
-۸۲-
دیریست ز برگِ نور دامن زده ای
با دخترِ آفتاب مأمن زده ای
من سایه ترین هبوطِ سیمای شبم
چون شد که قمارِ عشق با من زده ای؟
۲۱ حمل ۱۳۶۷ – کابل
***
-۸۳-
سر کُن رۀ آفتاب در چادرِ شب!
وا کُن گلِ روشنای بر خاورِ شب!
افشان به عروقِ شهر دیدارِ شفق!
برچین ز نمازِ آسمان باورِ شب!
۱۰ حمل ۱۳۶۸ – کابل
***
-۸۴-
آن دشت که آشیانِ مهتاب در اوست
شبخانۀ عاشقانِ بیتاب در اوست
گر لب بگذاری به لبش، می میرد
این سوخته بین که مرگِ نایاب در اوست!
۲۷ اسد ۱۳۶۷ – کابل
