روشنفکری و فرهنگ
در جامعۀ معاصر افغانی
(طرح چند دیدگاه)
پیش از آنکه به اصل موضوع بپرداریم و مسألۀ تداوم و گسسته گی فرهنگ را از یک سو و چگونه گی پیوند فرهنگ ـ سیاست ـ جامعه را از سوی دیگر، به گونۀ مشخص در جامعۀ معاصر افغانی مورد ارزیابی قرار دهیم، سه نکتۀ مهم را یادآور می شویم:
- مفهوم و بار سیمانتیک واژۀ روشنفکر را باید روشن کرد. در جامعۀ ما، روشنفکر بیشتر به کسانی گفته میشود که دارای فرهنگ بلند و تحصیلات عالی باشند.
گرایش به سوی کوچک سازی دایرۀ قشر روشنفکر زادۀ ایدیالوژی امروز بورژوایی اروپاست. در جوامع سرمایه داری غرب، به منظور ایجاد یک قرارگاهِ واحدِ فرماندهیِ ایدیالوژیک که بتواند پیامبرانه اندیشه های “خوب” ـ سودمند برای سیادت بورژوازی ـ را از اندیشه های “بد” ـ زیان آور برای سیادت بورژوازی ـ جدا سازد و سمتهای اساسی فعالیت فکری را در تمامی گستره های زنده گی اجتماعی سوق و اداره کند، بورژوازی به تشکل “روشنفکران نُخبۀ” وابسته به خویش پرداخته است و کلیۀ وسایل و ابزارهای اثرگذاری اندیشه یی برجامعه را در اختیار آنان قرار داده است. از این قرار واژۀ (Intelligentsia) بار ایدیالوژی بورژوایی را در خود دارد. این مفهوم، از سوی دیگر، جنبۀ تبلیغاتی نیز دارد و آن بی اعتبار ساختن و بی مقدار جلوه دادن نقش اکثریت عظیم روشنفکرانی است که با دنیای تولید و فرهنگ رابطه دارند. ایدیالوژی بورژوایی، استادان دانشگاهها، انستیتوتها، اکثریت پژوهنده گان علمی، انجنیران، طبیبان، معلمان و اکثریت هنرمندان و آفرینشگران فرهنگ را از حلقۀ (Intelligentsia) بیرون میشمارد و صرف همان اندیشه پردازانی (ایدیالوگها) را از این حلقه میشمارد که به تعبیر و تفسیر پدیده های نوین مادی و معنوی جامعه، به سود سیادت بورژوازی بپردازند.
ما در این نبشته از سرِ ناگزیری واژۀ روشنفکر را نگه میداریم ولی آن را نی در برابر واژۀ (Intelligentsia) بل در برابر واژۀ اروپایی (Intellectuels) به کار میگیریم.
حال ببینیم روشنفکر کیست و معیار پذیرش اصطلاح “روشنفکر” کدامست؟
- آیا میتوان معیار یگانه یی را به دست داد که بتواند تمامی لایه های روشنفکری را باز شناساند؟
به گفتۀ آنتونیو گرامشی، اشتباه اساسی و متداول در این است که معیار و وجه ممیزۀ روشنفکر بودن را در درون “فعالیتهای فکری” پی جویی کرده اند، نی در کُلیتِ سیستم روابط اجتماعی که در متن آنها، این “فعالیتهای فکری” روی میدهند و صرف شماری از آدمها ممثل آنهایند: “روشنفکران”.
از این قرار قشر روشنفکر در مفهوم گسترده و جامعه شناختیِ آن، تمام کارگزارانِ رو ساخت جامعه را در بر میگیرد.
- هر طبقۀ اجتماعی (آن گروه اساسی اجتماعی که ظرفیت تاریخی کسب مستقلانۀ قدرت سیاسی را داراست) همراه با تکوین خویش، یک یا چند قشر از روشنفکران را به وجود می آورد. این اقشارِ روشنفکر طبقۀ نامبرده را از هستی و رسالتش ـ در تمام گستره ها: اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ـ آگاهی می بخشد و آن را یک ریخت تر، همبسته تر و یکسان تر میسازد.
ما نامگذاری گرامشی را رسا پنداشته و این قشرِ روشنفکر را که با پیدایی و هستی یک طبقۀ مشخص اجتماعی گِره درونی دارد، “روشنفکران وابسته” یا “روشنفکرانِ ارگانیکِ” آن طبقه مینامیم. در این جا یادآوریِ یکی از تیزهای آنتونیوگرامشی را دربارۀ دهقانان سودمند میپنداریم. اندیشه پردازِ نامبرده بر آن است که توده های دهقانی، با آنکه وظیفۀ اساسی را در جهان تولید به سر میرسانند، قشر ارگانیک یا وابستۀ روشنفکری خود را ایجاد نمیکنند، یا دست کم، تاریخ تاکنون شاهد چنین پدیده یی نبوده است. توده های دهقانی هیچ لایه یی از “روشنفکران سنتی” را به خود جذب نمیکند. در حالی که دیگر طبقات جامعه، شمار زیاد روشنفکران خود را از همین توده های دهقانی میگیرند و اکثریت روشنفکران سنتی منشأ دهقانی دارند.
- هر طبقه، هنگامی که در تاریخ سر بر می آوَرد، اقشار و کته گوریهایی از روشنفکران را می یابد که پیش از خودش وجود داشته اند و به حیث نماینده گانِ تسلسل و تداوم تاریخی جلوه گر میشوند ـ تداومی که حتا دگرگونیهای بُنیادی و پیچیدۀ اجتماعی ـ سیاسی نتوانسته اند آن را برهم بزنند. بارزترینِ این اقشار “روحانیت مذهبی” است. “روحانیت مذهبی” که ناگزیر روزگاری یک قشر وابسته (ارگانیک) بوده است، آهسته آهسته خود را ممثل تداوم گسست ناپذیر تاریخ دانسته و به حیث یک قشر غیر وابسته در برابر طبقات جلوه میدهد.
احساسِ غیر وابسته بودن تخیلِ شمارِ زیادی از روشنفکرانی است که فکر میکنند سرشت ویژۀ خود را دارند. (انتونیوگرامشی).
یکی از مشخصات عمدۀ هر طبقۀ اجتماعی که برای احراز قدرت سیاسی تلاش میورزد مبارزه ییست که در راه جلب و جذب ایدیالوژیکِ “روشنفکرانِ سنتی” به پیش میبرد. به هر اندازه یی که روندِ تشکل و جانگیری قشر وابستۀ (ارگانیک، درون نُسجی) طبقۀ نامبرده سریعتر باشد، به همان پیمانه جلب و جذب روشنفکران سنتی شتابانتر خواهد بود. پیوندِ طبقاتِ اجتماعی با دنیای تولید مستقیم است، ولی رابطه بین روشنفکران و گسترۀ تولید غیر مستقیم و میانجی داراست. این رابطه، در درجه ها و مقیاسهای مختلف، به گونۀ غیر مستقیم، از طریق تمام نَسج اجتماعی و روساخت (که روشنفکران، خود، کارگزاران و گرداننده گانِ آن اند). تأمین میگردد. (گرامشی).
٭ ٭ ٭
با این یادآوریها میپردازیم به طرح چند تیزسِ نیمبند در زمینۀ تکوین روشنفکری افغان در سدۀ بیست و پسمانیِ روندِ تکوینِ فرهنگِ دموکراتیک نسبت به روندِ تکوینِ جُنبش دموکراتیکِ سیاسی ـ اجتماعی در جامعۀ معاصر افغانی.
به گواهی تاریخ، نخستین جلوه گاه سیاسی ـ اجتماعیِ پدیداری قشرِ روشنفکرِ افغانی نهضت ضد استعماری ـ مشروطه خواهی بود. (۱) نکتۀ اساسی در پیدایی نخستین حلقات روشنفکر افغانی اینست که این روشنفکران، صرف نظر از منشأ طبقاتی شان، به یکی از جناحهای اشرافیتِ حاکم پیوندِ ایدیالوژیک داشتند. به نظر ما گونۀ دیگر بوده نمیتوانست. توده های دهقان ظرفیت تاریخی تشکل روشنفکری خود را نداشته و از طبقاتِ نو ترِ اجتماعی که متعلق به نظام جدید اقتصادی ـ اجتماعی اند، نشانی نبود. ناگزیری تحول سیاسی در “بالا” ـ که خود زمنیۀ بقای “سیادت فیودالیزم ـ دربار” بود ـ خواهان دگرگونیهایی در روساخت جامعه بود. این دگرگونیها بدون ظهور قشری از روشنفکران معاصر تر و پیشگام تر – ولی وابسته به جناحِ فرازمندِ دربار ـ مقدور نمیتوانستند بود. تلاش جناح فرازمند دربار در جهت پاگیری معارف عصری و اشاعۀ اندیشه های ضد استبدادی از طریق مطبوعاتِ نو خاسته تلاشی بود به سوی استقرار بیشتر و به دست آوردن تمام مواضع کلیدیِ روساخت جامعه از طریق ایجاد یک سیستیم نسبتاً عصری دولتی. هدف جناحِ فرازمندِ دربار از طرح چنین برنامه یی جلوگیری از برگشتِ جناحِ واپسگرای اشرافیت بر اریکۀ قدرت بود.
با آن که برنامۀ جناحِ فرازمند اشرافیت شکست خورد ولی قشرِ روشنفکرِ وابسته یی (ارگانیک) را که ایجاد کرده بود کماکان به موجودیت خود ادامه داد.
از آن به بعد تا آغاز انقلاب ثور روشنفکران وابستۀ دربار همراه با روشنفکران همبسته یی که از دیگر طبقات و اقشار جامعه به دربار راه یافته بودند، کارگزاران رو ساخت جامعه و گرداننده گان ماشین دولت ارتجاعی افغانستان بودند.
و اما برای باز شناختن نقش و جایگاه روشنفکرانِ عرصۀ فرهنگ باید به بررسی وضع فرهنگ در پویۀ تاریخ پرداخت.
عوامل عمدۀ عقبمانی وحشتناک فرهنگی جامعۀ افغانی را در چند سدۀ اخیر میتوان چنین برشمرد:
- عقدم توانایی توده های دهقان برای ایجاد روشنفکران وابستۀ خود،
- چیره گی “تاریک اندیشی” و “سنتگرایی مطلق” به مثابۀ ارکان و پایه های “سیاست فرهنگی” اشرافیت و زمینداران بزرگ،
- انحصار اندیشه و ایدیالوژی به وسیلۀ “روحانیت مذهبی” (روشنفکران سنتی)،
بدین گونه در درون “فرهنگِ ملی” جامعۀ افغانی، عنصر فرهنگ ارتجاعی نه تنها مسلط بود، بل، بخش عظیم این فرهنگ را به خود اختصاص داده بود و فرهنگ دموکراتیک، عنصر دیگر هر فرهنگ ملی، به گونۀ بیرحمانه یی سرکوفته و خوار بود.
پس از برگشت ارتجاع سنتی براریکۀ قدرت (آغاز دهۀ چهل میلادی) میکانیزم کهن تقسیم قدرت (مرکز و اطراف) از سرگرفته شد. بررسی نقش هژمونی ارتجاع سنتی در این برگشت، در این نبشته جا ندارد.
رُشد نیروهای مؤلد در درون جامعه تا آن حد نبود که بتوانند زمینۀ زایشِ طبقات فورماسیون سرمایه داری (بورژوازی و طبقۀ کارگر) را فراهم آورد. براین بُنیاد، هرگونه تلاش دموکراتیک از سوی شماری از روشنفکران که هجرانیان ناآگاه آرمانِ مشروطه خواهی و استقلال خواهیِ آغاز سدۀ بیست بودند فاقد پایگاه دموکراتیک طبقاتی بود و باالنتیجه محکوم به شکست محتوم.
از این قرار جامعۀ افغانی در بن بستِ ناگوار تاریخی قرار داشت: درون – زیستی، در بسته گی، سترونی، ایستایی، فقر، بی سوادی، بی فرهنگی عمومی.
جنگ جهانی، با همه دور بودنش از مرزهای کشور، تأثیر پوشیده ولی بسیار مهم را بر ذهنیتِ فعال جامعۀ افغانی گذاشت. از پایان جنگ دوم جهانی، تحت تأثیر ایجاد دو دنیای متضاد ـ شرق و غرب ـ یکی از حلقاتِ بُن بست تاریخی جامعۀ افغانی، یعنی در بسته گی، از هم گسست. این گسست، از دیدگاه نگارندۀ این سطور اگر گسست تعیین کننده در برون بُردن جامعۀ افغانی از درون – زیستیِ قرون وسطایی نبود، دست کم، گسستِ زمینه ساز و کاتالیزور در این عرصه که حتماً بود.
از این قرار، حرکت تاریخ چنان بود که آگاهی دموکراتیک و پیشرو اجتماعی در افغانستان پدیده یی بود که از برون مرزهای جامعۀ افغانی به آن رسید و روشنفکران دموکرات افغانستان زیر تأثیر اندیشه های پیشرو عصر به وجود آمدند. ار آن جا که این اثر گذاری تمامیت جامعۀ افغانی را در برگرفت، قشر روشنفکران دموکراتیک و پیشرو، از نماینده گان تمام طبقات و اقشار اجتماعی زاده شد و رسالت آغازین این قشر، ناگزیر به رسر رسانی وظایفِ عام دموکراتیک در گسترۀ تاریخ معاصر میتوانست بود، نی وابسته گی به یک طبقۀ مشخص اجتماعی.
از این قرار، در برابر قشر سُنتی روشنفکران وابسته به دربار و دستگاه حاکمه، قشر نوین اجتماعی پاگرفت: روشنفکران دموکرات و مترقی افغانستان .
وضعیت فرهنگی جامعۀ افغانی در روزگاران پیش از جنگ جهانی دوم چنان بود که میتوان فرهنگ آن روز گار را آخرین مرحلۀ رکودِ فرهنگِ مسلطِ فیودالی ـ اشرافی به شمار آورد.[i]
مطرح کردنِ تشکلِ فرهنگ نوین در برابرِ “فرهنگ – بیگانه گیِ” عمومی جامعۀ افغانی، چیزی جز یک برخوردِ بی هنگام (اناکرونیک) نمیتوانست بود، چون شرط بایستۀ این امر، یعنی پاگیری مناسبات جدید اقتصادی ـ اجتماعی و تشکلِ قشر روشنفکران وابستۀ طبقۀ پیشگام معاصر وجود نداشت.[ii] از همینجاست که در درون جُنبش انقلابی ـ دموکراتیکِ سه دهۀ اخیرِ افغانی ، عنصر “سیاسی ـ اجتماعی” با پویایی مسلط نسبت به عنصر “فرهنگی ـ ایدیالوژیک” تبارز یافت.
پس از احراز قدرت توسط ح. د. خ. ا. وظیفۀ اساسی دولت در عرصۀ فرهنگ چیزی جز پایان بخشیدن به “فرهنگ – بیگانه گی” نمیتوانست بود. با وجود تکان عظیم فرهنگی جامعۀ ما در درازنای یازده سال گذشته و با وجود دستآوردهای محسوس و ارزشمند ما هنوز در آغاز دگرگونی تاریخی فرهنگی جامعۀ افغانی قرار داریم. و از دید گاه ما تا دیر سال دیگر، رسالت فرهنگیان ما اعتلای فرهنگ عمومی توده ها خواهد بود. تنها با دستیابی به سطح معین رُشد فرهنگ عمومی و با پاگیری مناسبات نوین اجتماعیست که میتوان از تکوین “فرهنگ نوین” سخن راند.
کابل – ثور ۱۳۶۸
۱ در رابطه با مسألۀ روشنفکران و فرهنگ (در مفهوم عام و کُلی آن)، ما در این جا دو اصل پذیرفتۀ همه گانی را یادآور میشویم:
- روشنفکران محملهای انسانی تشکل فرهنگ اند (در این جا وارد مبحث “بازتاب” نمیشویم)،
- روشنفکران، زمینۀ انتقال فرهنگ اند.
اگر دایرۀ مفهوم فرهنگ را به فرهنگ هنری تنگ سازیم ناگزیر باید از بخش کوچکی از روشنفکران سخن رانیم که وظیفۀ آفرینش و انتقال آن را عهده دارند. ما این روشنفکران را “فرهنگیان “مینامیم.
۲ بندتو کروچه می گفت که شعر نو از شعر کهنه زاده نمیشود، داستان نو از داستان کهنه زاده نمیشود، و بلاخره، ادبیات نو از ادبیات کهنه زاده نمی شود، چون در اینجا، پارتونو ژنیز (خود القایی) ناممکن است. و گرامشی این اندیشۀ درست را گسترش داده، نگاشت که زایش فرهنگ نوین، از فرهنگ کهن ناممکن است. زایش و تکوین فرهنگ نوین خواهان مناسبات نوین اقتصادی ـ اجتماعیست!
