خوابهای آواره
های یلدایِ مهاجر
زان فراگاهِ شبستان سحر
ـ حجلۀ خورشید ـ
بگو آخر
خواب آوارۀ خود را
با کدامین دلِ قربانی این شهر
کنم تعبیر:
ـ۱ـ
شب نهانست
لای پَرهای یکی شاذترین مرغ:
کبوتر
و زنی
ـ قبلۀ خورشید ـ
چادرش را
تحفۀ سادۀ نوروزیِ پروازِ کبوتر می سازد
می شود سبز زمین
چون غم آن دخترِ افسانه که قلبش ز زمرد بود
ـ۲ـ
چار راهیها ـ
همه گی حنجره هایی زخمی،
خاموش،
می رسد
یا لبنفشین اسبی
ز دیاران سحر
پیِ آن گمشد اش، آن زنِ بی چادر.
شامگاهان
جسد اسب
فرو خفته در امواج یکی چادرِ سبز
و کبوتر
ـ روی یک شاخِ معلّق ـ
خواب می بیند
خفتنش را
در شبِ تیرۀ زهدانِ زنِ بی چادر.
خواب بیچاره کبوتر را
باکدامین شبِ هجرانیِ این شهر
کنم تعبیر؟
های یلدای مهاجر
زان فراگاه شبستان سحر
ـ حجلۀ خورشید ـ
بگو آخر!
بهار، ۱۳۶۷
