برخی دیدگاه های مارکسیستهای امروز در رابطه با جهانی شدن سرمایه داری و ضرورت فراگذشت از آن
مارکس بر آن بود که سرمایه داری، خود، گور خود را می کَنَد. امروز که این شیوۀ تولید دارد سراسرِ کرۀ خاکی را فرا می گیرد، آیا هنوز هم می شود به تفکر تیوریِ نویسندۀ “سرمایه” رجوع کرد؟ من در این نبشته دیدگاه های کُلیِ شماری از اندیشه پردازانِ چپ جهانِ سرمایه را به نمایش می گذارم تا توانسته باشم زنده بودن شیوۀ تفکر مارکس را در عرصۀ تحلیل سرمایه داری نشان دهم.
آندره توسل (André Tosel)، فیلسوف معاصر فرانسوی (آثار جدیدش در بارۀ «سناریوهای جهانی شدن فرهنگی» در سال ۲۰۱۱ از سوی انتشارات Kimé چاپ شدند) در رابطه با پایان سرمایه داری مینگارد:
«از زمانی که جُنبش کارگری وجود دارد، هر چند گاهی گفته شده است که دیگر سرمایه داری به حدود نهایی خود رسیده است. در پایان سدۀ نزدهم اندیشه پردازان انترناسیونال دوم، سوسیالیستهای آلمانی و حتا ژان ژوریس به این باور بودند که به زودی به وسیلۀ دموکراسی از عصر سرمایه داری برون می شوند. ولی سرمایه داری همیشه بحرانهای خود را از یک مرحله به مرحلۀ دیگر انتقال داده است، به گونه یی که دیگر در “وضعیتِ دایمیِ بحرانی“ قرار گرفته است – وضعیتی که ممکن را نا ممکن می سازد. سرمایه داری تا کنون توانسته است اتحادِ دشمنان خود را برهم زند؛ انقلاب ناکامِ اکتوبر یگانه استثناست.
نکتۀ مهم دیگر در تحلیل سرمایه داری امروز این است که نیروهای سرمایه، “نقش پذیریِ” (plasticité) انسانی را (plasticité humaine) به سود خود چرخ داده، یا تغییرات اجتماعی را زیر کنترول خود در می آورند، یا، خود باعث دگرگونیهایِ برنامه ریزی شده می شوند تا باشد پیوسته نیروهای مخالفِ خود را به بیراهه بکشانند. از همینجاست که نیروهای مترقی در داوری شان نسبت به حفظ ارزشهای بشری در جامعۀ سرمایه داری به دشواری مواجه می شوند: کدام ارزشهایِ تمدن را باید در مقابل سرمایه داریِ بیش از پیش ویرانگر حفظ کرد و کدام عناصر را که دستآورد نی، بل، اشکالِ خود- ویرانگرِ باز تولید سرمایه داری اند، باید رها کرد.
“رُشد اقتصادی” که هذیانِ وسوسه انگیز رفتن به سوی بی نهایت را با خود دارد، در واقع، یک “کامگاری بی ارزش و دروغین” (به گفتۀ ژاک لاکان) است. ولی از سوی دیگر، لایه های فرو دست و فقر زدۀ جامعه نمی توانند تحمل این را داشته باشند که نیازهای زنده گیِ آبرومندانۀ شان بر آورده نشوند. در چنین وضعی چه گونه می توان آهسته آهسته شیوه های دیگر تولید و مصرف را آزمود و زمینۀ زیستن در برابریِ واقعی را فراهم ساخت.
“شکل/ نقش پذیری انسانی”،
“شکل پذیری انسانی” مفهومیست بر بُنیاد این اندیشه که انسان پیوسته تغییر می کند، بی آنکه به کمالِ مطلق و نهایی برسد. “شکل پذیری انسانی” یعنی نا معّین بودنِ قبلیِ فعالیت انسانی، یعنی باز بودن چشم انداز این فعالیت. برای انسان هرچیز ممکن است ولی معلوم نیست که هر ممکن، خواستنی و بارآورِ یک ارزش تازه، یا ارزش بیشتر، برایش باشد. فعالیت انسانی فاقد حد “طبیعی” بوده، به حیث یک “طبعیت دوم” به طور بی نهایت بروز میکند و به حیث تاریخ در بسترِ طبعیت اول (نوع انسانی) شکل می پذیرد. انسان یک موجود آفریننده است ولی اشکالِ این آفریننده گی معین و محدود بوده، مشروطِ وضعیت مشخصِ روابط تاریخی، اقتصادی، اجتماعی، جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی اند. “آفریننده گی” نامبرده را ـ آنگونه که فیلسوفان سدۀ نزدهم و مارکس و انگلس می اندیشند ـ نمیتوان چون “کمال پذیریی” (perfectabilité) مطرح کرد که همیشه “زیادتر” و “بهتر” به بار خواهد آورد. مسأله بر سر این است که چه گونه می توان این “آفریننده گی” را که یک ظرفیت بی حد است، با “وضعیت محدودِ” زنده گی انسانی در شرایط معین تاریخی، با محدودیت و میرایی انسان در جهان، سازگار ساخت. شاید بهتر باشد از “خود ـ کنترول کردن دموکراتیک” که روی حقوق بشر، آزادیِ برابر و برابریِ آزادانه، در یک همسویی و خِردِ مشترک، استوار باشد، سخن راند. یعنی به بیان دیگر، نوعی کمونیزمِ پایان پذیریِ بشر.
البته ما امروز از این واقعیتِ آرمانی بسیار فاصله داریم. سرمایه داریِ جهانی شده غول ویرانگر و خود ـ ویرانگر است. شماری از اقتصاددانان چون ژروژف سومپیتر (Joseph Schumpeter) بر آن بودند که پویاییِ شیوۀ تولید سرمایه داری به گونه یی خواهد بود که در فرجام، ابعاد تولیدی آن، ابعادِ ویرانگر آن را جبران می کنند. ولی واقعیت نشان می دهد که حجم ویرانی به طور تزایدی (exponentiel) بزرگ می شود و یک بلوکِ اقتصادی – سیاسیِ جهانی شده، “شکل پذیریِ” بشری را به طور انحصاری به سودِ خود و انباشت بی مرزِ سرمایه چپاول می کند. همین بلوک اقتصادی – سیاسی است که یک جانبه جنگ طبقاتی را علیه نوع بشر پیش می برد تا باشد ظرفیتهای تغییر پذیریِ آن را به سود خود بچرخاند. از این قرار “شکل پذیری انسان” در شیوۀ تولید سرمایه داری زیر فرمانِ قانونِ بار آوریِ تولید و بارآوری مالی قرار دارد که منجر به اشکال جدید استثمار می گردد. قانون انباشتِ سرمایه بر تمام فعالیتهای بشری حکومت می کند.
“تضادهای طبقاتی”،
آیا بهره برداریِ ناروا از خصلتِ “شکل پذیری” انسان به معنای این است که دیگر استثمار جنبۀ فردی دارد و تضادهای طبقاتی از شیوۀ تولید سرمایه داری رخت بربسته اند؟
از آنجا که تصورِ “دستِ قضا”یعنی این که وضع کنونی یک ضرورت تاریخی است و قابل تغییر نیست، بر اذهان چیزه گردیده است، می توان گفت که تضادهای طبقاتی کمرنگ شده اند. باید در نظر داشت که آدمها، هرکدام، آرزو دارد تا خود کارفرمای خود باشد، یا هر فرد آرزو دارد تا از زنده گی خود چیزی بسازد و انرژیِ بالقوۀ خود را در راه تحقق آرزوهای خود به مصرف برساند. اما فعالیت انسانی همیشه به حیث یک تلاشِ مثبت و سازنده برای زیستن حضور خواهد داشت و در برابر هر عاملی که بخواهد آن را مورد ستم و تحدید قرار دهد، مقاومت خواهد کرد.
در وضعیت کنونیِ سیادت سرمایه، باید متوجه بود که فعالیت نامبرده نیز مانند بسا از ارزشهای دیگر بشری کاملاً بلعیده نشود. پس از این یادآوری باید گفت که “مبارزۀ طبقاتی” کماکان به حیث موتورِ (محرک) تاریخ، عمل میکند. کارگران در اثر جهانی شدن سرمایه داری ضربات زیادی را متحمل شده اند، ولی این سرمایه داران اند که برای حفظ میزانِ سودآوری و عیار ساختن ساختارِ نظام در دنیای رقابت لجام گسیخته، مبارزۀ طبقاتی را پیش می برند تا از این طریق خود را در برابر بحرانهای مالی وقایه کنند.
با آنکه مقاومت طبقات و لایه های حاشیه یی و فرعی (در کنار طبقۀ کارگر)، هم سطح تعرضِ سرمایۀ جهانی نیست ولی علی الرغم پراگنده گی و دشواریهای جدیِ تشکل این طبقات، تضادها کماکان ادامه دارند. تداوم تضاد های نامبرده ناشی از این است که “کاستِ” رهبریِ اقتصادی و سیاسی جدید در سطح جهان، پایه های هژمونیِ خود را در محلِ تولید در کشورهای پیرامونی استوار می سازد. از همینجاست که در فابریکه های چند ملیتیی که در کشور های پیرامونی فعالیت تولیدی دارند، مبارزۀ کارگران خصلت کُلی و جهانی به خود می گیرد.
طبقات حاشیه یی / فرعی چه گونه تشکل می یابند و در کدام شرایط با طبقۀ کارگر متحد می شوند؟
طبقۀ کارگرِ مرکزی دیگر وجود ندارد چون دیگر فابریکه های فوردیستی (fordiste) مانند سالهای ۱۹۲۰ که در آنها کارگران چون ارتشی متمرکز کار می کردند، وجود ندارند. امروزه یک کتلۀ عظیم مزدگیران وجود دارد که از ظرفیتهای وسیعِ قدرت اجتماعی برخوردار اند. مبارزه برای معاش بهتر در مرکزِ مطالبات آنها قرار دارد. با آنکه مراکز تولیدی، متنوع و پراگنده شده اند و مراجعه به مؤسساتِ کوچک تولیدی و خدماتی برای تولید پرزه های جداگانه و خدمات اختصاصی، عمومیت یافته است، گونه یی همپیوندی بین تمام آنها کماکان وجود دارد. از این دیدگاه می شود از چند گانه گی طبقۀ کارگر و نا همسانیِ جبهه های مقاومتِ ضد ویرانگریِ سرمایه سخن راند.
اتحادهای صنفی پیوسته بر محور مطالبات مشخص شکل می گیرند و گاه گاه هم تا سرحد ایجاد کوپراتیفهای تولیدی استحکام می یابند. طبقات حاشیه یی و فرعی طبقۀ کارگرِ پارچه پارچه شده، عین مشکلات و امیدها را دارند. طبقات فرعی از آنانی تشکل می یابند که کارشان یک ضرورت است ولی خود موقف پائینی و محکوم دارند. کارمندان و ماموران پائین رتبه، بازمانده های دهاقین و کسبه کاران، مهاجران و بیکاران که صرف گاه گاهی کار می یابند مشمول این طبقات میشوند.
برای این که یک جبهۀ مقاومت طبقات فرعی/ حاشیه یی جان گیرد، بایسته است تا از بستر مبارزات آنها، شهروندانی تبارز کنند که شناختهای فلسفی، سیاسی و اجتماعیِ سودمند به حال شان را کسب کنند و به حیث روشنفکران ارگانیکِ طبقات خود ظهور کنند. اتحاد روشنفکران و طبقۀ کارگر در صورتی ممکن است که کارگران از میان خود، روشنفکران خود را بسازند، روشنفکرانی که با روشنفکران حرفه یی در آمیزند.
آیا با آنچه در سدۀ بیستم در کشورهای به اصطلاح “کمونیستی” گذشت، نمیتوان گفت که کمونیزم از نگاه ایدیالوژیک برای همیش محکوم گردیده است؟
به یقین باید کمونیزم جدیدی را بر بستر نقدِ آنچه که در گذشته روی داد و آنچه که در گذشته انجام نشد، بُنیاد گذاشت. اما همزمان باید خاطر نشان ساخت که ترک مراجعه به اساسات کمونیزم به معنای خلع سلاح در مبارزه است. این اساسات را باید در پیوند با آیندۀ “غولِ سرمایه ـ جهان” باز ـ تعریف کرد. در این باز ـ تعریف می شود مسایل زیر را مطرح کرد:
- تملک/ تصاحبِ اجتماعی چیست؟
- چه گونه می توان ستیزه های اجتماعی را با ستیزه های هویتی گره زد؟
- چه گونه روابط پرستارانه را با کرۀ زمین ـ که صرف یک ذخیرۀ مصرفی پنداشته شده است ـ برقرار ساخت؟
- چه گونه می توان اندوخته های شناختی و فرهنگی بشر را در یک “فهم کُلیِ جهانشمول بشری”، بر بُنیاد تکنالوژیِ پیشرفته، نگهداری کرد؟
این که طی سالهای متمادی واژۀ “کمونیزم” مردود شده بود، به معنای این نیست که این واژه از بارِ مفهومی خود تهی شده است. ما باید تمام ابعاد آرمانی ـ واقعی کمونیزم را از آنِ خود سازیم. آرمان شهر (اتوپیا) به معنای جائیست که وجود ندارد ولی به تخیل آوردن آن این امکان را میسر می سازد که به بهتر شدنِ واقعیت بیندیشیم. موضوع بر سر ساختن یک جهانِ جدا از این جهان نیست، بل، بر سر این است که این جهان را چه گونه از وضعی که یک “ناجهان” برای توده های بشر است، برون بکشیم و آن را از پلشتیها پالوده بسازیم. برای بر پا داشتن چنین جهانِ نو چی باید کرد؟
دگرگونی شیوۀ تولید و حتا دِگر ساختنِ شیوۀ هستی و شیوۀ هستیِ با همی، امری بدیهی به نظر می رسد. در مرکز این شیوۀ هستی مسألۀ “مصرف افراطی سرسام آور” از یک سو و “قرضداری عمومی” که زنجیری در پای زحمتکشان است، از سوی دیگر، قرار دارند. امروزه کارت هویت واقعی، همانا، “کریدت کارت” است. این وضع را می شود چنین خلاصه کرد: «تو تنها به خاطر آن وجود داری که قرض بگیری، البته تا آن اندازه که ما به تو اجازۀ قرض گرفتن را می دهیم!» بدینگونه “مرجع هویت” به جاهای دیگر نقلِ مکان می کند. بیم از فردایِ نامطمئن و زیستن در قرضداری، احساس زنده گیِ اجتماعی و احساس زیستن در یک جمیعت واقعاً انسانی را چنان کمرنگ می سازد که افراد به پیوندهای دیگری چون مذهب مراجعه می کنند. مراجعۀ اقلیتها به مذهب برای بقای هویت شان، واکنش خشونت بار اکثریت را بار آروده، به تنشهای جدی اجتماعی منجر می گردد. بحرانِ هویت که در اثر جهانی شدن سرمایه داری با فروپاشی پیوندهای سنتیِ اجتماعی همراه است، سراسر جهان را فراگرفته است. پس باید شیوۀ جدید زیستِ با همی را مطرح کرد.
در عرصۀ اقتصادی باید به سوی نظامی رفت که تصاحب/ تملکِ اجتماعیِ ثروتهای مشترک بشر چون آب، ترانسپورت، انرژی، گنجینۀ فرهنگی و علمی را در مرکز خود قرار دهد. در این زمینه “ملی ساختن” کافی نیست، زیرا منطق سرمایه بر آن چیره می شود.
در گسترۀ سیاسی، طبقۀ رهبری کنندۀ جدیدی متشکل از نیولیبرالها، سوسیال لیبرالها، رؤسای مؤسسات تولیدی، بانکها، دانشگاهیان وابسته به نظام و میدیاکراتها در مقیاس جهانی به وجود آمده است. این “طبقۀ جهانی شدۀ فرادست” شبکه های فعال را در مقیاس منطقه یی و محلی (کشورها) ایجاد کرده است که وظیفۀ مشخصِ سمتدهی سیاستهای دولتها، ویران کردن ساختارهای خدمات عامه، کاهش ارزشِ نیروی کار و توسعۀ قرضداریِ اقشار فقیر جامعه (به حیث وسیلۀ جدید سیادت) را به عهده دارند. اروپا نمونۀ بارز “اتحاد مقدس پول” بر محور یورو است ـ یورو که به حیث نجات دهنده و وقایه گرِ دشورایهای اقتصادی معرفی گردیده است. اما آنچه بر یونان گذشت، پیش – واقعیتی است برای کشورهای دیگر. بدین گونه دولتها، خود، نا آگاهانه غیر ملی ساختنِ خود را سازمان می دهند.
تلاش وجود دارد تا اروپا را به یک دولتِ فراملی تبدیل کنند و از این طریق، دموکراسی را که بر بُنیادِ حاکمیتِ ملیِ مردم استوار است، ریشه کن نمایند. ارگانهای اجراییِ فراملی و شبکۀ وسایل عظیم اطلاعاتی ـ رسانه یی، دیکتاتوریِ بی سابقه یی را بر مردمان اِعمال می کنند. تصورِ حاکمیتِ ملی دیگر ار هم پاشیده است. تصور نامبرده تا امروز برای مردمان یک تهداب بود که بر اساس آن خود را انتظام می بخشیدند، ولی غیر ملی شدن، همبسته گی مردم را متزلزل ساخته است.
چه گونه می شود دموکراسی جدیدی را ایجاد کرد در حالیکه دموکراسی زداییِ جابرانه، شهروندان را از داشتن هرگونه قدرت بی بهره می سازد. چنین است عمده ترین چالشهای بُنیادیی که در برابر خلقها و نیروهای دموکراتیک و ترقیخواه قرار دارند. (برگرفته از شمارۀ ۲۴ جولای ۲۰۱۳ روزنامۀ هومانیته، ارگان مرکزی حزب کمونیست فرانسه، چاپ پاریس)
ایزابل گارو (Isabelle Garo) فیلسوف و استاد فلسفه، مدیر انتشارِ آثار کامل مارکس ـ انگلس به فرانسوی و گردانندۀ سیمینار “مارکس در سدۀ بیست و یکم” در آخرین اثرش به نام “فوکو، دولوز، التوسر و مارکس” (منتشرۀ ۲۰۱۱) موقعیت تفکر تیوریک را در رابطه با عرصۀ پراتیکِ سیاسیِ پس از سالهای ۱۹۶۰ مورد بررسی قرار داده خوانشِ مارکس توسط سه فیلسوف شهیر نامبرده را به ارزیابی می گیرد. در اینجا فشرده یی از موضعیگیری او را نقل می کنیم:
«فلسفه به حیث یک نهاد سنتیِ شناخت گستره یی است که با واقعیت رابطۀ پیچیده و غیر مستقیم دارد. ماهیتِ فلسفه چنین است که هدف دگرگون کننده و حتا نقاد ندارد. مارکس با دریافتن این ماهیتِ فلسفه و بنا به دلایل تیوریک و به ویژه دلایل سیاسی، بیرون شدن از فلسفه را در دستور روز قرار داد.اما آیا برون شدن از فلسفه به معنای محدود شدن به پراتیک است؟ به هیچ صورت! فلسفه و تیوری عین چیز نیستند. مارکس پیوسته بر اهمیت تیوری و تیوریزه کردن به حیث تلاشِ دایمی برای فهمیدنِ واقعتِ پراتیک تأکید می ورزید و هیچ گاهی از پراتیک ناب (که در واقع وجود ندارد) دفاع نمی کرد. مسأله بر سر این است که باید دانست چه گونه تیوری و پراتیک از یک دیگر تغذیه می شوند، یکی بر دیگر تأثیر می گذارند و در نهایت، چه گونه نقشه کشیهای سنتی را در عرصۀ زنده گی و شناخت برهم میزنند و این دیگر متعلق به گسترۀ سیاسی است، گستره یی که فلسفه به حیث یک معرفتِ نهادینه شده نمی تواند آن را بفهمد. اما فلسفه کماکان به حیث یک آموزگار، نقش پرورش دهندۀ فکری را بازی میکند.
در فرانسه در سالهای ۱۹۶۰ سه فیلسوف بزرگ، فوکو، دولوز و آلتوسر به بازخوانی مارکس پرداخته، هر یک به گونۀ ویژه یی، خود را از پرویزن تفکر او عبور دادند. مرحلۀ زمانی ۱۹۷۰، یک برهۀ تضاد آمیز بود که پس از رویدادهای ۱۹۶۸، آغازِ غیر سیاسی شدن توده ها را اعلام کرد. همزمان بحران اقتصادی آغاز گردید. نیروهای راست به انسجام خود پرداختند و جداً تصمیم گرفتند تا دستآوردهای اجتماعیِ دوران پایان جنگ را ویران سازند. دکتورین نیرلیبرال تدوین یافت و تکیه گاه های نیرومند سیاسی یافت. همزمان، چپ دوم در وجود حزب سوسیالیست و سندیکای “کنفدراسیون فرانسوی کار” (CFDT) تشکل یافت که خواهان احراز هژمونی در چپ بود. حزب کمونیست به بسیار زودی در برابر دشواریها قرار گرفت. این دشواریها زادۀ شرایط درونی و بیرونی بودند. کاهش اعتبار کشورهای سوسیالیستی، دگرگونی طبقۀ کارگر و پدیداری مطالبات جدید مردم، جوانان و زنان در وضعیت پیچیدۀ سیاسی کشور، عمده ترین دشواریهای نامبرده اند. احزاب کمونیست اروپا برای نوسازی و انطباق خود با شرایط جدید به دشواریهای جدی مواجه شدند. حزب کمونیست فرانسه با آن که به اشاعۀ کتله ییِ فرهنگ مارکسیستی و پخش نشرات عدیدۀ با کیفیت ادامه میداد و در مبارزات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی حضور گران سنگ داشت، به سوی یک افول دراز مدت در حرکت بود. حزب به موقع به ایرادهای سازندۀ روشنفکرانِ نام آوری چون سارتر، مرلو پونتی و هانری لوفبر(Sartre, Merleau-Ponty, Henri Lefebre) گوش نداد. حزب با بحران تیوریک و سیاسی درگیر بود، بحرانی که لوی آلتوسر (Louis Althusser) ـ به حیث یکی از بازیگران درگیر ـ آن را به بهترین وجهی مورد تحلیل قرار داد. با آن که بسا از روشنفکران، فلسفه را عرصۀ مرکزیِ سیاست و استراتیژی می پندارند، بحران نامبرده در آن عرصه حل نشد. باید یادآور شد که فلسفه با همه وزنی که دارد هیچ گاهی محلِ حلِ بحرانهای تیوریک و سیاسی نبوده است و هرگز نخواهد بود!
