بر کفهای خون – بستۀ خاک
درد ـ
بنفشای پدرودِ عزیز ترین عطر
مرگ ـ
مفهومِ فاصله
درآستانۀ در
و اشک ـ
نابترین زهرخند
بر بودن و سکوت
خورشید ـ
خاطرۀ گذاخته یی
آویخته از ذهنِ شبگرفتۀ افق
و اینک
چتری دیگر، از روز
میخوابد
در خونِ کاهیِ خویش ـ
از رگبار
خزان ۱۳۶۵
