تاریخ

تاریخ (Historie)

۱ـ مفهوم تاریخ  به دو معنی جداگانه به کار می‌رود: ۱) به معنای هر آنچه در گذشتۀ بشر به طور عموم یا در گذشتۀ یک گروه انسانی به طور اخص روی داده است. ۲) به معنای شناختن این گذشته، که در این صورت، گاهگاه مفهوم «علم تاریخ» مورد استفاده قرار می‌گیرد. بدین گونه، تاریخ هم به بررسی و شناخت علمی گذشته اطلاق می‌شود و هم به موضوع این علم که سرگذشت عینی رویدادهای گذشته است. از سوی دیگر تاریخ هم می‌تواند کُل گذشتۀ بشری را بیان کند و هم بخش یا گسترۀ ویژه و محدودی از آن را، مثلاً «تاریخ افغانستان پیش از ورود اسلام به این سرزمین».

در یونان باستان، تاریخ به آن نوع پژوهش گفته می‌شد که در پی یافتنِ علت‌های پدیده‌ها و جمع‌آوری اسناد و شواهد برای تشریح آنها بود، نی در پیِ توضیح سرشت و ذات آنها. ارسطو تاریخ را به همین معنی به کار بُرد و یکی از آثارش را «تاریخ حیوانات» نام گذاشت.

۲ـ تاریخ از دیدگاه مارکسیزم:

«برای مارکس نیز همانند بیشتر اندیشه‌گران سده‌های اخیر، تاریخ به دو معنی مطرح بود. یکی رویداد‌های گذشته، و دیگری با خبری از این رویدادها، و بیان آنها. در مورد دوم مارکس بار‌ها از «علم تاریخ» یاد کرد و در ایدیالوژی آلمانی نوشت: «ما فقط یک علمِ، علم تاریخ را می‌شناسیم» تأکیدش بر «علم» هم به خاطر این بود که کار خود را از کار تاریخ‌نگاران ایدیالیست جدا کند. ما رویداد‌های گذشته را فقط به یاری اسناد تاریخی می‌شناسیم، و این اسناد بیان تاریخ هستند. در نتیجه، همواره با معنیِ دوم سر و کار داریم. ما از چشم‌انداز خوانش امروزیِ اسناد به گذشته می‌نگریم. نوآوری در شناخت تاریخ از یک سو کشف اسناد و مدارک تازه است، اما در وجه اصلی خود نوآوری در زمینۀ تاویل و بیانِ گذشته است. این بیان از نظر هگل استوار به نوآوری در فلسفۀ تاریخ بود (طرح فهم فلسفی تازه‌یی از تاریخ). اما مارکس حاضر نشد که کشف رَوش‌شناسانه و بنیادین خود را یعنی آن چه را که خودش «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» خواند، و بعد‌ها به «ماتریالیزم تاریخی» مشهور شد، به عنوان گونه‌یی فلسفۀ تاریخ جدید معرفی کند. به نظر می‌رسد که فلسفۀ تاریخ را به فیلسوفان ایدیالیست سپرده بود، و خود را آغازگر درکی تازه یعنی درکِ علمی از تاریخ می‌دانست.

