مصاحبه قدیر همراز با عبدالله نایبی
در رابطه به مسایل سیاسی و تیوریک نهضت آیندۀ افغانستان
سوال: برخی از رفقای دیروز ما مرامنامۀ پیشنهادی نهضت آیندۀ افغانستان را یک طرح آرمانی میخوانند که با شرایط امروز جامعۀ افغانی سازگار نمیباشد. از دیدگاه آنان، مرامنامۀ نامبرده زمینه های عینی تحقق را در جامعۀ امروزین افغانستان ندارد و ممکن نیست «جامعۀ بدون طبقات» را برای کشوری مثل افغانستان مطرح کرد. آنان انتقاد دارند که نهضت آیندۀ افغانستان برای برونرفت از وضع امروزی هیچ برنامۀ مشخصی را ارایه نکرده است تا بر اساس آن نیروهای مترقی، فعالیت و کار کنند. پاسُخ شما به این مسایل چیست؟
پاسخ: تشکر از شما، که مسألۀ اساسی ولی «سوء تفاهم برانگیزی» را که دربسا از حلقه های بازماندۀ چپ افغانی مطرح است، به حیث یک مدخل سازندۀ مباحثه، پیش کشیدید. من برآنم که موضوع رابطۀ مرامنامۀ پیشنهادی ما برای اساسگذاری یک حزب بزرگ چپ و دموکراتیک (عجالتاً به نام پیشنهادی «حزب مردم افغانستان») با وضعیت کنونی جامعۀ افغانی به گونه یی ارایه میگردد که از بُنیاد باعث «سوء تفاهم» میگردد. من تلاش میکنم تا به طور مفصل این معضل را روشن سازم.
من با رفقایی که برون شدن از وضعیت امروزی جامعه را هدف پیکار امروزی ما مطرح میکنند، کاملاً موافقم. وظیفۀ هرمبارز دگرخواه که بِهشد وضع زنده گی زحمتکشان را درمحراق کار و پیکار خود قرارمیدهد، این است تا وضع حاضر را دگرگون سازد. پس درکُل دو امکان سهمگیری در وضعیت کنونی وجود دارد:
یکی، برای تغییردادن آن به سود مردم و ترقی (که دربرگیرندۀ استقرار صلح پایدار، نوسازی نهاد ها و مناسبات اقتصادی، ریفورم بُنیادی دموکراتیک سازی ساختارهای سیاسی به ویژه دولت، رها سازی انرژی عظیم فکری روشنفکران کشور از چنگ ایدیولوژیهای قرون وسطایی و زمینه دادن برای تبارز آن ـ برای اشاعۀ اندیشه های نوین و علمی، اعتلا بخشی و حتی رستاخیز بزرگ فرهنگی از طریق انکشاف شبکۀ مکاتب و آموزشگاههای عالی و گسترش غنا یافتۀ مطبوعات راستین و بالاخر برقراری مناسبات سودمند بین المللی برای تأمین ثبات منطقه و جهان میباشد).
دو، برای نگهداشت و حفظ وضعیت یا تغییردادن آن به سود بیشترحاکمان خارجی و مُشتی از فرادستان زورگوی و جانی که درجریان جنگ بیست و پنج ساله، با رفاه ملیون دالری خوگرفته اند و هرگز داوطلبانه عقبنشینی نخواهند کرد.
برای ما و رفقایی که مسأله را مطرح کرده اند، لابُد همان تغییردادن اولی، یعنی تغییردادن وضع به سود مردم و ترقی، مورد نظر است ورنه، امکان دوم که کار و وظیفۀ ارتجاع و امپریالیزم است!
برای تغییردادن وضعیت موجود به سود مردم، باید درداخل وضعیت حضور داشت. وضعیت کُلی، یا وضعیت کُل جامعه، متشکل از عرصه های جداگانه، ولی با هم پیوسته است: وضعیت اقتصادی، وضعیت سیاسی، وضعیت ایدیولوژیک ـ فرهنگی.
در این مقطع از تحلیل، میشود مطرح کرد که هر عضو جامعۀ افغانی، به طور انفرادی یا دسته جمعی اگر خواهان دگرگونی وضعیت کُل جامعه است، میتواند دریکی از این وضعیتها داخل گردد و برای تغییر دادن آن تلاش و مبارزه کند. مثلاً: یک سندیکالیست میتواند ازطریق ایجاد یک اتحادیۀ دهقانی یا یک اتحادیۀ کسبه کاران، درجهت دگرگونسازی وضعیت اقتصادی به سود اقشار نامبرده و از آن طریق به سود تمام زحمتکشان مبارزۀ اقتصادی نماید؛ به همین گونه یک نویسنده یا یک ژورنالیست از طریق فعالیت خود در وضعیت ایدیولوژیک ـ فرهنگی میتواند آن وضعیت را به سود اندیشه های پیشرو و رهاشده از بند ایدیولوژیها، سمت دهد و انسان جامعه را برای دستیابی به یک جهانبینی علمی یاری رساند. اگر این فعالیت شان به طور سازمانیافته درکلوبها، حلقه ها، انجمنها و اتحادیه ها صورت پذیرد، مؤثرتر خواهد بود.
و اما، برای مشمول شدن در وضعیت سیاسی چی بایدکرد؟ البته دوران شهریاران و شاهان به سر رسیده است که پس از باختن تاج و تخت میتوانستند باری دیگر، یک تنه، براساس به اصطلاح «مشروعیت ارثی» شان، بر رهوارِ تاریخ سوار شوند و قدرت را به زور شمشیر رعایای وفادار خود دوباره به دست آرند. برخی از رهبران دیروزی که هنوز از رویای «شهزادۀ مُدرن» بیدار نشده اند، با ساده پنداری شگفت انگیزی شعارهای دماگوژیک را موعظه میکنند.
با فروپاشی حزب ـ دولت دموکراتیک افغانستان، جُنبش چپ درکُل و بقایای حزب د. خ. ا به خصوص، از وضعیت سیاسی کشور رانده شدند. «شهزادۀ مُدرن» (حزب واحد حاکم) دیگر وجود ندارد که دعوای «مشروعیت ارثی» کند!
پس چگونه میشود با «وضعیت سیاسی» گره خورد، تا آن را از طریق ایجاد تناسب قوا به سود ترقی و منافع مردم، به سمت مطلوب تغییر داد؟ در این جاست که رفقای ناقد ما از پیگیری استدلال و تحلیل کنار میروند.
پاسُخ روشن است: برای مشمول شدن در «وضعیت سیاسی» به خاطر دگرگونی آن در سمت ترقی، باید ساختاری را ایجاد کرد که هم از نگاه محتوا و هم از نگاه شکل با وضعیت سیاسی بخواند. این ساختار دردنیای معاصر «حزب» است. و اما چگونه حزبی؟ فکر میکنم تمام پیچیده گی موضوع بر سر این سوال است؟
وقتی وظیفۀ مان را در بالا مطرح کردیم (تغییر وضعیت کنونی به سود ترقی و مردم)، در واقعیت امر، ماهیت و شکل حزب را نیز مطرح کرده ایم. یعنی حزب هم باید ماهیت مردمی، مترقی و دموکراتیک داشته باشد و هم ساختار دموکراتیک. تنها با چنین حزبی میشود در وضعیت سیاسی شرکت مؤثر کرد وهمراه با راه اندازی ریفورمهای جدی سیاسی، وضعیت اقتصادی و وضعیت فرهنگی ـ ایدیولوژیک را به سود زحمتکشان کشور دگرگون ساخت. حزبی که خود در بند ایدیولوژیهای قرون وسطایی باشد، هرگز تحولهای لازم اندیشه یی را عنوان نخواهد کرد. حزبی که سُنتگرایی را موعظه کند و به نام «عنعنه های مردم»، مناسبات اقتصادی را حفظ کند، هرگز گام مؤثر و سازنده یی درجهت برهم زدن مناسبات استثماری اقتصادی برنخواهد داشت. حزبی که مناسبات قبیله یی ـ تباری را به حیث یک واقعیت محترم و یک هویت ملی، موعظه کند، هرگز دموکراسی واقعی را درساختارها و نهادهای قدرت راه نخواهد داد. ساده ترین ریفورم درجهت ترقی نیازمند مصمم ترین نیروی مترقی سیاسیست. این حکم، پایه یی ترین اصل پراتیک سیاسی را تشکیل میدهد، تنها احزاب دگرگونخواه، که مناسبات اساسی اجتماعی را مورد سوال قرار میدهند، توانمندی به سر رساندن ریفورمها و تحولهای جدی را دارند. هیچ گاهی احزاب «میانه رو»، «ملی» و «اعتدالی» و . . . قادر به دگرگونسازی وضعیت نبوده اند، بل، همیشه به حیث نیروهای ریزرفی و بالقوه از سوی «نیروهای مصمم» مورد استفاده قرار گرفته اند. در وضعیت کنونی، «نیروی مصمم» را امپریالیزم تشکیل میدهد. پس تنها وجود یک سازمان سیاسی مصمم، پیگیر و دارای اهداف روشن دورنمایی و ارادۀ خارایین برای دگرسازی «وضعیت» به سود انسان زحمتکش شرط بایستۀ تحقق هدف مطروحه در بالاست. البته تبلیغهای تخریبی منحرفان و «اعتدالبازان» که میگویند: مرامنامۀ پیشنهادی نهضت آیندۀ افغانستان از وضعیت کنونی جامعه بیگانه است و در افغانستان قابل تطبیق نیست، به هیچ وجه با آنچه ما میخواهیم بکنیم رابطه ندارد. «مرامنامۀ حزب مردم افغانستان» درمقام یک طرح استراتیژیک، چشم انداز حرکت جُنبش دموکراتیک را همراه با سمت تحولهای لازم برای رسیدن به «عدالت اجتماعی» درکُل تصویر میکند و به هیچ وجه یک نسخۀ از پیش ساخته نیست که باید آن را حرف به حرف، کلمه به کلمه و جمله به جمله، همین امروز در وضیعت نا به سامان جامعۀ افغانی به تحقق رساند.
