ایده

ایده/ صورت/ تصور/ مثال /صورتِ ذهنی/ مفهوم (Idea/Idéa/Idée)

ایده یکی از کُلی ترین مفاهیم اندیشه است که از دو واژۀ یونانی ایدیا (Idéa)  و آیدوس (Eïdos) سرچشمه گرفته است. صورت‌های محسوس، صورت‌های معقول و آنچه توسط ذهن و تفکر به نمایش گذاشته می‌شود، همه را ایده می‌گویند، مفهوم ایده در سه عرصه با معانی مختلف مطرح است: میتافیزیک، روان‌شناسی و منطق.

۱- در عرصۀ میتافیزیک: در تفکر فلسفی یونان باستان، ایده به صورتِ یک شئی یا یک هستنده یا به صورتِ نوعی از هستنده‌ها (مثلاً اسب) یا به نمونه و مثال آنها گفته می‌شد.

مثال‌ها در فلسفۀ افلاطون صورت‌های عینیِ عقلی‌اند که در جهان دیگری فراتر از جهان ما قرار دارند. مُثُل (جمع مثال‌ها) آفریده‌های ذهن ما نی، بل، چیزهایی‌اند که داخل ذهن ما می‌شوند و بُنیاد تصورات ما را می‌سازند. مثال‌ها، نمونه‌های کاملِ عقلی‌اند که به حیث الگوها (مُدلها) برای شکل گرفتن اشیای محسوس این جهان قرار می‌گیرند. در تفکر افلاطون، مثال مساوی به مفهوم (Noêma/concept) نیست، مثال سرمشق و مصدرِ مفهوم است.

از آنجا که بُنیادِ جهانِ محسوس، جهانِ ایده‌هاست، عقل (Nous) با جهان ایده‌ها سروکار دارد و عقاید (Doxa) با جهانِ محسوس. افلاطون تیوری شناختِ سوفسطاییان را که می‌گفتند شناخت یا معرفت چیزی قراردادی بین آدم‌هاست، رد کرد و شناخت را روی هستنده‌های معقولِ عینی (ایده ها) استوار ساخت.

فلسفۀ مَدرسی (Scolastique) دو گونه واقعیت را از هم متمایز ساخت، یکی واقعیت‌های صوری (Realitas formalis) یا صورت به حیث صورت، (مثلاً مثال اسب به حیث  اسب) که مُثُل افلاطونی‌اند (صورت‌های معقولِ فَرا این جهانی) و دیگر واقعیت‌های عینی (Realitas objectiva) که حلولِ صورت‌های معقول در صورت‌های عینیِ محسوس‌اند مثلاً صورت اسب که در واقعیت‌های عینی به نام اسب وجود دارد.

کانت به ادامۀ فلسفۀ مَدرسی، واژۀ ایده را صرف برای بیان تصوراتِ استعلایی (Idées transcendantales) یا «تصوراتِ عقل محض» به کار می‌بَرد؛ این تصورات، مفاهیمِ الزامیِ معقول‌اند که نمی‌توان از طریق تجربۀ شناختی بشر به آنها دسترسی یافت. این مفاهیم به دردِ شناختِ بشری نمی‌خورند ولی کاربُرد گستردۀ عملی برای بشر دارند. کانت سه ایده را شناسایی کرد: خدا، نَفَس و جهان.

در فلسفۀ هِگل، مفهوم ایده هم منطقی است و هم وجودی.

در فلسفۀ هگل «مثال[ایده] دارای دو معنی است: (۱) نخست به معنای سراسر دستگاه مقولات. گفتیم که موضوع منطق، مثال محض یا مثال در حال اصلی خویش است. مثال در این معنی بر مجموعۀ مقولات دلالت دارد. (۲) معنای دیگر مثال، مقولۀ واپسین منطق هِگل یا دست کم حوزۀ واپسین مقولات است. مقولۀ واپسین واقعی، مثال مطلق نام دارد ولی حوزۀ مقولاتی که مثال مطلق به آن وابسته است مجرد مثال نامیده می‌شود. باری، اگر چه می‌توانیم، به حق، میان این دو معنای مثال فرق گذاریم نکتۀ مهمی که در خور اعتنای ماست آن است که این دو معنی بر رغم اختلافات خود در واقع یکی هستند. مقولۀ واپسین با مجموع همۀ مقولاتِ پیش از خود یکی است زیرا بر طبق اصول روش دیالکتیک، مقولۀ واپسین به طور صریح حاوی همۀ مقولات پیشین و خود حاصل جمع همۀ مقولات است. پس توفیری ندارد که ما از واژۀ مثال، حوزۀ واپسین مقولات را اراده کنیم و یا تمامی سلسلۀ مقولات را از هستی به بعد.

طبیعت، به عنوان برابرنهادِ مثالِ منطقی، ضد مثال است، یعنی چیزی است جز مثال. ولی پیشتر، طبیعت را به مثالِ در حالِ جز خودی تعریف کردیم. در هر دو جا سخن ما درست بود. رابطۀ مثال با طبیعت در حُکم رابطۀ برنهاد با برابر نهاد است و از این رو به رابطۀ هستی با نیستی، یعنی نخستین برنهاد و برابر نهاد دستگاه فلسفی هِگل، فرقی ندارد. نیستی در وهلۀ اول چیزی است جز هستی یا ضد هستی. به همین‌گونه، طبیعت ضد مثال است یا چیزی است جز مثال. ولی از سوی دیگر هستی با نیستی یکی است. نیستی همان هستی است. پس طبیعت هم با ضد خود یعنی مثال یکی است و همان مثال است. بدین‌سان باز مانند همیشه به یکسانی در نایکسانی می‌رسیم. رابطۀ طبیعت و مثال را معمولاً چنین بیان می‌کنند که طبیعت عبارت است از مثال در عنصرِ جز خودی. این که طبیعت همان مثال است دلیل یکسانی آنها است و این که به حال جز خود درآمده، نشانۀ نایکسانیشان است. عباراتی از این‌گونه که طبیعت همان مثال است که از نفس خویش بیرون شده یا همان مثال است که از خود بیگانه گشته در آثار هِگل فراوان دیده می‌شوند و همگی مبین همین اندیشه‌اند.

روح عبارت است از مثالی که از حال جز خودی و بیگانگی به اصل خویش باز گشته است.» (و.ت.ستیس، ج ۱، ۱۵۸ـ۱۵۹)

در فلسفۀ شوپنهاور، مثال‌ها الگوهایِ اراده اند که در جهانِ نمایش عینیت یافته اند.

۲- در عرصۀ روان‌شناسی: از دکارت بدین سو، ایده‌ها اشیایِ ذهن تلقی می‌شوند (البته سوای شورها و هیجان‌های عاطفی که احساس‌هایند)، یعنی اشیأ آنگونه که در ذهن هویدا می‌گردند. دکارت سه نوع ایده را از هم تفکیک می‌کند:

الف) ایده‌های فطری که ما به طور بُنیادی در خود داریم و از طریق تفکر آنها را می‌یابیم. این ایده‌ها (به گفتۀ دکارت) به وسیلۀ خدا که خالق ایده‌ها و خالق ماست، در ما نهاده شده اند. این ایده‌ها جهان‌شمول اند؛

ب) ایده‌های جعلی و ساخته‌گی (Factice) که تراویده‌های ذهن مایند؛

ج) ایده‌های برون بُنیاد (Adventis) که از طریق حواس در ما پیدا می‌شوند.

از دیدگاه دکارت، ایده‌ها با اینکه بُنیاد میتافزیکی خود را در ایده‌های فطری حفظ می‌کنند، اما، بُعد وجودی خود را کنار گذاشته و سرشتِ روانی ـ ذهنی کسب می‌کنند. بدین‌گونه ایده‌ها، نمایش‌ها یا فرانمودهای (Représentation) اشیأ در ذهن‌اند، یا آنچه ذهن از چیزی در خود می‌سازد.

از همینجاست که واژۀ ایده در زبان‌های اروپایی معناهای زیر را به دست می‌آورد: اندیشه، برداشت، نیت (قصد) طرح، تصمیم، خیال، داوری.

۳- در عرصۀ منطق: (بیرون از معناهای میتافیزیکی و روان‌شناختی) ایده به هر کُلیِ انتزاعی گفته می‌شود.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien