مقدمه يی بر تيوری تکوين (“شدن”) در فلسفهء ارسطو

مقدمه يی بر تيوری تکوين (“شدن”) در فلسفهء ارسطو

 

آنتولوژی (Ontologie) يا هستی شناسی، مطالعهء بررسی ” ُبوِنده” يا “باشنده” است، يعنی آنچه را که هست موردِ شناخت قرار ميدهد. تکوين شناسی، “شدن شناسی” يا (Genèséologie) مطالعه و بررسیِ “شونده” است، يعنی آنچه را که “ميشود”، يا در حال شدن و تکوين است، موردِ شناخت قرار ميدهد.

فلسفه، از همان دورانِ يونانِ باستان، با مسألۀ پيچيدۀ تغيير و “شدن” گلاويز شد. افلاطون موضوع را به ساده گی برگزار کرد: شناختِ «آنچه شده است، ميشود و خواهد شد» ناممکن است، زيرا «چنين چيزی نی بوده است، {چون شده است} نی هست {چون ميشود} و نی خواهد بود {چون خواهد شد}».[۱] از ديدگاهِ افلاطون شناختِ چيزی مقدور است که تغيير نکند، هميشه پابرجا و استوار باشد.

محسوسات در تغيير اند، شده اند، ميشوند و خواهند شد؛ پس ممکن نيست شناخته شوند.

واقعيتِ محسوسی که هر لحظه دگر ميشود، از چنگِ علم و شناخت به طورِ پيوسته يی فرار ميکند. علم تنها ميتواند بر اشيای تغيير ناپذير استوار گردد.

اگر اشيای مُدور (گِرد) در حال تغيير اند، “دايره” به حيثِ يک تصور عقلی تغيير ناپذير است، يعنی ذاتيست، (essence) در خارج از دنیای محسوسات. ذات، يعنی آنچه معرف دايمیست. مثلاً، دايره: دايمی تمام دايره های قابل تصور است. دايره، گِردِ مطلق است و مطلق خارج از زمان و مکان است. علمِ حقيقی، علم بر ذوات يا تصورهای محض است. افلاطون اين تصورهای محض و ناب را “ايده ها” نام گذاشت .از آن جا که تصورهای ناب و مطلق تغيير نميکنند، پس حقيقتِ محض اند. دنيای مُثل یا تصورات ناب، دنیای حقيقيست و دنيای محسوسی که پيوسته در تغییر است ، دنیای مجازیست.

ارسطو در برابرِ ايدياليزم اُستاد خود قيام کرد و به توضيح تکوين يا “شدن” در طبيعت پرداخت. نخست خود طبيعت را مورد بررسی قرار داد و به اين نتيجه رسید، که طبيعت يک اصل حرکت يا نيرویِ جنباننده (به گفتهء ابن سینا) يا منشای تغيير است. طبيعت را نبايد با چيزهايی که به اصطلاح در طبيعت اند، يکی پنداشت. طبيعت، اصل يا پرنسیب یا مبدا است و طبيعیها، موجودات اند.يعنی اصلِ حرکت را نبايد با متحرکها اشتباه کرد.

ارسطو در فیزيک[۲] که به گفتهء هايدگر مهمترين کتاب در عرصهء تفکر فلسفی و علمی در غرب است، پس از تعریفِ طبیعت، به مطالعهء حرکت پرداخته، در چوکات اين بررسی موضوع تکوين يا شدن يا genèse را مورد بررسی قرار ميدهد.

کولوباریتسيس، فيلسوف معاصر و متخصص فلسفۀ يونان باستان، فصلِ سوم کتابِ مشهورش را به نام «فیزیک ارسطو»، به موضوع “تکوين در تفکر ارسطو” اختصاص داده است.[۳]

در اين جا فصلِ نامبرده را فشرده ساخته به خوانندۀ پارسی زبان انتقال ميدهم.

ارسطو، همانندِ استادش وجودِ مبادی يا اصول ثابت و تغيير ناپذير را برای اساس گذاشتنِ يک علم يک امرِ ضروری ميپندارد، اما تصريح ميدارد، که در رابطه با “شدن” بايد مبادی را در خود “روندِ شدن” جستجو کرد؛ يعنی مبادی يا اصول با “روندِ شدن” پيوند وجودی داشته باشند، نی اين که بيرون از اين روند بر آن وارد يا تحميل گردد. “اصول شدن” در خودِ شدن اند. بدين گونه شناختِ “شونده” ممکن است، چون بر اساس اصول ثابتی چنين موقف وجودی را کسب ميکند.

“شدنِ” چيزی در واقع عرض وجود کردن آن يا فرا آمدنِ آن از چيز ديگر است، يعنی به گونه يی دارای يک منشا يا “برآمدگاه” است. ارسطو به منظورِ توضيح سادۀ بينش خود، سه قضيه را به طورِ موازی موردِ تحليل قرار ميدهد:

  • “آدم، باسواد ميشود”؛
  • «بیسواد با سواد میشود»؛
  • «آدم بیسواد آدم باسواد میشود».

در موردِ قضايا: پيش از آن که به استدلالِ ارسطو بپردازيم، گشتی ميزنيم به منطقِ قضايا (منطقی که توسط ارسطو اساس گذاشته شد و زمينهء فهمِ تکوين را فراهم مينمايد).

قضيه، (Proposition) گفتاريست که احتمال صدق (درستی) و کذب (نادرستی) در آن برود. مُراد از صدق، انطباقِ گفتار با واقعيت است و مُراد از کذب، عدمِ انطباق گفتار با واقعيت است.[۴] قضايا، به گونه يی ساخته ميشوند که يا درست اند يا نادرست؛ شقِ سوم در آن ها وجود ندارد. يا زمين کروی است يا نيست؛ يا آفتاب نورافکن است يا نيست و غيره.

منطقِ صوری يا منطقِ قضايا توسط ارسطو بنياد گذاشته شد و تا امروز مُروج است.

در عقبِ هر قضيه، يک حکم يا يک داوری وجود دارد. “زمين کروی است”، يک قضيه است، يعنی يک ترکيبِ زبانيست که در عقبِ آن يک حکم منطقی وجود دارد. در اين قضيه زمين را موضوع مينامند، کروی را محمول و است را رابطه. يعنی در اين حکم، کروی بودن بر زمين حمل ميشود.[۵]

در قضيهء “آسمان آبی است”، است به حيثِ رابطه، پيوندِ آبی را با آسمان برقرار ميسازد.

در آبی بودن آسمان، آبی چيزيست که از آسمان فرق دارد، ولی در آن است. آبی هم آسمان نيست و هم چيزی در آسمان است. به همين گونه، “شفاف” از “شيشه” فرق دارد، ولی در شيشه است. شفاف بودن با همهء دگر بودن يا غير بودنش از شيشه، در شيشه است.

پس محمول چيزی جدا يا غير از موضوع است، ولی به آن بسته ميشود، يا به آن حمل ميشود.

در قضيهء “آدم، بيسواد است”، “بيسواد” بر “آدم” حمل ميشود. ولی، در قضيهء “آن چه که ميشود، آدم است”، چيزی کم است، يعنی معلوم نيست که آن چه که ميشود، خود آدم است، يا چيزی از آدم است. در قضيهء “آنچه که ميشود، بیسواد است”، “آدم” ظاهر نميشود، يعنی موضوع پنهان ميماند. اما در قضيهء “آدم بیسواد، آدم باسواد ميشود” هم “شونده” (يعنی آغاز روندِ تکوين) و هم “آنچه شونده در فرجام ميشود” (يعنی پايان روندِ تکوين) آشکار اند.

از نگاهِ منطقی، آدم به حيثِ موضوع مقدم است و “بيسوادی” بر او حمل ميگردد، همان گونه که “آسمان” بر “آبی بودن” تقدم منطقی دارد. (در اين جا مسألهء تقدم زمانی مطرح نمیتواند باشد چون وجود آسمان و آبی بودن آن همزمان است).

شفافيتِ شيشه، وجود شيشه را مفروض ميدارد. در قضيهء «آدم بیسواد، آدم باسواد ميشود»، “شونده” و “آنچه شونده ميشود” يک جا حضور دارند. “آدمِ بيسواد” موضوع است و “آدمِ باسواد” محمول. پیشین (آدم بیسواد) و پسین (آدم باسواد) يک جا باهم حضور دارند، آما آنچه تداوم مييابد، آدم است و آنچه تداوم نمييابد، بیسواد است، که باسواد ميشود. پس “آدم بیسواد” از نگاهِ “وحدت شناسی” یا تکشناسی (hénologie) يگانه است، ولی از نگاهِ ماهيت دوگانه است؛ شونده، دوگانه گی ماهيت را در خود مفروض ميدارد. “باسواد” به حيثِ يک غايبِ حاضر در “بیسواد”، پديدار ميگردد. شونده در ساختار وجودی خود چيزی را دارد که آن را از “هست بودنِ دايمی” به حيثِ يک چيزِ معيّن، متمايز ميسازد. پس جايگاه يا آغازگاه يا کانون “شدن” در “شونده” است. کانون درختِ بادام ، در بادام است. نکتهء مهمِ ديگر، مواضع متضادِ دو قطبِ شدن است. “باسواد” در نقطهء مقابل “بیسواد” قرار دارد. يکی نفی ديگر است.

در روندِ شدن، سه اصل مشاهده ميگردد:

  • موضوع (چون آدم، سنگ مرمر که مجسمه ميشود و غيره)
  • مقابل (بيسواد،)

۱+ ۲= شونده (آدمِ بیسواد)

۳= آنچه شونده ميشود. (باسواد)

ارسطو، مرحلهء فرجامينِ روندِ شدن را (در مثالِ ما، “باسواد”) صورت (morphè) مينامد. باسواد صورت است و “آدمِ بیسواد” زمينه يی که بر آن “صورتِ باسواد” تظاهر ميکند، اين زمينه را ارسطو ماده می نامد. صورت در واقعيتِ امر، شکلِ پديداریِ ماهيتِ “آنچه شونده ميشود” است.

در روندِ گذارِ آدم بیسواد به “باسواد”، قطبِ کشاننده باسواديست. باسواديست که تمام پروسه را به سوی خود ميکشاند. در تمامِ روندهایِ شدنِ طبيعی، آنچه در فرجام پديدار ميگردد، صورت نهايی روندِ شدن است. همين صورتِ نهايی است که ماهيت خود را بر “شونده” تحميل ميکند و تغيير آن را تعيين ميدارد.

مرمر ماده است و مجسمه صورت. صورت پيش از آن که بر مرمر نقش بندد در ذهنِ پيکرتراش است، يعنی به حيثِ يک ماهيت يا کيفيت هنوز صورتِ خود را نيافته است. با نقش بستن بر مرمر، از ماهيت به صورت گذار ميکند و مرمر را به سوی خود «ميکشاند». مرمر را به خود تبديل ميکند. خود را بر مقابل خود که عدمِ صورت، عدمِ مجسمه يا مرمرِ خام است، تحميل ميکند.

ارسطو، اين روند را به گونهء ديگر نيز توضيح ميدهد. مرمر، به طورِ بالقوه مجسمه است؛ بادام به طورِ بالقوه درختِ بادام است. وقتی روند تشکُل مجسمه و تشکُلِ درخت به پايان ميرسند، هرکدام صورتِ نهايی خود را کسب ميکند، يعنی بالفعل مجسمه و درخت بادام ميگردند. بدين گونه گذار از بالقوه به بالفعل،یا از مضمر به صریح، تکوين يا شدن است.

روندِ تکوين يا برعکس روندِ فساد (Corruption) حرکتهايی اند که بين دو قطبِ مقابل امکان دارند. «بی صورتی محضِ مرمر» در نقطهء مقابل «صورتِ مجسمه» قرار دارد؛ «نادرختیِ محضِ بادام» در نقطهء مقابل «درختِ بادام» قرار دارد. گذار، صرف از يکی به ديگری امکان دارد.

با کمی دقت دريافته ميشود- و ارسطو اين استدلال را تا نهايتِ نتايج آن پيش ميبرد- که مرمر، به خودی خود، هم بی صورتی محض است و هم نبودِ مجسمه است. مرمرِ خام يا به طورِ کُلی “ماده” در اثرِ عملکردِ ماهيت يا صورت، به چيزهای دارایِ صورت تبديل ميشوند. عنصرِ فعال در فلسفهء ارسطو، ماهيت يا محمول است، که خود را بر موضوع تحميل ميکند و به آن صورت نهايی اش را ارزانی ميدارد. در بادام، ماهيتِ درخت بادام عنصرِ فعال است و بادام را به سوی درخت شدن، يعنی به سوی خود ميکشاند و در درختِ بادام، بادام عنصرِ فعال است، که درختِ بادام را به سوی خود، يعنی به سوی بادام شدن ميکشاند.

در فلسفهء ارسطو عنصرِ پويا، صورت است، که خود را بر ماده تحميل ميکند و آن را به سوی خود ميکشاند. “صورتهای طبيعی”، موضوع علم فيزيک را تشکيل ميدهند. ارسطو با توضيح روندِ “شدن”، بنيادِ فلسفی علم فيزيک يا طبيعت شناسی را گذاشت. وی، با تفکر عميق ديالکتيکی اش، مفاهيم بنيادیِ بالقوه و بالفعل را واردِ فلسفه و علوم کرد.

نکتهء جالب ديگری در تفکرِ فلسفیِ ارسطو در رابطه با شدن يا تکوين اين است، که صورت به حيثِ آنچه در فرجام پديدار ميگردد، تمام پروسهء تکوين خود را تعيين ميدارد. يعنی فرجامِ يک روند، تعيين کنندهء آغاز آن است. فرجام، همهء پروسه را به خود ميکشاند. به اين نوع بينش، نامِ فرجام باوری يا (téléologisme) را گذاشتند.

[۱]  افلاطون ، رسالۀ فیلیب یا رساله در بارۀ لذت .

[۲]  این کتاب در یونانی به نام درسهایی در بارۀ طبیعت نام دارد و مترجم ایرانی ، آقای محمد حسن لطفی تبریزی آن را به سماع طبیعی ترجمه کرده است.

[۳] Couloubaritsis, La Physique d’Aristote ou l’Avènement de la Science de la Nature, Editions Ousia.

[۴] در منطقِ امروزی، مسألهء انطباق گفتار با واقعيت کاملاً مردود شمرده ميشود، چون امکان ندارد که گفتار، يا حکمِ گفتاری، با چيزی که گفتار نيست، يعنی واقعيتِ غيرِ گفتاری انطباق پيدا کند.

[۵] منطقِ صوری، دُکتور محمدخوانساری، انتشاراتِ آگاه، تهران، چاپِ چهل و يکم، ۱۳۸۸ ص. ص. ۱۹۱- ۱۹۳٫

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien