آزادی/ اختیار (Libertas/Liberty)
۱- در معنای سیاسی و اجتماعی: آزادی وضعیتِ کسی است که بردۀ دیگران نباشد. در یونانِ باستان، آزادی ویژهگیِ شهروندان بود و بردهگان، بیگانهگان (خارجیان)، زنان و کودکان فاقد آن بودند.
۲- در معنای حقوقی ـ سیاسی: آزادی به آن امکانهایِ کُنشِ فرد اطلاق میشود که توسط قانون به رسمیت شناخته شدهاند. در این معنا، مترادفِ حقوق است.
۳- در معنای میتافیزیک: آزادی یا اختیار، خصوصیتِ مختص به ذاتِ انسان (سرشتِ انسان) است که میتواند بین خیر و شر یکی را برگزیند. با داشتنِ اختیار (آزادی) یک انسان توانِ آن را دارد که هم علیه تعیّنهای خویشتن (خواست، هیجان، عاطفه وغیره) عمل کند و هم علیۀ نیروهای بیرونی. نی خدا (که همیشه خواهانِ خیر است) از آزادی بهره دارد، نی حیوانات که صرف از روی غریزه عمل میکنند.
۴- در معنای روانشناختی: اختیار به نیرویِ ذاتی و درون ـ بودیِ سوژه(فاعل) گفته میشود که به وسیلۀ آن میتواند هم بیندیشد و هم عمل کند. اختیار و آزادی ویژهگیهای ارادهاند. دکارت آزادی را «حضورِ لایتناهی» (بیکرانی) در وجود انسان میدانست.
۵- اختیار از دیدگاه فلسفۀ اگزیستانس: متفکرانِ اگزیستانس از کسانیاند که انسان را آزاد و مختار میدانند. در حقیقت میتوان گفت که این مکتب در برابر جریانهای فکریی که آزادی انسان را به گونهیی از گونهها محدود یا نسبی تلقی میکنند به پا خاست. در نظر این فیلسوفان آزادی و اختیار نشانۀ عظمت و بزرگی انسان است. انسانی که آزاد نباشد نمیتواند عنوان انسان را داشته باشد. از این نگرگاه اگر انسان آزادی و اختیار نداشته باشد نی اعمال دینی او معنا خواهند داشت و نی کنشهای اخلاقیِ فردیِ او. کی یر کگور بانی اگزیستانسیالیزمِ غرب عقیده داشت: «انسان به راستی زمانی انسان است که بر اساسِ انتخاب و اختیارِ آگاهانه و به صورت فرد رفتار نماید.» از دیدگاه کی یر که گور، «هستی مربوط به فردِ آزاد است. هستی داشتن، به معنایی که او آن را به کار میبرد، به معنای تحقق بخشیدن به خویش از راه گزینشِ آزادانه میانِ گزینهها با در گرو نهادنِ خویش است. بنا بر این، هستی داشتن یعنی هر چه بیشتر فرد شدن و هر چه کمتر به گروه تعلق داشتن.» (کاپلستون، ج۷: ۳۲۶)
در بینشِ مذهبیِ کی یر که گور «وجودِ اصیل» در لحظۀ حضور در برابرِ خدا تحصیل میشود و این همان لحظۀ خودشناسی است. او میگوید: «داشتنِ یک خود و خود بودن، بزرگترین امتیازی است که به انسان اعطا شده است. ما زمانی آزاد هستیم که خود را بشناسیم و تنها زمانی میتوانیم خود را بشناسیم که با پروردگار رابطه برقرار کنیم. به عبارتی، خدا نداشتن، خود نداشتن است. و از طرف دیگر زمانی میتوانیم با خدا رابطه برقرار کنیم که خود را بشناسیم.»(کی یر که گور، بیماری به سوی مرگ: ۴۵)
۶- آزادی از دیدگاه مارکس:
«مارکس… موقعیتهای تاریخی، زمانی و مکانی را ضرورت میدانست. به نظر او انسان در دلِ ضرورتها، یعنی درون مناسبات متعّین تاریخی و اجتماعی، به دنیا میآید، و توانایی آن را ندارد که فراسوی این مناسبات برود، مگر این که شرایط عینی هستیاش به او محدودیتهای خود را بنمایاند، و راهی را هم پیش رویاش بگشایند. انسان زادۀ مناسبات اجتماعی است، و اگر در نقشِ آفرینندۀ آنها ظاهر میشود فقط به دلیل افقِ امکانهایی است که این مناسبات بر او میگشایند. به همین دلیل مارکس در پیش گفتار مجلد نخست سرمایه نوشت که به افراد (و از زمینداران و سرمایهداران مثال زد) فقط وقتی توجه کرده که آنها در حکمِ «شخصی شدنِ مقولههای اقتصادی و حاملِ (Träger) مناسباتِ خاص و منافعِ خاص باشند» و افزود: «دیدگاه من که تکاملِ صورتبندی جامعه را مانند فراشدِ تاریخ طبیعی میبیند، کمتر از هر بینش دیگری میتواند فرد را مسوول مناسباتی بداند که خودش فرآوردۀ آنهاست، هر چه هم که او خودش را از نظر ذهنی فراتر از آنها قرار داده باشد» (س ۱:۹۲).
بنا به بسیاری از نوشتههای مارکس، چنین به نظر میرسد که او شرایطِ عینیِ هستیِ انسان و مناسبات اجتماعی را به طور کامل مستقل از شرایطِ ذهنی انسان نمیدانست. آدمی در جریان فعالیتها، کار، و کنشِ (پراکسیسِ) خود میتواند دست کم تا حدودی شرایط عینی را دگرگون کند، و این فعالیتها از خواستها، نقشهها و دانستههای ذهنی او جدا نیستند. به گفتۀ هِگل ضرورت، وحدتِ دیالکتیکیِ ضرورت و امکان است. مارکس نیز چون هِگل، تاریخ را گذرراهِ تکامل از محدودۀ ضرورت به قلمرو آزادی میشناخت، و میخواست مفهوم آزادی را از هر پیرایۀ ایدیولوژیک رها کند. او تاکید داشت که فضای آزادی در دایرۀ ضرورت، پدیدهای تاریخی است. در نتیجه یک انسانِ یک طبقه، و انسانِ یک جامعه هرگز به معنای مطلق آزاد نیستند، بل همواره به معنای نسبی (و تاریخی) آزادند. آزادی انسان یک امکانِ استوار بر زمینۀ واقعیتها و محدودیتهای تاریخیِ هستیِ آدمی است. چنان که در نخستین صفحۀ هجدهم برومر نیز میخوانیم: «انسانها تاریخ خود را میسازند، اما نه چنان که خود میخواهند، یا در شرایطی که خود آنها را برگزیدهاند، بل در شرایطی که بازماندۀ گذشته است و آنها به گونهای مستقیم با آن شرایط در گیر و روبرویند». انسانها تاریخ را رها از دایرهای که خودِ تاریخ آنها را درون آن جای داده، نمیآفرینند. از این رو: «بارِ سنتِ تمامی نسلهای پیشین با همۀ سنگینی خود چونان کابوسی بر مغز زندهگان سنگینی میکند».
سرچشمۀ برداشت مارکس از آزادیِ انسان، برخلافِ برداشت لیبرالهای دوراناش، توجه به انسانِ تک و منزوی نبود. پیش نهادۀ اصلیِ برداشتِ مارکس هستیِ فردِ زنده و فعال در جامعه، یعنی انسانِ اجتماعی و تولیدکننده بود. نکتۀ مرکزی در نظریۀ اجتماعی او فهم زندهگیِ جمعی افرادِ مرتبط به یک دیگر بود. به باور او گوهر انسان مجموعۀ مناسبات اجتماعی است (تیزس ششم در بارۀ فویرباخ) ، و انسانشناسی لیبرال به دلیل اساس متافیزیکی باورهایاش نمیتواند پیشنهادۀ جانورِ منزوی و تنهایی را که فقط در پی منافع و بهرههای خویش تکاپو میکند، کنار بگذارد، و قادر نیست که انسان را عضو مجموعهای با منافع مرتبط (و متضاد) ببیند، و از عهدۀ درک مبنای هستیشناسانۀ پراتیک اجتماعی، و فراشُدِ خود ـ آفرینیِ انسان، و اهمیت کار، بر نمیآید. به همین دلیل فهم نادرستی از آزادی انسان را نیز پیش میکشد.
از سوی دیگر، بحث مارکس دربارۀ آزادی انسانی به برداشت او از مفهوم بیگانهگی مربوط میشد. مارکس هم در دستنوشتهای ۱۸۴۴ و دیگر آثار جوانیاش، و هم در گروندریسه شرح داد که در وجه تولیدِ سرمایهداری، منشِ اجتماعی فعالیت و شکلِ جمعیِ تولید، و نقش و سهم افراد در آن، برای هر فرد، امری بیگانه است. مناسبات تولید از نظر افراد، به صورت مناسبات میان افراد انسان جلوه نمیکند، بل به شکل مناسباتی میان چیزها که مستقل از آنها، و مسلط بر آنهاست، نمایان میشوند. مبادلۀ فرآوردهها و فعالیتها که شرط حیاتی زندهگی همگان شده به چشم فرد مانند امری خود مختار و بیگانه مینماید. مارکس چه در نوشتههای جوانیاش و چه در دورۀ نقادیِ اقتصاد سیاسی، کوشید تا نشان دهد که فرد درست به دلیل همین منشِ راز آمیزِ مناسبات و قاعدههای تولید، آزاد نیست.
مارکس، به رسم همیشهگی خود، میان آزادی با کار و فعالیت تولیدی انسان رابطهای قایل شد. همین رابطه (به دلیل برداشت خاص مارکس از وجه تولید و کار) سبب شد که او آزادی را فقط در کمونیسم دست یافتنی بیابد. در یادداشتی در مجلد سوم سرمایه میخوانیم: «گسترۀ آزادی، در عمل، فقط جایی آغاز میشود که آن کاری که به وسیلۀ ضرورت و سودمندیِ خارجی تعیین میشود، از بین برود. این سان، کار به گونهای طبیعی فراتر از گسترۀ تولیدِ مادیِ واقعی جای میگیرد. به همان شکل که «انسان وحشی» [اصطلاح رایج در انسانشناسی دوران مارکس در مورد انسان ابتدایی] برای برآوردن نیازهایاش، و برای بقاء و باز تولید زندهگیاش، باید با طبیعت مبارزه میکرد، انسانِ متمدن هم ناگزیر است که چنین کند، و این کار را باید در تمامی صورتبندیهای اجتماعی، و وجوه گوناگونِ تولیدی انجام دهد. هم پای تکامل انسان، این گسترۀ فیزیکی نیز به مثابۀ نتیجۀ نیازهای او گسترش مییابد، اما در همین حال نیروهای تولیدیای که این نیازها را برآورده میکنند نیز گسترش و افزایش مییابند. آزادی در این زمینه فقط از افرادِ انسانِ اجتماعی شده، تولیدکنندهگانِ هم بسته که به گونهای بخردانه مناسبات خود را با طبیعت شکل دهند، و آن را به نظارت خویش در آورند (به جای این که توسط آن در پیکر نیروهای کور طبیعت حکومت شوند) ایجاد میشود. این جا انسانها این مورد را با کاربرُد کمترین نیرو، و در مساعدترین شرایطِ خوانا با سرشتِ خویش، به انجام میرسانند. اما این نیز به هر حال گسترۀ ضرورت باقی میماند. فراتر از این، تکاملِ انرژیِ انسانی که هدفی در خود است آغاز میشود. این گسترۀ راستینِ آزادی است که صرفاً با گسترۀ ضرورت به عنوان بُنیاد خود، میتواند آغاز شود. کوتاه شدن روزانۀ کار پیش شرط اساسی آن است» (سرمایه، ج۳، ۹۵۹ـ۹۶۰).
در مقابلِ وجه تولید سرمایهداری، که سرکوبِ اکثریت جامعه به دست اقلیت، آن را رسمی و برقرار میکند، کمونیسم قرار دارد که در آن فردیتِ فرد به توسعۀ کُلیِ افراد و سلطۀشان بر تولید، قدرتِ تولیدی و توانمندیهای جمعی استوار است. تصورِ مارکس از «آزادی انسانی» (اصطلاح فلسفی رایج دوران جوانی او، اصطلاحی که به خاطر بحث و رسالهای از شلینگ با همین عنوان، مشهور شده بود) به تصورِ او از کمونیسم یعنی جامعهای بدون طبقه وابسته بود. مارکس در مانیفیست نوشت: «به جای جامعۀ کهن بورژوایی با طبقهها و تضادهای طبقاتیاش جامعۀ خواهد نشست که در آن رشدِ آزادِ هر فرد شرطِ رشدِ آزادِ همگان باشد». او دلیلِ برتریِ کمونیسم بر وجوه تولیدی پیشین را تکامل آزادانۀ هر فرد دانست. در مسالۀ یهود نوشت: «هر شکل رهایی به مثابۀ بازگشت جهان انسانی و مناسبات انسانی به فرد انسان است». از نظر مارکس، آزادی به معنای بنیادینِ خود در کمونیسم تحقق مییابد، یعنی در جایی که تولیدکنندهگانِ هم بسته مناسبات میان خود، و نسبتهایشان با طبیعت را در نظارت خویش در میآورند، و تولید و زندهگی اجتماعی جنبۀ بخردانه مییابد، و کار نه ضرورت، بل لذت، و بیان آزادی انسان، به حساب میآید. نکتههای محوری در بحث مارکس از پیش نهادههای آزادی، شگوفایی کاملِ نیروهای تولید، محو تقسیم کار اجتماعی، یعنی محو تقسیم جامعه به طبقه ها، از میان رفتن شکاف میان تودهها با نیروی اجرایی، و به معنای دیگر محو قدرت و دولت است.»(احمدی، ۹ـ۱۳)
