انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش نهم

۳- سمتِ “حرکتِ تاریخ” و انحطاط.

خوانشِ ساده از انگارۀ “تعیّنِ تاریخی”(همان جبرِ تاریخ) چنین است که جوامع، به گونۀ بایسته، از فروده به فرازه، از ساده به پیچیده و از دانی به عالی گذار می کنند و این جنبش، جنبشی مطابقِ قوانین تاریخ است. با چنین خوانشی باید پذیرفت که جامعۀ امروزینِ افغانی پیشرفته تر و متعالی تر نسبت به جامعۀ یک سده پیش است! از این نگرگاه سخن زدن از انحطاطِ جامعۀ امروز افغانی نادیده گرفتنِ “سمتِ حرکتِ تاریخ” است. در این بخش به واگشایی دو ادعا می پردازم:

یک) آیا تاریخ سمتِ از پیش -تعیین – شده دارد؟ اگر دارد این سمت را کی یا چی (که باید پیشتر از فرجامِ تاریخ وجود داشته باشد) تعیین کرده است؟ از منظرِ دین قیامت پایانِ تاریخ است و این سمت را آفریدگارِ جهان تعیین کرده است. از منظرِ غیرِ دینی این طبیعت است که سمتِ تاریخ را تعیین می کند.

دو) در حرکت به یک سویِ معین چی یا کی حرکت میکند؟ آیا آنگونه که گاهگاه بدون اندیشیدن می گوییم “حرکتِ تاریخ” ، این تاریخ است که حرکت می کند؟ امّا هیچ کس تا کنون با “تاریخ” رو به رو نشده است و علوم حرکتِ چیزی را به نام تاریخ ثبت نکرده است. تاریخ را اگر تداوم و تسلسلِ رویداد های پی در پی انگاریم و محرک(جنباننده به گفتۀ ابن سینا) را همان طراح یا مهندسِ نخست پنداریم که سمتِ این رویداد ها را تعیین کرده است، متحرک ها (جنبنده ها) کی ها یا چی ها استند؟ این موضوع را باید باری دیگر برای آنانی که خود را پیروِ “جهانبینیِ علمی” و وفادار به اندیشه های انقلابی، پیشرو و چپ تلقی میکنند از نو مطرح کرد. سرچشمۀ بینشِ مارکس “تاریخ باوریِ ایده آلیستیِ” هگل بود. هگل در خطِ بینشِ فلسفیِ افلاطون ، بر آن بود که روح همان مهندسِ جنبانندۀ تاریخ است که نخست در طبیعت از خود بیگانه می گردد و باعثِ انکشاف و تکاملِ آن می گردد و سپس از طریقِ “مردمان” به گونه یی پدیدار می گردد که در نهایت در سیمای دین،دولت، هنر و فلسفه خود را باز می یابد و به خود بر می گردد و رفعِ از-خودبیگانه گی می کند، امّا این بار، از پیِ این نفی در نفی به درجۀ متعالی و برتر می رسد یعنی به خود-آگاهی کامل و مطلق دست می یابد! هگل پایانِ تاریخ را در دولتِ شاهی مشروطه در آلمان میدید؛ پایان در نظامِ دیالکتیکی هگل به معنای “کاملاً به سر رسیده” یا “کاملاً انکشاف یافته”* است نی به معنای استقرارِ آزادیِ کامل،خوشبختیِ کامل و ناپدید شدن جنگها! فوکویاما با خوانش سرسریی که از هگل دارد کژدیسانه نظام سرمایه داریِ امروز را “پایانِ تاریخ” هگلی وانمود می سازد.

هگل دولت ها را مظهرِ بسط و بالِشِ تاریخِ خلق ها می دانست که از طریقِ روحِ آنها شکل می گیرد. وی کشور های افریقای آن زمان را فاقد تاریخ می پنداشت چون فاقد دولت بودند.

مارکس با کنار گذاشتنِ عرفان-مشربی و ایده آلیزمِ هگل، در جستجوی یافتنِ عناصرِ مادیِ حرکتِ جوامع برآمد، امّا طرحِ کُلیِ حرکتِ پیشرونده و فراز جویانۀ “تاریخ” را از آنِ خود ساخت.(تاریخ را به خاطرِ آن بین ناخنک ها جا دادم که تاریخ چیزی نیست که به خودی خود حرکت داشته باشد، بل نامی است که ما روی تسلسلِ رویداد ها در بسترِ زمان گذاشته ایم و میدانیم که رویداد ها واقع میشوند و اثر گذاری می کنند؛ آنچه در حرکت است “چیزی” از آدمهاست که رویداد ها را عبور می کند. مارکس کشف کرد که این چیز روحِ هگلی نی بل روابط بین آدمها در روندِ تولید و بازتولیدِ وسایلِ معیشت و زنده گی است. مارکس مفهوم «مبارزۀ طبقات» را به جای مفهومِ روحِ هگلی نشاند و آن را “موتورِ” تاریخ نام گذاشت.)

در طرحِ هگل می شود دو مفهومِ دیگرِ تیوری مارکس را نشانی کرد : از یک سو پنداشتِ هگلیِ “تبارزِ روح در دین و هنر و دولت و فلسفه” را در مفاهیم زیربنا/روبنا (زیربنا تعیین کنندۀ شکلِ دولت و هنر و نظام حقوقی و ایدیالوژی) و آگاهیِ پرولتاریا به حیثِ سازندۀ جامعۀ فارغ از «ازخودبیگانه گی» و دیکتاتوریِ آن به حیثِ دولت؛ از سوی دیگر پنداشتِ هگلیِ “خودآگاهیِ روح” را در مفهومِ “انسانِ کاملِ” جامعۀ کمونیستی (انسانِ شوروی به حیثِ نخستین سیمای این انسانِ کامل مطرح شده بود)که در نخستین آثار مارکس(مارکسِ جوان) دیده می شود.

