میکانیزم و عملکردِ
قدرت و هژمونی
در جامعۀ معاصر افغانی
یازده سال سال از آن روزها و شبهایی میگذرند که دروازه های دنیای معاصر به روی جامعۀ افغانی باز شدند ـ جامعه یی که در کابوس ناگزیرِ یلدا های تاریخ میسوخت. آغاز دگرگونیها و رویدادهای شگرف و غیر قابل پیشبینی برای ذهنهای بی شمار، به تغییر سادۀ سیاسی و انتقال قدرت از یک حلقه به حلقه یی دیگر خلاصه میگردید. و اما چنین نبود و چنین نشد.
یازده سال گذشته، سرزمین افغانها را به صحنۀ تبارزها، رویشها، درگیریها، فروپاشیها و خاموشیهای آن نیروها، عناصر و گرایشها مبدل ساخت که در درونِ سکوتِ دیرپایِ جامعۀ ما هستیِ بالقوه داشتند. به این “هجومِ شتابان به سوی کُرسی تاریخ”، عوامل و موقعیتهای بیرونی نیز گلاویز شدند.
ولی از پس پرده های دود و باروت باز هم سیمای انسانِ این سرزمین را می یابیم که از آن سوی سالهای سرد، فقر و گرسنه گی، بر آستان سپیده نماز میبرد و زایشِ فردا را نیایش میکند.
دنیای کهن با توسل به تمام “لباسهای عاریتی” و با تحمیل جنگی ویرانگر و برباد دهنده نتوانست ـ و نخواهد توانست ـ از آستانه بگذرد. “کرسی تاریخ” به دنیای نوین و نیروهای نوین تعلق دارد، این نه تنها باور داشت فرداییان است، بل، نیاز عینی جامعۀ افغانی نیز میباشد.
با این تمهید ناگزیر، میرسیم به مسألۀ اساسیی که در برابر مان قرار دارد:
آیا اینک که یازده سال از آن آغاز میگذرد میتوان رویدادها و روند های ژرف دگرگونی جامعۀ افغانی را، در ابعاد همه گیر آنها، در یک نگرش کُلی و تعمیم یافته، تصویر کرد؟ آیا میتوان بررسی و تحلیل هموار از عوامل، بسترها و محملهای عینی و ذهنی این دگرگونیها را به دست داد؟
بی گمان، اسلوب علمی برخورد با رویدادهای تاریخ توان وظرفیت ارایۀ پاسخهای مثبت به پرسشهای مطروحه را دارد. از دیدگاه ما، این پاسخها، همانند خود روندها، در یک گرایش دینامیک متبلور خواهند شد. طرح هرگونه پاسخ جزمی و خشک، خود مانعی خواهد بود بر دریافت تمام ـ بُعدیِ حرکت تاریخِ معاصرِ جامعۀ ما. بر عکس، تلاش در جهت تدوین یک بررسی دینامیک که بتواند حقایق چند بُعدیِ خودِ روندها را انعکاس دهد، سلاح نیرومند فکریی خواهد بود برای نیروهایی که در پیشاپیش حرکتِ تاریخ امروزِ کشور ما قرار دارند. ساده سازیهای دماگوژیک، فارمولهای شتابزده، سیاسی سازیهای بی مورد پدیده ها و . . . گرایشهای دیگری از این دست، نه تنها برای پیشرفت سیاست انقلابی سودی نخواهند داشت، بل، سدی در راه رفع نیازهای اندیشه یی و تیوریک این سیاست نیز خواهند بود.
ما، در این جا، یکی از مسایل گِرهی دگرگونیهای تاریخی کشور را در دو دهۀ گذشته، مطرح میکنیم. احکامی که دراین بحث پیش کشیده میشوند، حیثیت تیزها یا برنهادهای آغازین را دارند و بس.
٭ ٭ ٭
عملکرد و میکانیزم قدرت، از نگاه ساخت و تقسیم وظایف و از نگاه هیرارشی به دو عنصر تقسیم میگردید: قدرت مرکزی و قدرت اطرافی.
الف: میکانیزم “قدرتِ اطرافی”، عمدتاً ماشینِ سیادت اقتصادی فیودالیزم و تمامی بازمانده های صورتبندیهای پیشین در درون این نظامِ مسلط بود. حفظ مالکیت در مرکز میکانیزم و عملکرد قدرت در روستا به شمار میرفت. پشتوانۀ ایدیالوژیک و ذهنی این قدرت را، عمدتاً سنتهای زیسته شده تا حد اصول و موازین پابرجا و دیرپا، ازلی و “طبیعی” عادلانه و آسمانی، میساخت.
وظیفۀ دیگر “قدرت اطرافی”، در تبانی سنتی و میثاقی هرگز به امضأ نرسیده – ولی طبیعی و ناگزیر، مستور و جابرانه ـ آن بود تا حُکمروایی اشرافیتِ مرکز را به ناداران و ستمکشان، امری بدیهی، قانونی و حتا مقدس ـ در کنار دیگر مقدسات پرداختۀ ذهن سنتی بهره کشان روستا ـ بپذیراند. وظیفۀ حاکمان روستا، در “پیمان مرکز ـ اطراف” همانا نگهداشت و تقویت هژمونی ارتجاع بود. (هژمونی به مفهومِ “عملکرد شبکۀ موسسات و نهادهای سُنتی به منظور تسلط ذهنی ـ اندیشه ییِ طبقۀ حاکم بر طبقات و اقشار محکوم جامعه “به کار گرفته شده است.)
ب: قدرت مرکزی، بربُنیاد قدرت اطراف و به ویژه بربُنیاد هژمونیی که به طور سُنتی به سود بهره کشان و ارتجاع عملکرد داشت، از طریق ماشین دولتی نمایش می یافت. ماشینی که میکانیزم قدرت را در دو قطب اساسی آن ـ مرکز و اطراف ـ متعادل میساخت. ماشین دولتی در اطراف، حلقۀ وصل منافع اشرافیت مرکز با منافع فیودالان و حُکام محلی بود، و در مرکز، تجلی آشکارِ قدرتِ اشراف و ضمانتِ پنهانِ بقای سیستم به سود فیودالیزم.
از این قرار عملکرد سیادت طبقاتی در جامعۀ افغانی دو پهلو داشت:
- قدرت مرکزی ارتجاع،
- هژمونی اطرافی ارتجاع.
با آغاز انقلاب، قدرت مرکزی از اختیار ارتجاع برون میشود و به ح. د. خ. ا. یعنی آن نیروی سیاسی ـ نظامی تکیه میکند که برنامه یی دگرگون ساز و انقلابی در پیش دارد ـ برنامه یی دگرگون ساز، عمدتاً برای رفع ستم برتوده های ملیونی زحمتکشانِ روستا! با این تصویر میبینیم که نخستین و دشوار ترین تضادهایی که حاکمیتِ نوین به آن مواجه میگردد، تضاد بین قدرت و هژمونیست. از یک سو حاکمیت نوین سیاسی نمیتواند بدون همسویی هژمونی، بدون تلفیق قدرت اطرافی، کارآیی خود را ـ و بر بُنیاد آن آینده و دوام خود را ـ ثابت سازد. از سوی دیگر حاکمیتِ سنتی فیودالی، با از دست دادن پایگاه مرکزی خود، ناگزیز به “خود بر میگردد”. هراسِ روز افزونِ از دست دادن امتیازات همیشه گی، برگشت قدرت اطرافی را به خویش، سریعتر میسازد. شاید بتوان این برگشت به قدرت اطرافی و محلی را گونه یی از “رفلکس دفاعی” تلقی کرد.
به هر تقدیر! حوادثی که در درون قدرت مرکزی به وقوع پیوستند ـ ما در این مبحث با چونی و چرایی این حوادث کاری نداریم ـ مانع آن شدند تا حاکمیتِ نوین سیاسی بتواند هژمونی را به سود خود بچرخاند یا حداقل، از عملکرد به ضد خود باز دارد. به دیگر سخن حاکمیت نوین انقلابی نتوانست “بی طرفی مؤقت قدرت اطرافی” را با دوام سنجیدۀ میثاقِ گذشته حفظ کند.
ارتجاعِ هژمونیک به خود برگشت و در خود تنید. امپریالیزم و ارتجاع منطقه، که به ویژه از یک دهه بیشتر ناظر سود جویی حوادث افغانستان بودند، رویداد ثور را تکاندهنده ترین حادثه در برچیده شدن منافع ستراتیژیک شان در منطقه پنداشتند و با دریافت واقعیتهای تازه به ایجاد یک “مخالفت سازمان یافتۀ سیاسی ـ نظامی” در برابر قدرت مرکزی افغانستان دست یازیدند. آرمان آنها، با ظرفیت عینی ارتجاعِ پراگنده ـ ولی هژمونیک ـ جامعۀ افغانی گِره قانونمند یافت: زایش، نُضجیابی و تبارز اپوزیسیون افغانی.
با افزایش نقشِ “عامل بیرونی” در زنده گی سیاسی ـ اجتماعی کشور، مخالفتِ تازه سازمان یافته به علمبردارِ “مقاومت” مبدل گردید. این نقش جدید، با سرشت سُنتی آن ـ هژمونی ارتجاع ـ همساز گردید و خصلت نسبتاً سراسری گرفت. امپریالیزم این روند را تسریع و تقویت کرد.
ارتجاعِ نو سازمان یافته، با تمامی تبلیغاتی که راه انداخت، نتوانست از محدودیت تاریخی خود فراتر رود و “مقاومت” را به “جُنبش سراسری مذهبی مردم” مبدل سازد، چون چنین بستر عینی را در اختیار نداشت. یگانه تأثیر عملکرد مقاومت، فروپاشی میکانیزم سنتی قدرت در اطراف بود.
از هنگامی که برچیده شدن نقش “عامل برونی” آغاز گردید “مقاومت” در برابر دو امکان تاریخی قرار گرفت:
- تبدیل شدن به یکی از عناصر خود یعنی مقاومت داخلی: اپوزیسیون سیاسی ـ نظامی.
- خاموشی یا همسویی با قدرت مرکزی.
امکان سوم، یعنی برگشت به مواضع پیشین نامقدور است چون، خود، پایه های عینی سنتی قدرت اطراف را برچیده است.
بُن بست اپوزیسیون افغانی، بُن بست تاریخیست. این تاریخ است که در کشور ما، راه قدرت مرکزی را به روی اپوزیسیون بسته است. منطقِ تاریخی مصالحه ناگزیریِ شکل گیری گونه یی از ایتلاف را در بر دارد. خلاصه این که، برگشت سیستمِ قرون وسطایی قدرت، هیچ گونه زمینۀ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ندارد.
کابل – ثور ۱۳۶۸
