برگ
-۱-
از خویش سر کشید
آن پاره برگ
*
هستی نهاد بر سرِ پیمانِ سبزِ شاخ
دل داد بر سپیده و باران و آفتاب
رویید زیر چادرِ ماه و ستاره ، برگ
*
خندید بر شگوفۀ رنگین
نالید با پرندۀ عاشق
رقصید با ترانۀ اغواگرِ نسیم
خو کرد با فضای شبستانِ سبزِ شاخ-
بیچاره برگ!
*
دنیا چی است:
باران، تموز و باغ و بهاران
پنداشت-
همواره برگ
-۲-
در دستهای باد
افسرده، زیر پای درختانِ باغِ خویش
اندیشه داشت
آواره برگ
*
دنیا چی است:
باران، تموز و باغ و بهاران-
در ذهنِ آن جوانۀ نازک که بی خیال
در خویش می شود
یک باره برگ!
کابل- ۲۶ قوس ۱۳۶۷