مخالفان و دشمنان نهضت ما، خود، این امر را میدانند ولی برای تخریب حرکتِ نوسازانۀ جُنبش، سوء تعبیرهای ویرانگر را اشاعه میدهند. برای رفع این سوء تفاهم باید گفت:
یک: مرامنامۀ حزب مردم افغانستان یک مرامنامۀ استراتیژیک است، که ممکن درجریان ده ها سال به تحقق برخی از اهداف آن نایل آمد. این مرامنامه کدام پروگرام حکومتی یا کدام پلاتفورم موقت انتخاباتی یا کدام طرح سازشی برای پاگرفتن یک ائتلاف نیست. حزب دگرگونساز براساس همین مرامنامۀ استراتیژیک ساخته میشود و با هویت مستقل دگرگونساز خود مشمول وضعیت سیاسی میگردد.
دو: حزب درنخستین کنگره اش، همراه با انتخاب دموکراتیک رهبری دسته جمعی خود، نخستین «برنامۀ عملی» خود را به حیث یک پروگرام حداقل با الهامگیری از مرامنامۀ خود، تصویب میدارد. حزب پس از تصویب برنامۀ حداقل یا برنامۀ عمل یا بهتر بگویم برنامۀ اول تاکتیکی اش، عملاً در روند های سیاسی کشور شرکت میکند. حزب ناگزیر از جایی برای «تغییر دادن وضعیت» آغاز میکند که وضعیت در آن مقطع قرار دارد و نتیجۀ پیامد حرکت تاریخی جامعه است. حزب درعمل سیاسی خود از مسایل زنده گی روزمرۀ آدمهای مشخص آغاز میکند. این مطلب را آقایان سیاستباز کارکُشته خوب میدانند؛ ولی برای جلوگیری از پیشرفت سازمان ما، به تخطئه دست مییازند. ولی این آغاز از زنده گی مشخص آدمهای مشخص اگر در روند پویای یک حرکت کُلی دگرگونساز جا نگیرد، به هیچ وجه ممکن نیست به اهداف اساسی جُنبش کمک کند. ما میخواهیم وضعیت را دگرگون بسازیم، نی این که آن را صرف «اداره» کنیم و به حیث «بیروکراتهای چپ منظر» به تقسیم دوبارۀ فقر مشغول شویم!
هرکسی که با حداقل فرهنگ سیاسی آشنا باشد میداند که «سیاست عملی» یک حزب درچوکات برنامه های مقطعی (که بسته به شرایط، دگرگون میگردند) با «طرح استراتیژیک یا مرامی» آن (که از ثبات لازم درمقیاس یک دوران تاریخی برخوردار است) فرق دارد. پراتیک سیاسی سازمان عملاً متوجه تحقق برنامه های عملی آن میباشد. درچوکات همین برنامه های عملیست که حزب متعلق به زحمتکشان، متحدان خود را جستجو میکند تا تحولهای مقطعی را به سر رساند. اگر حزب بتواند در اثر فشار لایه های گستردۀ مردم، تحولهای مطلوب را برحاکمیت تحمیل کند، بی آنکه خود در حاکمیت شرکت کند، ناشی از اعتبار و نفوذ بزرگ سیاسی آن میباشد.
پس برای تغییر وضعیت، شرکت درحاکمیت یک شرط حتمی نیست. وجود یک حزب بزرگ چپ و دموکراتیک که بتواند تناسب قوا را به سود مردم دگرگون سازد، مطالبات خلق را به سمت مطلوب سوق دهد و گسترده ترین نیروهای تحول طلب را درسمت برنامه های مقطعی خود همسو سازد، میتواند به دگرگونیهای جدی به سود زحمتکشان دست یابد.
پس درحال حاضرکه هنوز وسیلۀ سیاسی را برای شرکت در «وضعیت سیاسی» دراختیار نداریم چگونه میتوانیم از دگرگونی وضعیت کنونی به سود مردم و ترقی سخن رانیم؟ بازمانده های جُنبش چپ که متأسفانه هیچ گاهی به طورجدی درپلورالیزم سیاسی شرکت نکرده اند و عمدتاً بارفرهنگ «نظام تک حزبی» را به دوش دارند، برای شرکت در وضعیت سیاسی، امکان دیگری جز ایجاد حزب متعلق به دنیای کار ندارند.
وظیفۀ اولیۀ تمام رفقایی که خواهان سهمگیری در امر دگرگونی بُنیادی جامعه اند و درپرتو جهانبینی علمی می اندیشند، این است که حزب متعلق به زحمتکشان را ایجاد کنند و با آن به حیث یک ارادۀ دسته جمعیِ مصمم، در وضعیت سیاسی کشورحضوریابند. درنخستین کنگرۀ حزب (کنگرۀ اساسگذار) پروگرام سیاست عملی حزب را با الهامگیری از مرامنامۀ حزب و منطبق با وضع کنونی کشور تدوین نمایند و راه تحولها و ریفورمهای جدی را به سود خلق و ترقی جامعه، در پیش گیرند. پس مرامنامۀ استراتیژیک حزب نی تنها با پروگرام سیاست عملی حزب درمغایرت قرارندارد؛ بل، شرط بایستۀ تدوین آن است. بدون چشم انداز روشن برای جُنبش مترقی، نمیتوان یک برنامۀ مترقی سیاست عملی را پیش کشید ـ برنامه یی که بتواند به یک پلاتفورم ائتلاف نیروهای دموکراتیک و تحول پسند تبدیل گردد و در اطراف خود چنان تناسب قوا ایجاد کند که باعث تحمیل تغییرهای مترقی درکشور گردد. بدون داشتن یک حزب چپ واقعی، طرح کردن سیاست عملی مترقی به آن میماند که اسب را به دنبال گادی ببندیم!
سوال: از توضیحهای مفصل تان تشکر. حال به پرسشهایی میپردازم که عمدتاً از سوی رفقای باورمند به جهانبینی طبقۀ کارگر مطرح گردیده اند و نگران اند، که مبادا نهضت آینده از اصول ایدیولوژیک منحرف گردد. در آغاز لطفاً توضیح بدهید که منظور سازمان شما از «مارکسیزم نقاد» چیست؟
پاسخ: پیش از آنکه به توضیح مفهوم «مارکسیزم نقاد» بپردازم، میخواهم دربارۀ چگونه گی پیدایی واژه های «مارکسیزم»، «لنینیزم» و «مارکسیزم ـ لنینیزم» مختصراً اشاره کنم.
- ریشۀ واژۀ مارکسیزم: در آغاز سالهای۱۸۵۰م.، جانبداران وایتلینگ (Weitling)، طی مشاجره هایی که با اندیشه های مارکس داشتند، طرفداران مارکس را «مارکسی» (=Marxianer Marxien ) خطاب میکردند.
هنگامی که مارکس درداخل انترناسیونال اول، جانبداران باکونین را «باکونینیستها» خواند، آنان طرفداران مارکس را «مارکسیدها» و «مارکسیستها» نام گذاشتند.
واژۀ مارکسیزم در سالهای۱۸۸۰ م. پدیدارگردید. پاول بروس (Paul Brousse) درسال ۱۸۸۲م. رساله یی به نام «مارکسیزم و انترناسیونال» درضدیت با «گِدیستها» (Guesdistes) نگاشت. گِدیستها وی را «امکانگرا» (Possibiliste) نامیدند. درهمین سالهای۱۸۸۰م. بود که واژه های «مارکسیزم» و «مارکسیست» بار مثبت پیدا کردند. اندیشه پردازانی که تیوریها و تحلیلهای مارکس و انگلس را میپذیرفتند، آهسته آهسته، با مباهات، خود را مارکسیست معرفی میداشتند. خود مارکس در قبال چنین نامگذاریها بسیار محتاط و با ملاحظه بود، زیرا از یک سو بر آن بود که بُنیاد علمی دادن به سوسیالیزم با هرگونه پیوند دادن آن به نام یک شخص (که یک امر ذهنیست) مغایرت دارد و از سوی دیگر بر آن بود که «مارکسیستهای آن زمان» بُنیاد اندیشه ها و تِزهای او را مسخ میکنند و از تجمع خود یک فرقه میسازند. انگلس چندین بار از زبان مارکس روایت کرده است که مارکس نخواسته است که او را «مارکسیست» به نامند!
(ر.ک. نامۀ انگلس به هیئت تحریر Sozialdemokrat، مورخ ۷ سپتامبر۱۸۹۰ م.)
مارکس با صراحت به لافارگ (Lafargue) گفته بود: «آنچه یقینیست، این است که من مارکسیست نیستم». (نامۀ انگلس به برنشتاین ۲ ـ۳ نوامبر ۱۸۸۲ م. مجموع آثار مارکس ـ انگلس به آلمانی، جلد ۳۵ ص. ۳۸۸ ؛ نامۀ انگلس به شمیت (Schemdt)، ۵ اگست ۱۸۹۰ م.، جلد ۳۷ص. ۴۳۶)
مارکس هنگام یک اقامت کوتاه درپاریس، طی نامه یی که به انگلس فرستاد، «هر دو جنس»، «مارکسیستها و ضد مارکسیستها» را که درکنگرۀ سنت اتین (SantـEtienne) و رُوان (Roanne) با هم برخورد کرده بودند، مورد نکوهش قرارداد. (۳۰ سپتامبر ۱۸۸۲ م.، مجموع آثار، جلد ۳۵ ص. ۱۰۰)
لنین در دفترچه یی که به نام «دفترچۀ مارکسیزم دربارۀ دولت» یا همان دفترچۀ آبی، شهرت یافته است، بخشهایی از نامۀ مؤرخ ۲۷ اگست ۱۸۹۰ م. انگلس را به لافارگ رونوشت میکند: “علیه «جوانان چپ» که همۀ شان مقامجو یا به اصطلاح «مارکسیست» اند” (مارکس با توجه به چنین آدمهایی میگفت: «من مارکسیست نیستم») و مارکس میتوانست که همانند هاینه (Heine) بیفزاید: «اژدها کاریدم ولی کَیک دَرَویدم» (لنین «دفترچۀ آبی» چاپ پاریس، نسخۀ فرانسه یی، نشرشدۀ (Complexe/PUF) ص. ۳۵ و ۱۱۵ ).
انگلس ازهمان آغاز متوجۀ باریکی قضیه بود. در نامۀ مورخ ۱۱ می ۱۸۸۹ م. خویش به لافارگ نوشت: «ما همیشه شما را به اصطلاح مارکسیست (the so ـ called Marxists) نامیده ایم و نمیدانم به جز این چگونه به شما خطاب کرد. اگر نام دیگری به همین اندازه کوتاه که عین مفهوم را افاده کند در اختیار دارید به ما بگویید، ما شما را با اشتیاق تمام همان گونه خواهیم نامید» (مجموع آثار جلد ۳۷، ص. ۲۰۲). ولی دیگر واژه های «مارکسیزم» و «مارکسیست» با بارمعنایی مثبت، رسماً شهرت یافته بودند.
کائوتسکی با اساسگذاری نشریۀ (Die Neue Zeit) (۱۸۸۳) درترویج واژه های نامبرده نقش بزرگی را ایفاکرد و انگلس آخرین مُهر رسمی شدن واژۀ «مارکسیست» را برکتیبۀ جُنبش سوسیالیستی آن زمان زد: “حالا که ما پیروزمندیم، به تمام جهان نشان دادیم که تقریباً تمام سوسیالیستهای اروپا «مارکسیست» اند.” (مجموع آثار جلد ۳۷، ص. ۲۸۸) انگلس دریکی از حواشی اثر معروفش به نام «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی» چنین مینگارد: «. . . مارکس یک نابغه بود و مایان حداکثر آدمهای با استعداد؛ بدون او، تیوری از آنچه امروز است بسیار فاصله میداشت. پس به حق، این تیوری به نام او یاد میشود.» (آثار مارکس– انگلس، جلد ۲۱، ص. ص. ۲۹۱ – ۲۹۲).
با گذشت زمان به اثبات رسید که واژۀ «مارکسیزم» رساترین، بیطرف ترین، بارآورترین واژه یی بود که انقلاب عظیم فکری بشر را بیان میداشت.
- واژۀ لنینیزم: از سال ۱۹۰۳ تا ۱۹۲۴ م.، واژۀ «لنینیزم» بارمنفی داشت و بیشترینه از سوی مخالفان بلشویکها به حیث یک انحراف از مارکسیزم به کارگرفته میشد. استالین درسال ۱۹۲۴م.، طی کنفرانسهایی که در دانشگاه سوردلوف ایراد کرد، «لنینیزم» را چنین تعریف کرد: «لنینیزم، مارکسیزم دوران امپریالیزم و انقلاب پرولتریست. دقیقتر اگر گفته شود، لنینیزم، تیوری و تاکتیک انقلاب پرولتری به طور عام و تیوری و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریا به طورخاص است» (استالین، اصول لنینیزم، انتشارات سوسیال، پاریس، ۱۹۴۶ م.، جلد ۱، ص.۱۰). زینوویف (Zinoviev) در رساله اش به نام «لنینیزم» (منتشره در ۱۹۲۵م.) چنین مینگارد: «لنینیزم، مارکسیزمِ دوران جنگهای امپریالیستی و انقلاب جهانیست که درکشوری آغاز یافته است که در آن اقتصاد دهقانی حاکم است.» (تکیه ازخود زینوویف است). درسال۱۹۲۶م.، استالین بخش برجسته شده توسط زینوویف را بهانه گرفته مشاجرۀ شدیدی را علیه او راه می اندازد، تا ثابت سازد که لنینیزم نی یک «انطباق مارکسیزم درشرایط روسیه» است و نی یک «فرآوردۀ ویژۀ روسی»، بل، دُکتورینیست «جهانشمول» و دارای «خصلت اجباری و ضروری» برای تمام کشورها. این گفته های استالین را با برخورد لنین دربارۀ مارکسیزم مقایسه کنیم. لنین دربارۀ تیوری مارکس نگاشت: «دُکتورین مارکس برای ما، به هیچ وجه چیزی تکمیل شده و دست نخوردنی نیست؛ برعکس ما برآنیم که این دُکتورین تنها سنگ تهدابِ چنان علمی را گذاشته است که باید سوسیالیستها ـ اگر نمیخواهند از زنده گی عقب بمانند ـ آن را در همه جهت ها انکشاف دهند. ما به این باوریم که سوسیالیستهای روسی باید مطلقاً خودشان تیوری مارکس را انکشاف دهند، زیرا این تیوری تنها اصول کُلی راهنما را نشان میدهد که در هر وضعیت خاص، به طورخاص انطباق مییابد؛ در انگلستان به یک شکل، درفرانسه به شکل دیگر، درآلمان به شکل دیگر و در روسیه به شکل دیگر (برنامۀ ما، ۱۸۹۹م.، کلیات لنین، جلد ۴، ص. ص. ۲۱۷، ۲۱۸ . تکیه ها همه از خود لنین اند).
استالین خواست از لنینیزم چیزی بسازد که لنین نمیخواست چنان چیزی از مارکسیزم ساخته شود، یعنی «یک نقشۀ اجباری برای همه گان» (کلیات، جلد ۱، ص. ۲۰۹). مگر لنین در۱۹۲۱م. به کمونیستهای غیر روسی مشوره نداده بود؟: «شما نباید تاکتیک ما را کاپی کنید، بل که، باید خود بیندیشید که ویژه گی، شرایط بروز و پیامدهای تاکتیک ما چگونه بودند و بر اساس آن، درکشور خود، روحیه، مفهوم و درسهای تجربۀ سالهای ۱۹۱۷ ـ ۱۹۲۱ م. را تطبیق کنید نی خود رویدادها را» (کلیات، جلد ۳۲، ص. ۳۳۸)
پیامد وسیله سازی استالین از گنجینۀ اندیشه یی و سیاسی لنین آن شد که به نام «لنینیزم» چنان آیین رسمیی را به نام «مارکسیزم ـ لنینیزم» قالب زد که باید مورد پذیرش بی چون و چرای تمام احزاب کمونیستی و کارگری جهان قرار میگرفت. بعدها نام استالین نیز بر این دُکتورین رسمی به حیث ایدیولوژی دولت شوروی افزود گردید: «مارکسیزم ـ لنینیزم ـ استالنینیزم». گنگرۀ ۲۰ ح. ک. ا. ش، نام استالین را از دُکتورین حزب ـ دولت شوری به خاطر جنایتهایش در رهبری حزب ـ دولت حذف کرد.
سوای این گونه نامگذاریهای ایدیولوژیک که به سود قدرت فردی استالین و گروه حاکم درحزب ـ دولت شوروی تمام میشدند، دستاوردهای تیوریک و سیاسی لنین، در مطابقت با بینشی که خود از انکشاف مارکسیزم در روسیه داشت، به تیوری مارکسیستی غنا بخشیده اند. در این جا صرف عرصه های نوآورانه و بِکر سهمگیری لنین را در تیوری سوسیالیزم فهرست وار یاد آور میشوم:
الف) تیوری شیوۀ تولید
- سرمایه داری و مسألۀ زمین؛ در این زمینه لنین بهرۀ مالکانه، اشکال استثمار دهقانی، زراعت صنعتی، پرولتاریزاسیون دهقانان، بازار داخلی، رقابت مرکز ـ اطراف در استعمار و غیره را مورد ارزیابی نوآورانه قرا داد؛
- امپریالیزم به حیث عالیترین مرحلۀ سرمایه داری: تقسیم جهان، انحصار، بازارخارجی، نظامیگری و غیره مورد ارزیابی قرار گرفتند؛
- شیوۀ تولید سوسیالیستی ـ کمونیستی: تدوین مفاهیم «گذار» و «انکشاف نابرابر» و شرایط پیدایی نخستین ساختارهای جامعۀ سوسیالیستی مورد بررسی قرار گرفتند؛
ب) تیوری انقلاب
- مفهوم «پراتیک سیاسی»: مرکزی ترین مفهوم در تفکر لنین است که از نگاه تیوریک انکشاف و بسط یافته است؛
- دربارۀ انقلاب: مطالعۀ مفاهیم «وضعیت سیاسی» و «اتحادهای سیاسی»؛
- دربارۀ حزب: بررسی مفاهیم «پیشاهنگ»، «طبقه»، «توده ها»، مرکزیتِ دموکراتیک، حزبیت، خطر بیروکراسی، انتر ناسیونالیزم پرولتری.
- دربارۀ رابطۀ حزب با اتحادیه های زحمتکشان: رابطه بین مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ اقتصادی؛
- بررسی مسایل ملی و استعماری؛
- سوسیالیزم و جنگ؛
- انقلاب پی در پی؛
ج) تیوری دولت
- مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا؛ طبقۀ کارگر و قدرت؛ دموکراسی پرولتری، شوراها، دولت مرحلۀ گذار و زوال دولت، مسابقۀ اقتصادی بین نظام سوسیالیستی ونظام سرمایه داری و سوسیالیزم در یک کشور؛
د) تحلیلهای عمیق در عرصۀ فلسفۀ مارکسیستی، ادبیات، فرهنگ، انقلاب فرهنگی و غیره
از آنچه دربارۀ مارکسیزم، لنینیزم و مارکسیزم ـ لنینیزم گفتیم چنین بر می آید:
مجموعۀ تیوریها و اسلوبهای پژوهشیی که از سوی مارکس، انگلس، لنین و دیگر اندیشه پردازان این خط تدوین یافتند، به حیث «اصول رهنما» (به گفتۀ لنین) برای جُنبش مترقی و بشریت پیشگام مطرح اند، نی درمقام یک سیستم در بسته و دگماتیک. تبدیل این جهانبینی باز به یک دستگاه تنگ، جامد و خشکیدۀ عقیده تی، در واقعیت امرضدیت با مارکسیزم است. وسواس انگلس و لنین از استقرار دگماتیزم تیوریک و عدول از میتود تفکر باز مارکس، نشاندهندۀ درک عمیق آنان از خطر بروز انحراف در جُنبش کارگری و «عقب اُفتادن از زنده گی» ـ به گفتۀ لنین ـ است. دوران حاکمیت استالین و تبدیل «تیوری مارکس» (آن گونه که انگلس مجموعۀ نظریات مارکس را مینامید) به یک جُنگِ جامد احکام و تِزهای خشک به نام مارکسیزم ـ لنینیزم ـ استالنینیزم، همراه بود با کشتارهای دسته جمعی بهترین اعضای حزب ک. ا. ش و شایسته ترین نماینده گان جامعۀ مدنی شوروی.
تجارب «انقلاب فرهنگی درچین»، استیلای سوویتیزم در احزاب انترناسیونال سوم و درحزب خود ما، ح. د. خ. ا نشان دادند که دگماتیزم و دنباله روی در تیوری، ناگزیر فروپاشی و شکست در پراتیک سیاسی را در قبال داشت.
نهضت آیندۀ افغانستان، هم از نگاه تیوریک (در توافق کامل با داوریهای داهیانۀ انگلس و لنین دربارۀ مارکسیزم)، هم از نگاه تاریخی (تکوین ایدیولوژی رسمی شوروی به نام مارکسیزم ـ لنینیزم از سوی استالین به خاطر برقراری دیکتاتوری فردی به نام سوسیالیزم) و به ویژه از نگاه شرایط امروزی جامعۀ افغانی و وظایف جُنبش چپ دموکراتیک کشور، رویکرد به هرگونه دستگاه دربسته، متحجر و ایدیولوژیک را نفی کرده، جهانبینی علمی را به حیث یک تیوری نقاد، پیشرونده، انکشاف یابنده (پس قابل نقد)، تلقی کرده، آن را راهنمای پراتیک دگرگونساز خود درعرصه های اندشه یی، سیاسی و فرهنگی قرار میدهد.
پس از این یادآوری دربارۀ ریشه های ترمینولوژیک و تاریخی بودن آنها (نی مطلق و فراتاریخی) به طور مؤجز به سوالهای دوستان میپردازم.
منظور سازمان شما از مارکسیزم نقاد چیست؟
منظور این است که مارکسیزم یک تیوری نقاد است که وضع جامعۀ بشری را درتمام ابعادش: اقتصادی، اجتماعی، اندشیه یی ـ ایدیولوژیک و فرهنگی پیوسته و دایمی زیرسوال میبرد و تمام توضیحهای غیرعلمی را در این عرصه ها مورد انتقاد علمی قرارمیدهد. اگر از واژۀ مارکسیزم، سوء استفادۀ ایدیولوژیک صورت نمیگرفت، خود واژۀ مارکسیزم به تنهایی درونمایۀ «نقاد» خود را انتقال میداد ولی ما به خاطر این که روی نقاد بودن آن تأکید کنیم و «بازبودن» و «در انکشاف بودن» آن را نشان داده باشیم، صفت نقاد را درمقام یک «تکرار احسَن» برآن افزوده ایم. این نکته را هم باید افزود که اگر زنده گی تِزها، احکام و نتایج تیوری مارکسیستی را نادرست ثابت سازد، ما مطابق حرف داهیانۀ لنین، دنبال زنده گی را خواهیم گرفت، نی دنبال تیوری را. لنین درجایی از نبشته هایش از «فاوستِ» گویته چنین نقل میکند: «جان من، تیوری، خاکستری و درخت پُربار زنده گی همیشه سبز است!» (از حافظه نقل کرده ام).
سوال: منظور سازمان شما از نقد مارکسیزم چیست؟ آیا میشود مارکسیزم را نقد کرد؟ آیا تعالیم مارکسیستی قابل نقد اند؟
پاسخ: درپرسش «نقد مارکسیزم» مطرح شده است. اگر چنین انگاشته شده است که گویا ما مارکسیزم را به حیث یک «تیوری عمومی علمی» یا «یک جهانبینی علمی» مورد نقد قرار میدهیم، پاسخ روشن است که هرگز! برعکس همان گونه که بارها تکرار کرده ایم، ما در وارسته گی کامل از تمام نظامهای ایدیولوژیک و در بستۀ اندیشه یی، این تیوری را به حیث جهانبینی علمی، راهنمای عمل خود قرار میدهیم و اما از آن یک مجموعۀ نصوص و احکام جامد و مطلق نمیسازیم. از آن جا که این جهانبینی مبتنی برعلوم است، درپیوند با پیشرفتهای علوم، انکشاف مییابد. همان گونه که محکمترین تیوریهای ریاضی، فزیک، شیمی، بیولوژی و غیره در اثر پیشرفت علوم مورد نقد قرار میگیرند، این جهانبینی نیز درمعرض جدی نقد علمی قرار دارد. اگر ممکن است که تیوریهای علوم تحصّلی (sciences positives) چون فزیک، شیمی و غیره را مورد نقد قرارداد، چرا درمورد مارکسیزم که یک تیوری علمیست، باید به طور دیگری بیندیشیم. آیا چنین برخوردی، خود، مغایر روش پژوهش بانیان این مکتب فکری نیست؟ پس با صراحت میشود گفت که چون جهانبینی مارکس، علمیست، نقد پذیر است و هراسی از نقد ندارد! تنها تفکرهای غیرعلمی از نقد میترسند!
سوال: آیا نقد مارکسیزم به مفهوم این است که تعالیم مارکسیستی ناقص و نامکمل میباشند؟
پاسخ: نخست دربارۀ مفهوم «تعالیم» باید گفت که این مفهوم هیچ گاهی ازسوی بانیان این جهانبینی به کاربرده نشده است. درخود همین مفهوم یک برخورد نهان ایدیولوژیک وجود دارد، یعنی آنچه را که مارکس و دیگر اندیشه پردازان مارکسیزم گفته اند، باید به حیث حقایق انکارناپذیر فراگرفت و بعد، همانند فورمولهای ریاضی یا فزیک به تطبیق آنها پرداخت.
مفهوم «تعالیم» بیشترینه در درسنامه های رسمی شوروی دربارۀ مارکسیزم ـ لنینیزم به حیث فلسفۀ دولتی شوروی به کاربُرده شده است. ما بربُنیاد برداشت انگلس و لنین از تفکر مارکس، تیوری او را به هیچ وجه مجموعه یی از «تعالیم» نمیپنداریم. لنین آن را «اصول راهنما» معرفی میکرد که باید از سوی اندیشه پردازان هرکشور بسط و انکشاف داده شود. از سوی دیگر «تعالیم» درکشورهایی چون کشورما بارمعنایی تیولوژیک دارد. پس از این یادآوری، دربارۀ «ناقص بودن» یا «نامکمل بودن» اندیشه ها و بینشهای بانیان مارکسیزم باید گفت: تاکنون هیچ گونه شناخت مطلقاً مکمل از هیچ یک عرصه های هستی ارایه نشده است. اساساً ارایۀ یک «شناخت مطلقاً مکمل» از نگاه اصول و موازین خودشناختشناسی مارکسیستی، ناممکن است.
اگر این اصل را بپذیریم که جهان در تغییر دایمیست، چگونه میشود «شناخت» را از جهان بیرون کرد و گفت که شناخت در تغییر نیست؟ از سوی دیگر اگر شناخت، شناختِ جهان درحال تغییر است، پس خود شناخت نیز درتغییر است. مفهوم «مکمل» مربوط ترمینولوژی مارکسیستی نیست. برعکس، آن گونه که در بالا گفتیم و خود بانیان جهانبینی علمی بر آن تأکید کرده اند، تیوری عمومی مارکس، علمی و باز است. وقتی بازمیگوییم، لاجرم پیوسته درحال کمال است! انگلس در این باره نگاشت:
«درست همان طورکه شناخت نمیتواند حتی درشرایط کمال مطلوب انسانی، به نتیجۀ کامل برسد، تاریخ نیز نمیتواند چنین کند» (لودویگ فویرباخ . . . ترجمۀ پرویز بابایی، ص. ۱۴، نشر چشمه ۱۳۸۰ خ. تهران)
اما دربارۀ مفهوم «ناقص» باید گفت که اگر منظور از ناقص «داشتن یک عیب سرشتی» یا یک «بُنیاد سُست» باشد، جهانبینی علمی منسوب به مارکس، عاری از چنین «نقص» سرشتیست، چون بر اساس شناختهای علمی و اسلوبهای علمی بنایافته است. کنارگذاشتن بار ایدیولوژیک (غیرعلمی) که در جریان هزارها سال برذهن بشرگرانی میکرد، شهامت عظیم علمی و انقلابی بانیان این نگرش است. نیروی تاریخی مارکسیزم درهمین انقلاب فکریست که پیش انگاره های اندیشه یی بشر را به حیث «ساخته های ذهنی کاذب» نشان داد و راه آزادی و وارسته گی را برای بشر بازکرد.
سوال: آیا لازم نیست که دانش ما، به خاطر آنکه مارکسیزم را نقد کرد، بالاتر از دانش مارکسیستی باشد؟ آیا لازم و ضروری نیست، به خاطر آنکه مارکسیزم را نقد کرد، اولاً خود ما مارکسیزم را درست، هر آنچه که است، هضم کنیم و بعد در پی نقد آن برآمد؟ آیا لازم نیست که بالاتر و بیشتر از خود مارکس بیندیشیم تا آن را نقد کنیم؟
پاسخ: نخست باید پرسش اول را مورد ارزیابی قرار داد. «بالا بودن» یک دانش نسبت به یک دانش دیگر فاقد معناست. اگر منظور از این سوال گسترده گی و پهنای شناخت یا عمق و دقت پرداخت علمی به مسایل باشد، به یقین باید گفت که برای نقد یک عرصۀ شناخت یا نقد یک تیوری باید با عمق و گسترده گی لازم پرداخت. از آن جا که شناخت درحوزه هایی که مارکس به آنها پرداخت، پیوسته گسترش و عمق مییابد ممکن برخی دیدگاههای او را مورد بازنگری قرار دهد، ولی این حکم به معنای آن نیست که اصول بُنیادی مارکسیزم بی پایه اند و باید حتماً مورد نقد قرار بگیرند. این اصول براساس دستاوردهای علمی استوارگردیده اند و روز تا روز غنای بیشتر مییابند. باید بیفزایم که «نقد» به هیچ وجه به معنای نفی نیست. زمانی که پیشبینی مارکس درمورد وقوع انقلاب پرولتری در آلمان تحقق نیافت، به هیچ وجه به معنای آن نبود که گویا اصول اساسی تفکر او نادرست بوده اند.
درمورد این که برای نقد باید «موضوع نقد» را همه جانبه شناخت، هیچ جای شکی نیست. اگر موضوع نقد، این یا آن گسترۀ جهانبینی علمیست، ناگزیر باید آن گستره را با ژرفا و پهنای بایسته شناخت و آن گاه ـ اگر ضرورتی باشد ـ به نقد آن پرداخت. در رابطه با مارکسیزم، چنین نقدی صرف میتواند علمی باشد، درغیر آن، «نقد غیرعلمی» ارزشی برای صحت و سُقم تیوری مارکس ندارد.
مارکسیزم فی نفسه، یعنی در نفس و سرشت خود، نقاد است، هم به نقد دیگر تیوریها میپردازد و هم به نقد تیوریهای درونی خود. از این دیدگاه است که ما میگوییم مارکسیزم یک تیوری نقاد و «خود ـ نقاد» است.
وقتی پرسیده میشود که آیا لازم نیست که بالاتر و بیشتر از خود مارکس بیندیشم تا آن را نقد کنیم؟ دو موضوع مطرح میگردند:
یک: به طور ظریفانه یی افاده داده میشود که گویا مارکس یک «عقل کُل» بوده است و ممکن نیست فراتر از او اندیشید!
دو: کسی باید از مارکس نقد کند که «بالاتر» از او باشد!
در این جا موضوع پیچیده تر از این است. مارکس بُنیاد گذار یک شیوۀ جدید تفکر، کشاف برخی از قوانین اجتماعی در بستر تاریخ و شارح قانونمندیهای نظام سرمایه داری بود.
خلاقیت بینظیر او تازه آغاز کار بود و خوشبختانه که آغاز کار بود، ورنه بشر درهمان سطح شناخت سدۀ نزدهم اروپا درعرصه های سوسیالوژی، آنتروپولوژی، اقتصاد سیاسی، سیاست و فلسفه باقی میماند! هریک از اندیشه پردازان بعدی که دردامان مارکسیزم پرورش یافتند، یکی ازعرصه های جهانبینی او را مورد پژوهش قرار دادند و آن را انکشاف دادند. تحقیق درهمه عرصه ها اختصاصیتر شده میرود و دیگر دوران بروز «عقل کُل»، کاملاً به سر رسیده است. زمانی که لویی آلتوسر فیلسوف مارکسیست فرانسه یی درعرصۀ فلسفه، اشتراوس، مردمشناس فرانسه یی درعرصۀ ساختارهای اجتماعی درجوامع بدوی و ما قبل سرمایه داری و دیگران . . . درعرصه های اختصاصی، تفکر مارکس را بسط میدهند، به هیچ وجه «بالا بودن و یا پایین بودن» مطرح نیست. مسأله بر سرانکشاف تفکریست که مارکس بانی آن بود.
سوال: چه چیز را سازمان شما در مارکسیزم نقد میکند؟
پاسخ: با تکیه برتجارب شکست سوسیالیزمِ دولتی، امروز هیچ یک از احزاب و سازمانهای سیاسی متعلق به زحمتکشان، اعلامیه های فلسفی و علمی صادر نمیکنند تا مواضع فلسفی و یا علمی خود را در رابطه به این یا آن مسألۀ تیوریک رسماً ابلاغ بدارند. دوران تیوریهای رسمی و فلسفه های حزب ـ دولتی کاملاً پایان یافته است.
نهضت آیندۀ افغانستان بربُنیاد همین تجارب و با بهره گیری از پژوهشهای محققان مارکسیست در سراسر جهان، جهانبینی علمی را یک «تیوری رهنما» برای پراتیک سیاسیـ اجتماعی خود مطرح کرده است. سازمان سیاسی چپ و مردمی عمدتاً وظیفه دارد تا ازمنافع زحمتکشان در پراتیک اجتماعی دفاع کند. البته یاری رساندن به بهشد وضع تحقیقهای علمی و تیوریک مشمول مبارزۀ حزب سیاسی زحمتکشان میشود، ولی سازمان خود به طورمستقیم در روند پژوهش مداخله نمیکند. همان گونه که گفته ایم که حزب خود را جانشین توده ها نمیسازد، به همان سان حزب خود را به یک دانشسرای پژوهشی تبدیل نمیکند که وظیفۀ مستقیم تحقیقی را به عهده گیرد. البته آن شمار از اعضای سازمان که درعرصه های تیوریک مصروف فعالیت اند، بدون توجه به تعلق سازمانی شان به پژوهش خواهند پرداخت، ولو فرآورده های تحقیق شان با سیاست عملی یا با بینش سازمان سازگار نباشد. حزبیت به هیچ وجه نباید مانع آزادی تفکر، تحقیق و فعالیت تیوریک گردد.
سوال: چه چیز در قانون دیالکتیک و علمِ اقتصاد مارکس قابل نقد است؟
پاسخ: همان گونه که دربالا گفتم و همان گونه که انگلس بارها تکرارکرده بود، بانیان جهانبینی علمی، اصول اساسیِ تفکر نوین غیرایدیولوژیک را اساس گذاشتند، نی این که «یک نظام فکری کامل و تمام شده» را به حیث «ماستر کلید» گشایش تمام رازهای کاینات، طی مراسم رسمی (!) برسکوی درِ ورودیِ معبد شناخت، تحویل «بشر»کرده باشند! اگر چنین میبود، پس ضرورت به فعالیت این همه دانشگاهها در سراسر کرۀ خاکی اصلاً وجود نمیداشت. ما باید خاضعانه بپذیریم که «شناخت» در تمام عرصه ها پیوسته در تعالیست و این یکی از درسهای بزرگ مارکس و انگلس به جهان بود.
آنان در برابر «دستگاه فلسفی هگلی» که خود را «دستگاه کامل» معرفی میکرد، برخاستند و توسط تفکردیالکتیکی خودش، دستگاه فلسفی اش را نقدکردند و راه برونرفت از ایدیالیزم را به سوی شناخت علمی نشان دادند. بخوانیم که انگلس در این باره چه میگوید:
«درست به همان گونه که بورژوازی به وسیلۀ صنایع بزرگ، رقابت و بازارجهانی، درعمل تمامی نهادهای استواری را که از دیرزمانی مورد احترام بودند، درهم میشکند، فلسفۀ دیالکتیکی نیز، تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلقِ راجع به امور انسانی متناظر با آن را نابود میسازد. برای فلسفۀ مذکور {یعنی فلسفۀ دیالکتیکی .ع. ن} هیچ چیز، نهایی، مطلق و مقدس نیست. این فلسفه، خصلت گذرای هرچیز را افشا میکند، هیچ چیز نمیتواند در برابر آن (فلسفۀ دیالکتیکی) تاب بیاورد مگر فرایند بی وقفۀ شدن و گذشتن، فرایند پیوستۀ بالنده گی بی پایان از پَست به عالی و خود این فلسفه چیزی بیش از بازتاب محض این فرایند درمغز اندیشنده نیست. البته فلسفۀ مزبور روی محافظه کارانه نیزدارد. یعنی میپذیرد که مراحل معین شناخت و جامعه، در زمان و شرایط
مفروض، موجه و عادلانه اند؛ ولی فقط درهمین حد. محافظه کاری این جهانبینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است ـ این تنها منطقیست که جهانبینی مزبور بر آن صحه میگذارد.
در این جا ضرورتی ندارد که به این پرسش بپردازیم که آیا این جهانبینی با وضع کنونی علم طبیعی کاملاً مطابقت دارد یا نی، علمی که پایان ممکنی را حتی برای زمین و پایان نسبتاً مسلمی را برای قابل سکنی بودن آن پیشگویی میکند و از این رو میپذیرد که برای تاریخ انسانی هم نی فقط یک خط صعودی بل که خط نزولی نیز وجود دارد.» (انگلس، لودویگ فویرباخ و پایان فلاسفۀ آلمانی، ازکتاب لودویگ فویرباخ و ایدیولوژی آلمانی، ترجمۀ پرویز بابایی، ص. ص. ۱۷ـ ۱۸، نشر چشمه تهران ۱۳۸۰ خ.)
در این جا با شجاعت تفکر انگلس دربارۀ نسبی بودن شناخت که از دیدگاه او «بازتاب محض فرایند شدن و گذشتن درمغز اندیشنده است» برمیخوریم پس علم اقتصاد مارکس نیز مرحله یی از این بازتاب شدن و گذشتن است، مرحله یی که به نام سرمایه داری یاد میشود. چرا آنان دربارۀ «اقتصاد جامعۀ کمونیستی» چیزی ننوشتند؟ پاسخ روشن است! چون آنان عناصرکافی عینی چنین جامعه یی را دراختیار نداشتند تا آنها را به حیث یک «روند شدن و گذشتن»، درعرصۀ اندیشه، انعکاس میدادند. آنان وفادار به روش خود درباره چیزهایی گفتند که میتوانستند بگویند و دربارۀ آیندۀ بشر، صرف موجودیت دروازه های ممکن ورودی را نشان دادند، نی یک نقشۀ از پیش ساختۀ حک شده در پولاد زمان را.
سوال: چگونه شما مارکسیزم را با خود مارکسیزم نقد میکنید؟
پاسخ: البته منظور از «شما» دراین پرسش ـ آن گونه که دربالا تذکردادم ـ «نهضت آیندۀ افغانستان» نمیتواند باشد. سوال را میشود چنین مطرح کرد: «چگونه میشود مارکسیزم را با خود مارکسیزم نقد کرد؟»
دربالا تذکرداده شدکه جهانبینی منسوب به مارکس، یک جهانبینی علمیست که با هرگونه تفکر ایدیالیستی، ایدیولوژیک (به معنایی که مارکس و انگلس آن را به کارگرفتند) و غیرعلمی بیگانه است.
نقد درعرصه های گوناگون علوم عمدتاً در داخل این عرصه ها صورت میپذیرد. مثلاً، تیوریهای ریاضی درعرصۀ خود ریاضی مورد بررسی و نقد قرار میگیرند. تیوریهای بیولوژیک درداخل علوم وابسته به بیولوژی مورد نقد قرار میگیرند. مارکسیزم اسلوب علمی تحقیق را درعرصۀ زنده گی اجتماعی انسان بر بُنیاد علوم درحال انکشاف عرضه داشته است. این اسلوب زمینۀ بررسی و نقد تمام تیوریهای
اجتماعی را به شمول تیوریهای خود مارکسیزم فراهم میسازد. پس اگر نقدی درداخل بینش مارکسیستی توسط اندیشه پردازان مارکسیست صورت میپذیرد، بسیارطبیعی و نورمال است. زمانی که فزیک میکانیک نیوتن توسط انشتاین مورد نقد قرارگرفت و فزیک کوانتیک را ارایه کرد، هیچ کسی تعجب نکرد که چرا نقد فزیک در داخل فزیک صورت گرفت، بل کاملاً طبیعی بود که چنین نقدی در داخل این گسترۀ شناخت صورت پذیرد. پس بروز برخوردهای نقادانه نسبت به نظریه های مارکسیستی در داخل مارکسیزم نی تنها طبیعی و به هنجار است، بل، نشاندهندۀ دینامیزم درونی این جهانبینیست که لاک هرگونه پرداخت دربستۀ تیوریک را درهم کوفته است!
حال نمونه یی از برخورد انگلس را دربارۀ نوشته های خودش ارایه میکنم: «مارکس درپیشگفتار مقدمه یی بر انتقاد از اقتصاد سیاسی که درسال ۱۸۵۹م. دربرلین انتشاریافت، شرح میدهد، که چگونه هردو نفر ما درسال ۱۸۴۵م. در بروکسل «مشترکاً به تدوین نگرش خودمان» ـ نگرش مادی تاریخ «در برابر نگرش ایدیولوژیک فلسفۀ آلمان» ـ . . . پرداختیم.
این در واقع تصفیۀ حسابی با آگاهی فلسفی پیشین خود مان نیز بود . . . دستنویس آن . . . بالغ بر دو مجلدِ قطور، آمادۀ انتشار بود که اخباری دریافت کردیم حاکی از این که اوضاع تغییر یافته و امکان انتشار آن وجود ندارد. {منظور کتاب «ایدیولوژی آلمانی» است. مترجم} دستنویس را به انتقاد جوندۀ موشها رها کردیم و البته از روی میل، زیرا به هدف اصلی ـ که روشن کردن خود مان بود ـ رسیده بودیم.»
«از آن زمان بیش از چهل سال گذشته است و مارکس زنده گی را بدرود گفته. . .»
«پیش از آنکه این سطور را {منظور از «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی» است.ع. ن.} به چاپخانه بفرستم، دستنویس کهنۀ ۱۸۴۵ ـ ۱۸۴۶ م. {یعنی همان دو مجلدِ قطورکه به انتقاد جوندۀ موشها رها شده بود و بعدها زیر نام «ایدیولوژی آلمانی» چاپ گردید. ع. ن.} را یافتم و باردیگر نگاهی به آن انداختم؛ مشاهده کردم که بخش مربوط به فویرباخ کامل نیست. بخش منجز و کامل آن عبارت از معرفی نگرش مادی تاریخ است که تنها ثابت میکند که درآن زمان، معلومات ما درمورد تاریخ اقتصادی هنوز تا چه اندازه ناقص بود. دستنویس {نامبرده}، در عین حال، هیچ گونه انتقادی از اصول فلسفۀ فویرباخ را در بر ندارد و بنابر این برای منظور کنونی ما کفایت نمیکند.» (پیشگفتار بر لودویگ فویرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمانی، ترجمۀ پرویز بابایی، ص. ص. ۹ـ ۱۰ـ ۱۱. نشر چشمه، ۱۳۸۰خ.)
در این روایت مشاهده میکنیم که انگلس با عین بینش و با عین اسلوب تفکر، نبشتۀ مشترک چهل سال پیش را «ناکامل» ارزیابی میکند و هیچ گونه هراسی از منتقدان ندارد که او را به خاطر اعتراف به ناکامل بودن پرداخته های تیوریک مشترک چهل سال پیش شان (مارکس ـ انگلس) مورد استهزا قرار دهند، چون بخش بزرگ تلاش فعالیت تیوریک شان همین بود که «ناکامل بودن مطلقِ شناخت» را ثابت سازند و در برابر دستگاههای تیولوژیک و ایدیالیستی که وجود «کمال معرفت» را در آن سوی طبعیت موعظه میکردند، قدعلم کنند.
البته نمونه های فراوانی از نقد مارکس در درون مارکسیزم وجود دارد. خواننده گان علاقمند میتوانند به مراجع عمدۀ آن از طریق این دو فرهنگ دست یابند:
۱- Dictionnaire Critique du marxisme ;PUF ;۱۹۹۹ ;Paris
۲- Dictionnaire Marx contemporain ;PUF ;۲۰۰۱ ; Paris
سوال: آیا شما مارکس جوان و مارکس کهنسال را درتقابل هم دیگر قرار میدهید و آن را مورد نقد قرار میدهید، یا چطور؟
پاسخ: درمورد تغییر سوال، بازهمان حرف بالا را تکرار میکنم: آیا مارکس جوان با مارکس کهنسال در تقابل هم قرار دارند؟
در بالا نقل قولی از انگلس درمورد دستنویس ایدیولوژی آلمانی که چهل سال قبل از آن تاریخ به رشتۀ تحریر درآمده بود، ارایه کردم. خود، درمورد نگاشتۀ خود و مارکس، نظر انتقادی داشت. به یقین نخستین پرداختهای تیوریک بانیان جهانبینی علمی، آب و هوا و رنگ و بوی ایدیولوژی کهن را در خود داشتند. ترمینولوژیی که مارکس و انگلس درآغاز فعالیت تیوریک شان از آن استفاده کردند، توسط دستگاه های فکری پیشین تدوین یافته بود و به هیچ وجه اندیشه های جدید را درتمام ابعاد نوآورانۀ شان، انتقال نمیدادند. تدوین مفاهیم جدید برای ارایۀ اندیشه های جدید درتمام علوم و بینشهای علمی رُخ داده است. مارکس و انگلس نیز ناگزیر بودند مفاهیم جدید را تدوین کنند و این امر نیازمند زمان بود. پرداختهای مارکس و انگلس درهنگام پُخته گی فکری آنان با پرداختهای آغازین شان تفاوت داشت و خود متوجه این شده بودند که دستنویسِ «ایدیولوژی آلمانی» را به «انتقادِ جوندۀ موشها» با میل و رغبت رها کردند، چون به هدف خود که «روشن دیدن در خود» بود، رسیده بودند.
مارکس خود تاریخ دقیق «گسستن از شعورقدیم» شان را نگارش «ایدیولوژی آلمانی» (سال ۱۸۴۵م.) معرفی میدارد. در این هنگام انقطاع شناختی با بینش گذشتۀ شان که هنوز در بند پرداختهای ایدیولوژیک این روزگار به ویژه اندیشه های «فویرباخ» بود، رُخ میدهد.
انقطاع معرفتی با اساسگذاری یک علم جدید، یعنی علم تاریخ روی میدهد. با کشف اصول این علم، مارکس و انگلس حتی از پایان فلسفه به حیث ایدیولوژی حرف میزنند.
لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست فرانسه یی دوره بندی زیر را پیشنهاد کرد:
پیش از سال ۱۸۴۵م.، مارکس جوان هنوز در بند «پنداشتهای ایدیولوژیک» قرار داشت و پس از آن با اساسگذاری «ماتریالیزم تاریخی» به بینش علمی رسید.
- آثار دوران جوانی: از تِزس دُکتورا تا دستنویسهای ۱۸۴۴ م. و خانوادۀ مقدس؛
- آثار گسست: ایدیولوژی آلمانی و تِزها دربارۀ فویرباخ (۱۸۴۵م.)؛
- آثار دوران بالنده گی (۱۸۴۵ ـ ۱۸۵۷) مارکس در ایدیولوژی آلمانی و تِزها دربارۀ فویرباخ به نقد ایدیولوژی کهن پرداخت، ولی هنوز بینش خود را درعرصۀ تیوری تاریخ و تیوری فلسفه با جزییات تدوین نکرده بود. تدوین اندیشه ها، بر نهادها، احکام به ویژه دانش واژۀ جدید درسازگاری با بینش جدید بین سالهای ۱۸۴۵ و ۱۸۷۵ یعنی هنگام نگارش مانیفست حزب کمونیست، فقرفلسفه، دستمزد، ارزش و ربح تا نگارش بخشهای اولیۀ سرمایه صورت گرفت.
- آثار دوران پُخته گی: ۱۸۵۷ ـ ۱۸۸۳ م.
و حال برای روشن شدن گسستهای نامبرده، نمونه یی از تفاوت پرداخت تیوریک مارکس جوان نسبت به مارکس دوران پُخته گی ارایه میدارم:
«انسان» یا «بشر» برای مارکس جوان، بُنیادی ترین مفهوم بود. «آزادی انسان»، «سرشت انسانی» و غیره با فورمولها و جمله هایی بیان میشدند که برای ما، امروز، اصلاً قابل شناخت نیستند و اگر نویسندۀ آنها به خواننده معرفی نگردد، هرگز فکر نخواهد کرد که این اندیشه ها از کسی چون مارکس باشد. بخوانیم: «آزادی آن چنان با سرشت بشرعجین است که حتی دشمنان آن، با مبارزه علیه واقعیت آن، به تحقق آن میپردازند. پس آزادی همیشه وجود داشته است، زمانی به حیث امتیازی برای یک گروه کوچک و زمانی به حیث یک حق عمومی» (مارکس، مقالۀ «آزادی مطبوعات»، می ۱۸۴۲ م. جریدۀ راینی (Rheinische Zeitung) «فلسفه، دولت را ارگانیزمی تلقی میکند که در وجود آن باید آزادیهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی تحقق یابند به گونه یی که هرشهروند با اطاعت از قوانین دولت، چنین بیَنگارد که از قوانین طبیعی عقل خود «عقل بشری»، اطاعت میکند.» «فلسفه تقاضا میدارد تا دولت، دولتِ جوهر آدمی باشد» (مارکس، ۱۴ جولای ۱۸۴۲م.، جریدۀ راینی (Rheinische Zeitung) درپاسخ به مقالۀ شمارۀ ۱۷۹ جریدۀ کُلن (Kölnisch Zeitung) «رادیکال بودن، مراجعه به ریشۀ مسایل است؛ در رابطه با انسان، ریشۀ انسان، خود انسان است . . .» (۱۸۴۳م.) (ترجمه ها از ماست).
درهمین چند کلمه درمییابیم که مارکس جوان یک هومانیست تیوریک است که «جوهرآدمی» را همانند سعدی درخود آدمی جستجو میکند. سرشت انسان را در نوع انسان (همان بنی آدم سعدی) جستجو میکند و همانند فویرباخ به «عقل آدمی»، «جوهر آدمی»، «خرد آدمی» و غیره دلبسته است.
پرولتاریا، در بینش این سالهای مارکس، وظیفه دارد تا جوهر گمگشته و بیگانه شدۀ آدمی را به آدمی باز گرداند و بدین گونه انقلاب بشری را به سر رساند. در نگرش مارکس جوان، جوهرآدمی درهر فرد آدم نهفته است ولی توسط ظلم، استثمار و استبداد از آن بیگانه گردیده است. پس باید این جوهر را دوباره به آدمی اعاده کرد و آن گاه بشر وارسته میگردد. مارکس جوان در بند ایدیالیزم بود!
درسال ۱۸۴۵م.، با ارایۀ تِزها دربارۀ فویرباخ و با نگارش ایدیولوژی آلمانی، با «شعور فلسفی قدیم» خود وداع میگوید و چنین مینویسد:
« . . . جوهر انسان {جوهر آدمی} انتزاعی نیست که از افراد جداگانه بیرون کشیده شده باشد؛ جوهر آدمی، درهر فرد جداگانه نیست؛ در واقعیتش، مجموع روابط اجتماعیست.» (تِز ششم دربارۀ فویرباخ).
بدین گونه برای بار اول درتاریخ بشر، «سرشت یا جوهر آدمی» به حیث یک «واقعیت اجتماعی» یعنی بیرون از افراد یا آدمهای مشخص، دریک نسج پیوندها مطرح میگردد. تِز ششم، در واقع، انقلاب عظیم در تفکر بشر و پایه گذار علم جدید تاریخ بود. مارکس با این حکم سال ۱۸۴۳م.که گویا «ریشۀ انسان خود انسان است» کاملاً وداع میگوید و برعکس میگوید که ریشۀ انسان خود انسان نیست، جامعه است، روابط اجتماعیست. کم کم آن چنان عمیقتر میرود که دیگر اساساً «انسان» را به حیث یک مفهوم انتزاعی، به کارنمیبرد چون متوجه میشود که بشر یا انسان مفاهیم ایدیولوژیک (غیرعلمی) اند و به درد تفکر او نمیخورند. از هومانیزم به علم گذار میکند و به مطالعۀ «روابط اجتماعی» میپردازد و مفاهیمی چون «آزادی»، «عقل»، «از خود بیگانه گی»، «انسان» و غیره را درکنار دیگرمفاهیم مذهبی ـ ایدیولوژیک، برای همیش از عرصۀ پژوهشهای علمی و انقلابیش بیرون میکند.
چنین است واقعیت تاریخی مراحل مختلف نُضجیابی و بالنده گی تفکر یک اندیشه پرداز نابغه به نام مارکس.
سوال: چگونه میتوان مارکسیزم را که به مثابۀ عامترین قوانین طبیعت، جامعه و تفکر میباشد، تنها یک تیوری نقاد نامید؟ مثلاً وقتی دراقتصاد ازتیوریهایی مانندتیوری ارزش اضافی مارکس یاد میکنیم، این دیگر بخشی از اندیشه های مارکس است، ولی مارکسیزم به مفهوم کُلی کلمه نیست. اگر فرض کنیم که مارکسیزم تنها تیوری ارزش اضافی میبود، پس سایرتیوریهای مارکس را درعرصه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فلسفی و غیره در مجموع چی میتوان نام نهاد؟
پاسخ: همان گونه که در بالا اشاره کردم، مجموعۀ بینش مارکس را خود انگلس «تیوری» نامید و بعد مترادفهایی چون «جهانبینی» و مارکسیزم را به کاربُرد. تمام دلواپسی بانیان بینش جدید علمی این بود تا مبادا «نقد بُنیادی» آنان از ایدیولوژیها یا بینشهای پیشاعلمی، یک ایدیولوژی جدید تلقی نگردد.
از دیدگاه من، بهترین نامی که میتوان به این مجموعۀ تیوریها گذاشت همانا «جهانبینی علمی» یا «مارکسیزم» است. در مورد نقاد بودن آن قبلاً توضیح داده ام.
سوال: «ایدیولوژی پرولتاریا» از دیدگاه سازمان شما یعنی چی؟
پاسخ: فکرمیکنم بهتر است یک باردیگر به توضیح جدی مفهوم «ایدیولوژی» بپردازم و سوء تفاهم های بیمورد را در این عرصه رفع کنم. بعد دربارۀ «ایدیولوژی پرولتاریا» وکاربُرد آن درجُنبش انقلابی کارگری مکث میکنم.
البته ما «ایدیولوژی» را به مفهومی که در «ایدیولوژی آلمانی» به کار گرفته شده است مورد استفاده قرار میدهیم، چون در فرهنگهای عمومی، ایدیولوژی به طورعام «مجموعۀ به هم مرتبط اندیشه ها» یا «نظام اندیشه یی» تعریف میگردد. سوء تفاهمی که از کاربُرد واژۀ «ایدیولوژی» به دو مفهوم جداگانه پدیدار گردیده است، باید رفع گردد.
مارکس ایدیولوژی را چنان آگاهیی از مناسبات واقعی میپنداشت که به طور نا آگاهانه وارونه است. در ایدیولوژی آلمانی میخوانیم: «ایدیالوگها سر را به زمین میگذارند» (ص. ۷۶)؛ «اگر درهمۀ ایدیولوژیها، انسانها و روابط شان همچون درپردۀ دوربین عکاسی وارونه جلوه میکنند، این پدیده درست همان گونه از فرایند ـ زیست تاریخی شان برمیخیزد که وارونه گی اشیا بر شبکیۀ چشم از فرایند ـ زیست فزیکی آنان.» «بنابر این اخلاق، دین، مابعدالطبیعه و سایر ضمایم ایدیولوژی و نیز صورآگاهی متناسب با اینها، دیگر صورت ظاهری استقلال را از دست میدهند.» « ما دراین جا گزیده یی از این مفهومهای انتزاعی را که برای تمایز از ایدیولوژی به کار میبریم ارایه خواهیم کرد و . . .» (ایدیولوژی آلمانی، به نقل از “لودویگ فویرباخ و ایدیولوژی آلمانی” ترجمۀ پرویز بابایی، نشر چشمه تهران ۱۳۸۰ ص. ص. :۲۹۴؛ ۲۹۵؛ ۲۹۶. تکیه ها از ماست).
این وارونه بودن آگاهی از کجا برمیخیزد. اگر مطابق احکام علم جدیدی که تدوین یافت، بیندیشیم، یگانه خاستگاه این آگاهی، باید زنده گی واقعی اجتماعی باشد. پس این خود زنده گی واقعیست که شرایط معکوس جلوه دادن خود را در ذهن آدمها به وجود می آورد. باید سرِ زنده گی واقعی به زمین باشد تا درذهن آدمها چنین بازتاب یابد و چنین هم است! تمام قدرتهایی را که انسان درپراتیک اجتماعی خود، درجریان انکشاف تاریخ خود به وجود می آورد، دربرابرش چنان قد می افرازند که گویا به طورمستقل و خارج از فعالیت وی وجود داشته باشند. نیروهای مولد، روابط اجتماعی، مؤسسات حقوقی و سیاسی و غیره به حیث «موجودهای» مستقل از آدمها جلوه میکنند.
آدمها خود را زیر فرمان این «موجودهای» مستقل احساس میکنند. درذهن آدمها چنین میرسد که این «موجودها» به طورمستقل وخارج از پراتیک اجتماعی آنها نیروهای محرکۀ تاریخ اند؛ بازار، دولت، مؤسسه های حقوقی مالکیت، و غیره دارای زنده گی مستقل خویش اند! گفته میشود: دولت به من کار داد! سرمایه به کارگر کار میدهد! و غیره. . . بدین گونه آدمها موجودهای مقید و زیر فرمان موجودهایی جلوه میکنند که خود ـ در بسترتاریخ خود ـ آنها را به وجود آورده اند.
انعکاس چنین وضعیت درذهن آدمها به طور ناخودآگاه حقیقت وارونه شده است. نیروهای مولد، روابط اجتماعی، دولت و مؤسسه های حقوقی، مالکیت و غیره توسط پراتیک آدمها ساخته شده اند، نی عکس آن. چنین است راز وارونه جلوه کردن واقعیت اجتماعی درذهن. به این جلوۀ وارونه، مارکس نام ایدیولوژی را گذاشت.
به همین گونه درجریان تقسیم اجتماعی کار، با جداشدن «کار فکری» از «کاردستی» این پندار شکل گرفت که گویا «شعور» چیزی جدا از زنده گی واقعی آدمهاست وتاریخ مستقل خود را دارد. کارگزاران عرصۀ تفکر، به تدوین نظامهای اندیشه یی در درون «ایدیولوژی»، یعنی درداخل آگاهیِ وارونه از زنده گی اجتماعی پرداختند. بدین گونه نظامهای ایدیولوژیک حاکم درجامعه، نظامهای فکری طبقات حاکم گردیدند.
اساس ایدیولوژی درخود زنده گی اجتماعیست. پس شرط برونرفت از ایدیولوژی و دستیابی به شناخت علمی، دگرگون کردن بُنیادی زنده گی واقعی آدمهاست، یعنی باید دوباره آدمها با پراتیک اجتماعی شان فرمان نیروهای مولد، مناسبات اجتماعی، موسسه های حقوقی و سیاسی و غیره را به دست گیرند و پا را به جای سر به زمین بگذارند. و اما تا زمانی که شرایط مادی و عینی چنین باژگونی تاریخی فراهم گردد، تیوری علمی انقلابی که در پیوند با ظهور پرولتاریا نضج یافت، زوال ایدیولوژی و نُضجیابی یک آگاهی علمی را به بشر نوید داد.
با این توضیحها، رساترخواهد بود تا بینش جدید علمی را «ایدیولوژی پرولتاریا» ننامیم و از آن به حیث یک «جهانبینی علمی» یادکنیم. پرولتاریا با تعریفی که مارکس از ایدیولوژی داد، نمیتواند ایدیولوژی داشته باشد چون خود باید شرایطی را به وجود آورد که به وجود هرگونه ایدیولوژیی مُهر پایانی بزند.
و اما چرا لنین با آن بصیرت سترگش مارکسیزم را ایدیولوژی طبقۀ کارگر مینامید؟
پاسخ بسیار ساده است: لنین از ترمینولوژی مارکس و انگلس درمورد مفهوم «ایدیولوژی» بی اطلاع بود؛ زیرا آثار زیر پس از مرگ لنین برای اولین بار چاپ شدند:
- نقد حقوق سياسی هگلی (نوشته شده در سال ۱۸۴۳م.، چاپ نخست در سال ۱۹۲۷م.)؛
- دستنويسهای سال ۱۸۴۴م. (چاپ اول در سال ۱۹۳۲م.)؛
- ايديالوژی آلمانی (نگاشته شده در سالهای ۱۸۴۵ ـ ۱۸۴۶م.؛ چاپ نخست در۱۹۳۲م.)؛
- گروندريسه (چاپ اول در سال ۱۹۳۹م.)؛
- بخش شش سرمايه (چاپ اول ۱۹۳۳م.)؛
- ديالکتيک طبيعت (چاپ اول ۱۹۵۲م.).
لنین مجموعۀ تیوریهای مارکسیستی را به حیث یک مجموعۀ منظم و باهم مرتبط به معنای عامِ کلمه ایدیولوژی خواند؛ نی به معنای خاص که مارکس و انگلس آن را به کار بُرده بودند.
با استفاده از این توضیح امیداورم رفقایی که فکرمیکردند که گویا ما ضدیت با «ایدیولوژی طبقۀ کارگر» را موعظه میکنیم درست دریافته باشند که مسأله بر سرکاربُرد مفاهیم است. ما ایدیولوژی را به همان مفهومی که بانیان جهانبینی علمی در آثار شان به کارگرفته اند و امروزه درتمام حلقه های روشنفکری جهان رایج گردیده است، مورد استفاده قرار داده ایم.
یادداشت: ترجمه ها، سوای مواردی که تصریح شده اند، از ماست.
نشر شده در شماره های ۳۱ ـ ۳۲ نشریۀ «آینده» (عقرب ۱۳۸۵ مطابق نوامبر ۲۰۰۶)