فرآورده های بسیار غنیِ فلسفیِ آن دوران صرف تحولات بزرگ آن روزگار را قابل دید می سازند و در آنها شرکت می کنند، ولی، فیلسوفان قادر به آن نمی شوند که آنها را توضیح دهند. روشنفکرانی که حزب سوسیالیست را همراهی کردند، در صدد آن برآمدند تا الترناتیفی برای مارکسیزم دست و پا کنند. فوکو در شمار اینهاست. در آن دوران، فیلسوفهای غیر مارکسیست با نو آوریهای شان، از گیرایی قابل ملاحظه یی برخوردار گردیدند. آنان طبقۀ کارگر و در کُلیت، مجموع “مزدگیران” را فراموش کردند. جا دادن “مردم” به جای کارگران و زحمتکشان، در واقع تلاشی بود تا تقابل بین کار و سرمایه کوچک جلوه داده شود. امروز نیز این اندیشه ها حضور دارند؛ برخی بر آنند که الترناتیف توسط روشنفکر و اقشار حاشیه یی جامعه به وجود خواهد آمد، در حالی که طبقۀ کارگر دیگر یک طبقۀ ارتجاعی، پوپولیست و از نگاه فرهنگی عقبمانده تلقی می. شود. با آنکه خشونتِ ضدِ ریفورمیِ نیولیبرالیزم موضوع طبقات را دوباره روی صحنه آورده است، اما، دیوارهای ایدیالوژیک کماکان برجایند. مسأله بر سر این نیست که تیوریهای پدید آمده را مورد نقد قرار دهیم، بل، مسألۀ بر سر این است که چرایی ظهور این تیوریها را بفهمیم و چرایی اهمیتی را که کسب کردند پیدا کنیم. همزمان با این باید به پژوهشهای ما در بارۀ این که طبقاتِ امروزی چیستند و در شعور آدمها چه گونه جلوه میکنند، ادامه دهیم.
اما بحران امروزی سرمایه داری از پا برجایی تحلیلهای مارکسیستی گواهی می دهند. دیگر هیچ اندیشه پرداز جدیی وجود ندارد که از راه میانه بین سرمایه داری و سوسیالیزم دفاع کند. احزاب سوسیالیستی و سوسیال دموکرات، اقتصاد بازار آزاد را بر گزیده اند و هرگاه موضوعاتی مربوط به دولت، طبقات و استثمار مطرح می گردند، اندیشه های دیگری جز اندیشه های مارکس سر بر نمی آورند.
از آنجا که بحران اقتصادی سرمایه داری با یک بحران عمیق سیاسی و سنگینیِ تحمل ناپذیر بارِ شکستهای گذشته همراه است، فضای فکری ـ روشنفکری امروز بی جوش و خروش بوده، به اخلاق گرایی (مورالیزم) و تکرار گذشته محدود گردیده است. از همینجاست که نباید در انتظار روشنفکرانِ فرستاده شده از ملکوت بود، بل باید روی پژوهشهای فردی و دسته جمعی حساب کرد، رابطۀ جدید بین حرکتهای اجتماعی، سازمانهای سیاسی و سندیکایی و پژوهنده گان برقرار ساخت. در عرصۀ رابطه بین تیوری و سیاست باید گفت که تیوری چیزی نیست که با تحقق خود در واقعیت، مسایل سیاسی را حل کند. راه حل سیاسی از طریق تیوری مقدور نیست و مارکس هیچ گاهی در پی حل مسایل سیاسی از طریق تیوری نبوده است.
اما مارکسیزم به حیث یک راهنما، یاری رسانِ یافتن راه حلهای سیاسی است. بحران امروزیِ سرمایه داری، لحظه به لحظه بر تحلیلها، دیدگاه ها و پیشبینیهای مارکس صحه می گذارد. چشم اندازی را که تحلیلهای مارکس در برابر ما قرار داده است، دو امکان را پیشکش می کند. یا سرمایه داری را نابود می سازیم، یا سرمایه داری ما را نابود می سازد.
تحقیقات امروزی باید روی همین دو بدیل متمرکز گردند و در برابر جنگ گستردۀ ایدیالوژیک طبقات حاکم، راه بدیل را برای نجات نشان دهند. (برگرفته از رونامۀ هومانیته، شمارۀ ۲ اگست ۲۰۱۳)
منتشر شده در شمارۀ ۵۴ نشریۀ آینده، ثور-جوزای ۱۳۹۳ (می ۲۰۱۴)
