم، تقدم منطقی است نی تقدم زمانی؛ به دیگر سخن واحد و عقل و نفس(روح) همیشه با هم بوده اند. وی در رسالۀ شماره ۲۴ نُه گانه ها (تاسوعات)، فرازِ شماره ۶ ، می گوید: «میشود یک (واحد) را به نور، عقل را به آفتاب و نفسِ کُل را به ماه تشبیه کرد.» نفسِ کُل، نفس مصدر است که نفسِ عالَم و نفس های انسانی را صادر میکند. این صدور به معنای تقسیم شدنِ نفسِ کُل نیست، بل رابطه بین جزیی و کُلی است (سفیدی تقسیم نمی شود، اما همه سفید ها از سفیدی می آیند!) فلوطین این پیوند (رابطه) را بین نفس ها از گونۀ رابطه بین علم و تیورم های آن علم می داند.
به همین گونه عقلِ کُل، تمامِ صورتها (ذوات یا مثالها به گفتۀ افلاطون) را در خود دارد. رسالۀ پنجم تاسوعات سه تمثیل را برای تبیینِ رابطه بین نفس کُل ، نفس عالَم و نفس های انسانی از یکسو و تبیینِ رابطه بین عقلِ کُل و صورتها را از سوی دیگر ارایه می کند: یک تمثیلِ رابطه بین جزء و کُل؛ دو تمثیلِ تخم نباتی که همه چیزهای یک نباتِ شونده را در خود دارد و سوم تمثیل علم که تیورم ها را در خود دارد.
عقلِ کُل و نفسِ کُل از معقولات محض اند و نمی توانند با جسم رابطه و پیوند داشته باشند، اما نفسِ عالَم با عالَم رابطه دارد و بر آن فرمان می رانَد.
در بینشِ فلوطینی نفس عالَم دو بخش دارد: ۱) بخش فرازین یا عالی که بیرون از جهانِ محسوس است. ۲) بخش فرودین یا دانی که داخلِ جهان محسوس است. نفس عالم و نفسهای جزیی انسانی هر کدام دو بخش دارند: بخش فرازین که رُخ به عقل دارد و بخش فرودین که رُخ به محسوس دارد و بر دنیای محسوس فرمان می راند. بخش فرودینِ نفسِ عالَم در عالَم حلول نمی کند بل در جوار و همسایه گی آن می مانَد و برعالَم “نور افشانی” می کند. اما بخش پایینیِ نفس های جزیی در تن حلول میکنند.
واحد و عقل و بخشِ فوقانیِ روح که رُخ به عقل دارد با هم در تماس نیستند! رابطۀ آنها از گونۀ “اشراق” یا فیضان است: روح از “فیضِ” عقل هست (من هستن یا وجود داشتن را با “ه” می نویسم تا از فعلِ استن که رابطه بین مسند و مسندالیه را می رساند تمیز شود) یعنی روح چیزی بارآمده از فیضانِ عقل است و عقل از فیضِ واحدِ برتر از هستی هست، همانگونه (به گفتۀ فلوطین) که روشنایی از خورشید هست و خورشید از نور! اما بخشِ فرودینِ روح با ماده و تن می آمیزد و از این رو “آلوده” می گردد. این ارواح “آلوده شده با ماده” اشتیاق دارند تا به روحِ برتر برگردند (آنچه در عرفان به نام عشقِ راستین یاد می شود) و حقایق جهانِ معقول را با همه زیبایی هایش ببینند. (همه افسانه ها و قصه های “نَی نامۀ” مولانا شکایت نامۀ این “جدایی” اند و “نَی” به حیث نمادِ روحِ فرود آمده در تن، قصۀ آلوده گی ها و سُتردنها را سر میدهد! جنبانندۀ گذشتنِ مرغان از هفت وادی در منطق الطیرِ عطار همین اشتیاقِ رسیدن به سیمرغ است با آنکه وی وادیِ دوم را وادیِ عشق نام گذاشته است. عطار لابد حرکتِ معکوسِ “از دست دادن بالهای روح” را که افلاطون در فیدروس هبوطِ روح دانسته است در نظر داشته است و شاید از همین رو مرغان را به حیثِ قهرمانان داستانِ منطق الطیر برگزیده است).
اما هنگامی که از فلوطین پرسیدند که این “واحدِ برتر از هستی” چرا در خویشتن نمی ماند و چی نیازی به “فیضان” دارد؟ در پاسخ گفت: «دراین باره باید بدین سان سخن بگوییم که روی در خدا بیاوریم و هنگامی که در برابر او تنها قرار می گیریم، با تمام روحمان دست به دعا برداریم.»!! (اثرِ یاد شده ،ص ۲۸).
در جای دیگری می گوید: «حتا وقتی هم که واحد را اصل و منبع و علت می نامیم، دربارۀ او سخن نمی گوییم بلکه تنها دربارۀ خودِ مان حرف می زنیم زیرا چیزی از او در ما هست، در حالی که خودِ او در خودِ اوست . . . ما گاه به واحد نزدیک می شویم و گاه از آن دور می گردیم.» (همانجا،ص۲۹).
درجای دیگر می گوید: «باید او را تا آنجا که ممکن است به نام چیزی شبیه آنچه در خودِ ما هست بخوانیم، زیرا در ما هم چیزی از او هست؛ یا به عبارت بهتر: برای آنان که سعادتِ بهره وری از او را دارند، هیچ نقطه یی نیست که او در آن نباشد.» (ص ۲۹)
و باز می گوید که «ما در بارۀ آثارِ واحد مانند مجذوبان و مسحوران سخن می گوییم که می دانند چیزی بر تر و عالی تر در درون خود دارند بی آنکه بدانند آن خود چیست.» (ص ۲۸)
فلوطین بر آن است که از طریق پاکیزه سازی روح (نفس یا روان) و جدا کردنِ آن از “آلوده گیهای” مادیِ تن میتوان به مراتب “بالا” راه یافت حتا تا سرحدِ “یگانه شدن با واحد”!
«از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم ز حیوان سر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم
بارِ دیگر از مَلَک پران شوم
آنچه اندر وَهم ناید آن شوم»(“نَی نامه”)
***
ادامه دارد
