انقلاب

انقلاب (Revolution) و ریفورم (Réforme)

انقلاب در کُل گذار از یک نظام اجتماعی است به یک نظام دیگر اجتماعی. در این تعریف دو مبحث با هم گِره خورده‌اند، مفهوم نظام و مفهوم گسست. مارکس و انگلس همین برداشت معمول از انقلاب را در نظر داشته‌اند. آنان به حیث اندیشه ورانِ انقلاب اجتماعی ابعاد گوناگون این رویداد را در سیر انکشاف تاریخی جوامع بشری مورد بررسی عمیق قرار داده‌اند که در اینجا فشردۀ نظریات و بینش‌هایشان ارایه می‌شود.

می‌شود انقلاب ۱۷۸۹ در فرانسه را به حیث نمونۀ انقلاب در نظر گرفت. آن رویداد پیامد یک روندِ دراز مدت سیاسی و اجتماعی بود. آنان با توجه به این انقلاب نگاشتند: «هر انقلاب جامعۀ پیشین را منحل می‌سازد و از این دیدگاه، اجتماعی است. هر انقلاب قدرت پیشین را منحل می‌سازد؛ از این منظر سیاسی است.» (مجموع آثار، جلد ۱، ص ۴۹ ترجمه از ماست) «انقلاب‌ها لوکوموتیف‌های تاریخ‌اند.» (همانجا، جلد ۷، ص ۸۵). مارکس در همان آغاز تحلیل‌هایش انقلاب اجتماعی ـ سیاسی را با عرصۀ اقتصادی گِره زد. از دید او، زمانی که انکشاف نیروهای مادیِ تولیدِ یک جامعه با روابطِ موجود تولیدی (که در شکل حقوقی همان روابط مالکیت بر وسایل تولید است) در تضاد قرار می‌گیرد، روابط مالکیت در برابر آن انکشاف سد واقع می‌شود و انقلاب اجتماعی رُخ می‌دهد. همین سیمای کُلی انقلاب است که هم برای مبارزۀ دهقانان بر ضد فیودالیزم مورد کاربُرد دارد و هم برای مبارزۀ بورژوازی بر ضد فیودالیزم در دوران ریفورم (Reforme) و انقلاب ۱۷۸۹ و در نهایت برای انقلاب کمونیستی که تا هنوز اتفاق نیفتاده است و از همین جاست که به جای اسم انقلاب، صفت «انقلابی» مورد استفاده قرار گرفت.  صفت «انقلابی» به هر آنچه که رُخ به آینده دارد و هدفِ انقلاب سوسیالیستی را بیان می‌کند، اطلاق شد: پرچم‌ها، سرودها، پوسترها و… حتا فاجعه‌های اجتماعی! مفهوم ماتریالیزم تاریخی با اسطوره‌های مردمی در آمیخت و سرنگونی سیادت سرمایه‌داری را توسط مبارزۀ طبقاتیِ پرولتاریا به هدفِ استقرار نظمِ اجتماعیِ سوسیالیستی (یا کمونیستی) نشان داد.

انقلاب سیاسی عمدتاً به تغییر قدرت در درون یک طبقۀ حاکم اطلاق می‌شود. در بینش مارکسیستی، «تشکل طبقۀ کارگر در حزب سیاسی عنصر ضروریِ پیروزی انقلاب اجتماعی برای نابود ساختن تمام طبقات» است. (آثار، جلد ۱۷، ص ۴۲۲)

گاه گاه واژۀ انقلاب در معنای بسیار گسترده‌اش برای بیان تغییرات بُنیادی در عرصه‌های مختلف به کار گرفته می‌شود، مثلاً انقلاب صنعتی، انقلاب فرهنگی و غیره.

نظم اجتماعی یا نظام اجتماعی،

۱- در جهان‌بینی علمیِ منسوب به مارکس، رهایی بشر از چنبر مظالم اجتماعی با انقلاب سیاسی تحقق نمی‌یابد؛ البته انقلاب سیاسی اهمیت خود را دارد اما باید تمام «نظم کهن اجتماعی» را در هم ریخت و آنگونه که حافظ می‌گفت:

«طرحی نو در اندازیم». پس نباید به رهایی در این یا این عرصه بسنده کرد.

۲- نوآوری انقلاب کمونیستی:

«در تمام انقلاب‌های پیشین شیوۀ فعالیت تغییر نمی‌کرد و صرف نوع جدیدی از تقسیم فعالیت یعنی نوع جدیدی از تقسیم کار بین افراد روی می‌داد؛ اما انقلاب کمونیستی بر ضد شیوۀ فعالیت گذشته است و کار را از بین می‌برد و با از بین بردن تمام طبقات، سیادت طبقاتی را محو می‌سازد.» (ایدیالوژی آلمانی: ۳۷) منظور آنان این است که در انقلاب‌های پیشین، صرف جایگاه بهره کشی و تضاد طبقاتی دگرگون می‌گردد و انقلاب کمونیستی باید هرگونه تضاد طبقاتی و هرگونه استثمار را نابود سازد. این حُکم امکان هرگونه سازش بین طبقۀ کارگر و بورژوازی را نفی می‌کند. بورژوازی برای بقای خود نیاز دارد تا جدایی بین بورژوازی و پرولتاریا حفظ شود، ولی جُنبش کارگری بر ضد این جدایی مبارزه می‌کند.

۳- امکان ریفورم،

در جوامع مبتنی بر طبقات، مبارزه برای ریفورم‌های مترقی به منظور بهشدِ وضع زنده‌گی مؤلدانِ فاقد وسایل تولید، جزئی از مبارزۀ انقلابی است. در جامعۀ سرمایه‌داری، مبارزه برای افزایش دستمزد و گسترش دموکراسی اجتماعی و سیاسی جزئی از مبارزه انقلابی طبقه کارگر است. اما همۀ این ریفورم‌ها عاملِ بهره کشی را زیر سوال نمی‌برند، چون عاملِ بهره‌کشی خودِ نظامِ مبتنی بر طبقاتِ متخاصم است که منافع متضاد دارند. لنین در این باره می‌نگارد: «یک ریفورم از یک انقلاب در این نکته فرق دارد که با ریفورم طبقۀ ستمگر در قدرت باقی می‌ماند و با دادن برخی امتیازاتِ قابل پذیرش برای ستمگران، قیامِ ستمدیده‌گان را سرکوب می‌کند… » (لنین کلیات، جلد ۱۲، ص ۲۰۹، ترجمه از ماست)

از دیدگاه لنین، ریفورم خصلت دوگانه دارد: الف) ریفورم عقب‌نشینی طبقۀ حاکم را نشان می‌دهد که زیر فشار مبارزۀ پرولتاریا باید چیزی را به پرولتاریا واگذار کند؛ ب) امتیاز به دست آمده هیچ چیزی را در مناسبات طبقاتی برهم نمی‌زند، طبقۀ حاکم همچنان به حاکمیت‌اش ادامه می‌دهد.

از منظرِ مارکسیزم، تنها جُنبش انقلابی طبقۀ کارگر می‌تواند در جریان مبارزه اش ریفورم‌ها را بر نظام بورژوایی تحمیل کند و راه را برای تحقق انقلاب سوسیالیستی باز نماید. اما ریفورمیزم که صرف برای سازگار ساختنِ وضعیت اجتماعی برای بقای حاکمیت طبقۀ سرمایه‌دار موعظه می‌کند، چیزی بیش از اغواگری بورژوازی نیست.

مسألۀ ریفورمیزم پس از پیروزی (مؤقتی) انقلاب اکتوبر ۱۹۱۷ باری دیگر در وضعیتی کاملاً نو در تاریخ مطرح شد و همان لنین که بر ضد ریفورمیزم موضع گرفته بود در مقالۀ کوتاهی زیر عنوان «دربارۀ نقش طلا در وضعیت امروزی» نگاشت. «امروزه رویداد جدید برای انقلاب ما این است که برای حل مسایل ساختمان اقتصادی ما، ناگزیریم به اقدامات «رویفورمیستی»، مرحله به مرحله همراه با احتیاط و عقب‌گردها، رجوع کنیم. این «تازه‌گی وضعیت» هم در عرصۀ تیوری و هم در عرصۀ پراتیک پرسش‌ها، شک‌ها و تردیدها را بر می‌انگیزد.» (آثار، جلد ۳۳، ص ۱۰۴ ترجمه از ماست).

و لنین موضع‌گیری مارکس را در رابطه با ریفورم، متعلق به دوران پیشا انقلاب دانست. پس از پیروزی انقلاب، در شرایطی که برای تحقق اهداف انقلاب نیروها کافی نیستند، باید به اقدامات ریفورمیستی دست زد. (رک. همان اثر، ص ۱۱۱ ـ ۱۱۲).

لنین در تحلیل ضرورتِ ریفورم تا آنجا پیش می‌رود که کسانی را که خواهان اقداماتِ انقلابی در همه شرایط و اوضاع و در همه عرصه‌های فعالیت اجتماعی‌اند انقلابی‌های واقعی نمی‌داند چون از واقعیتِ عینی دور مانده، درگیر توهم‌های خود می‌شوند. لنین با تحلیل مشخص از اوضاع انقلاب اکتوبر، اقدامات ریفورمیستی را یک ضرورت پیشرفت روندِ انقلابی دانسته و با تکیه بر پراتیک سیاسی، تیوری را کامل می‌سازد و می‌گوید: یک انقلاب نمی‌تواند همیشه راه‌های انقلابی را در پیش گیرد!

چنین است دیالکتیک انقلاب و ریفورم.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien