از کبودیِ درد تا طلوع
در سایۀ آخرین منزلِ شب
تبی بر رخسارِ بامداد
تنید
بر کمرِ بلورینِ سپیده
چادرِ کبود بستند
و بلندای پیشانی خورشید را
هاله بندِ معجرِ سیاه کردند
ولی دیدم
که نارنج طلوع
بر رخسار تازۀ بامداد
همچنان میروید
و روز
با کوله بارِ سعادتها بردوش
برکهکشان پلکهایت
همچنان میرقصد
کابل ـ ۲۲ ثور ۱۳۶۳