«من صرف منشیِ روحِ جهانم.» این ادعای شگفتی آورِ هگل را چگونه باید فهمید؟ پس از بررسی بینش های عرفانیِ افلاطون، فلوطین و عطار – مولانا، دیگر میدانیم که در بینشِ میتافیزیکی عرفان، روحِ عالَم یک رُخ به دنیای معقولات (کیهانِ خرد) دارد و رُخِ دیگر به جهانِ مادی. روحِ عالَم جهانِ مادی را از رویِ معقولاتِ کیهانِ خرد “سامان” می بخشد و به حرکت می اندازد. هگل این بینشِ عارفانه (میستیک به قول مارکس) را از سر گرفت و نظامِ پیچیدۀ فلسفی خود را بر بنیادِ آن استوار ساخت و چگونه گیِ این حرکتِ روح را با روشِ دیالکتیک دنبال کرد. هگل می گوید : «واقعی معقول است و معقول واقعی!» این حُکمِ مشهورکه باز هم در وهلۀ نخست عجیب به نظر می رسد به این معناست که “واقعیتِ طبیعی و اجتماعی” مطابقِ معقولاتِ عقلِ کُل (با میانجیگریِ روح) سامان یافته است و معقولات (همان مُثُلِ افلاطونی یا «خوبرویانِ بستان خدای» مولانا) واقعیت های حقیقی اند. هگل نظامِ فلسفۀ خود را از معقولات(مفاهیم یا کانسپت ها که گاهگاهی مقولات ترجمه شده اند) آغاز می کند و با پی گیریِ حرکتِ دیالکتیکی و منطقیِ کانسپت ها هستی را توضیح میدهد. کانسپت های هگلی همانند مُثُلِ افلاطونی حقایقِ راستین اند! مفهوم “میوه” (مثال باز هم از مارکس است) حقیقی تر از سیب و ناک و … است، همانگونه که “انسانِ بالای” مولانا انسان تر از همه آدمهای خاکی است! هگل در مقامِ فیلسوفی که حرکت روح را در ذهن (روحِ ذهنی) و در طبیعت و جامعه (روحِ عینی) دنبال می کند، خود را صرف سکرترِ این روح معرفی میکند یعنی کار دیگری جز تعبیرِ (اشارۀ مارکس به فلسفه های تعبیری) حرکت روح نمی کند. همین سکرترِ روح “آن”(مومنت) های انحطاط و زوال را در جوامع «چال» یا «نیرنگِ» عقل می شمرد که در واقعیتِ امر پایانِ یک دوران را نشان می دهد که از سوی دورانِ جدید تر نفی می گردد. انحطاط و زوال به حیثِ پایانِ یک واقعیتِ تاریخی سیرِ پیشروندۀ روح را مانع نمی شوند. امّا هگل نسبت به افلاطون گام بزرگی را به پیش گذاشت: مُثُل را که در بینش افلاطونی حقایق جداگانه و بدون رابطه با هم انگاشته شده بودند با هم پیوندِ منطقی داد و آنها را به “حرکت” آورد و از این حرکت یک نظامِ منسجمِ فلسفی تدوین کرد. “سرمایۀ” مارکس نیز حرکت مفاهیم است؛ حرکتی که تمامِ دَورِ سرمایه را در می نوردد و پایان آن را به حیث یک شیوۀ تولیدِ گسترش یافته در پهنۀ تاریخِ جوامع سرمایه داری نشانی میکند.

نیچه با آنکه با فلسفۀ هگل سرِ سازگاری نشان نمی داد در بارۀ مفهوم انحطاط نگاشت :«هرزرفتگی، تباهی و ناپدیدی را نشاید که محکوم کرد؛ اینها پی آمد های ضروری زندگی، پی آمد های رشد زندگی، هستند.پدیدۀ انحطاط به همان اندازه ضروری است که هر اوجگیری و پیشرفت زندگی: اما در وضعیتی نیستیم که آن را از میان برداریم. برعکس، اقتضای خِرَد این است که حق آن را به جای آوریم…یک جامعه آزاد نیست که همواره جوان بماند. و حتی در اوج نیرومندی خویش، به ناچار، تفاله ها و زباله هایی به بار می آورد و موادی را به هرز می دهد… گذر عمر را به ضرب و زور نهاد ها نمی توان از میان برداشت. و نه بیماری را. و نه تبهکاری را.»(ارادۀ قدرت، ترجمۀ دکتر مجید شریف، بند ۴۰)

—————————————————

* دوستی یادآور شد که واژۀ “انکشاف” در لغت به معنای «آشکار شدن، ظاهر شدن، گشادگی، واشدگی، اظهار چیزی تازه و نو» است و کاربُرد “توسعه” به جای آن مناسب تر است. توسعه نیز به معنای فراخی و گسترش دادن (یا گسترش یافتن) است و دهخدا آن را به معنای “پیشرفت” نیز آورده است. هر دو واژه در برابر واژۀ انگلیسی “دیولوپمنت” مورد کاربرد قرار گرفته است. شاید واژه های “رشد” و “بالِش” که از سوی داریوش آشوری پیشنهاد شده اند رسا تر باشند. به هر صورت در زبان فلسفیِ هگل و مارکس (با توجه به تیوری ارسطویی کَون و فساد)منظور از انکشاف/توسعه/رشد/بالش همان گسترش یابیِ یک “ذات” در سیرِ تبارزش در یک “روند” است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien