با نفسهای شب
تو ایستادی
در آستانِ باد
تندیسۀ آتش!
شب در چشم پنجره ها میسوخت
هنوز
و سکوت کوچه ها
گواه اندوه ستاره گان بود
در رهگذارِ جنازه های خاموش
*
تو ایستادی
در آستان باد
انگشتانت
شال ابرها را
خاطره یی بودند
برگند مزار سوخته
و پاهای برهنه ات
تداعی بهار بودند
در زهدان خاک
*
تو ایستادی
در آستانِ باد
عشق در شامِ دلهره ها می سوخت
هنوز
و چشمهای بیخوابِ کرگسها
رنگ گلوله داشتند
*
تو ایستادی
در آستان باد
نجوای کبوترها
ترانۀ سپید را
در سنگینی خون میشست
و پرواز
زبان ازیاد رفته یی بود
در کتیبه های اوج
*
تو ایستادی
در آستان باد
باور ها به ریسمانها می اندیشیدند و شاخۀ چنار پیر
و نماز
هدیۀ ناگزیری بود
از گورستان
*
تو ایستادی
در آستان باد
باغها میمردند
در فراق دلداه گان
و تاک
فصل شراب را
گم کرده بود
*
تو ایستادی
در آستان باد
گهواره ها می ایستادند
از تناوب بی مفهوم
در انتظار نفسهای شیری مادر ها
و گورها
از پستانهای انباشته
میترکیدند
*
تو ایستادی
در آستان باد
تندیسۀ آتش!
و من
دلم به بیگناهیِ جنگلِ بیمار می سوزد!
کابل ـ ۱۰ سنبله ۱۳۶۷