از نظر مارکس تاریخ فراشدی فرجام‌شناسانه (Téléologique) نبود. نظریۀ فرجام‌شناسانۀ تاریخ چنین فرض می‌کند که هر وجه[شیوۀ] تولید، مرحله‌یی یا ابزاری در تحقق فرجامی تاریخیست. گویا جبری تاریخی رویداد‌ها را به سوی نهایتی محتوم راهنمایی می‌کند. با این که بار‌ها مارکس از سوی مخالفان خود متهم به جبرگرایی در زمینۀ تاریخ شد، دقت به نوشته‌های او نشان می‌دهد که به هیچ رو پیرو چنین بینشی نبود. او نه بر این باور بود که همۀ جوامع بشری بنا به تقدیری تاریخی از مراحلی معیین و مشترک گذر می‌کنند، و نه گذر از مرحله‌یی به مرحلۀ دیگر را صرفاً رویدادی محتوم و قطعی می‌دانست. از نظر او امکان گذر از یک وجه تولید به وجه تولید دیگر این نیست که ساختار وجه نخست در خود این گذر را پنهان دارد، و همه چیز به سوی این گذر پیش می‌رود. شرایط وجود یک وجه تولید اموری خارج از آن نیستند، و هیچ وجه تولیدی از نظر تاریخی متناهی و متعیّن نیست. دوره‌بندی‌ها و وجوه هستی اجتماعی انسان‌ها شکل ظهور یک دلیل نهایی و فرا تاریخی نیستند. نظریه‌های فرجام‌شناسانه به طور ناگزیر مفهوم وجه تولید را در راهی فن‌آورانه یا در راهی انسان‌باورانه متصور می‌شوند. گوهر تاریخ و شرایط وجود هر وجه تولید را یا تکامل تکنیک و ابزار تولید می‌دانند (که چون فراشدی مستقل در نظر گرفته می‌شود)، و یا تحقق گوهر یا تقدیر انسان، چنان که هگل آنرا آزادی خواند، و تاریخ‌نگاران سدۀ نوزدهم آنرا پیشرفت خود آگاهی دانستند. مارکس هیچ کدام از دو عامل تکنیک و تقدیر میتافزیکی انسان را علت فرا تاریخی نمی‌دانست، بل برعکس، خود آنها را زادۀ موقعیت‌هایی تاریخی می‌شناخت. این موقعیت‌ها از دقت به وجه تولید، نه به عنوان امری دست دوم و تابع فرجام تاریخی، بل به عنوان واقعیتِ عملی پیش رُوی انسان دانسته می‌شوند.

مارکس منکر این نبود که انسان هستنده‌ییست تاریخی. به گمان او انسان هستنده ییست هم طبیعی و هم تاریخی. مارکس در این مورد از «هستی اجتماعی» (Gesellschaftliches Sein) انسان یاد می‌کرد. در ایدیالوژی آلمانی نوشت: «می‌توان به تاریخ از دو سُویه نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان تقسیم کرد. دو سُویه به هر حال، از هم جدا ناشده نی هستند. تاریخ طبیعت و تاریخ انسان تا جایی که انسان وجود دارد به یک دیگر وابسته‌اند» انسان بر اساس داده‌های تاریخی و همۀ آن اموری که به طور تاریخی، یعنی در گذشته، شکل گرفته‌اند، و تحول یافته‌اند، و در اختیار او قرار گرفته‌اند (از شیوه‌های تولید تا نظام باور‌ها و عقاید، و شیوه‌های ارتباط انسانی چون زبان) به تولید مواد مادی مورد نیازِ خود می‌پردازد. بدون زمینۀ متعین تاریخی انسان قابل تصور نیست، وجود ندارد، و نمی‌تواند کار خود را پیش ببرد. انسان را نمیتوان بیرون تاریخ یعنی بیرون داده‌های فرهنگی و امکان‌های مادی بازمانده از گذشته شناخت. انسان برخلاف جانوران دیگر همواره از صفر آغاز نمی‌کند بل بر دستاورد‌های گذشته تکیه دارد. همچنین انسان برای هدف‌هایی که باید در آینده تحقق پیدا کنند تولید می‌کند، و در کُل عمل می‌کند. به این معنی تاریخ ماهیت طبیعی انسان است.

تاریخ امری بیرون انسان نیست. انسان تاریخ را می‌سازد. آن چه بر نسل‌های بعدی به عنوان داده‌های تاریخی تأثیر می‌گذارد ساختۀ نسل‌های پیشین است. به این معنی اخیر مارکس در ایدیالوژی آلمانی نوشت: «تاریخ هیچ نیست مگر توالی نسل‌های متفاوت که هر یک مواد، ذخیره‌های سرمایه‌یی، نیرو‌های تولیدی را که از نسل‌های پیشین به آنها رسیده است، به کار می‌گیرند، و اینسان از یک سو فعالیتی سنتی را در شرایطی سرا پا متفاوت ادامه می‌دهند، و از سوی دیگر موقعیت‌های کهن را با فعالیتی به طور کامل متفاوت دگرگون می‌کنند». روش ماتریالیستی مارکس در بررسی تاریخ او را موظف می‌کرد که مدام بر نخستین پیشنهاده‌های مادی بحث خویش تأکید کند. نخستین پیشنهادۀ او امری واقعی بود: افراد انسان، و شرایط مادی هستیشان. هم شرایطی که خود را در آنها می‌یابند، و هم شرایطی که خود می‌سازند. انسان به دلیل نیروی اندیشیدن از جانوران متمایز نمی‌شود، بل به دلیل این که ابزار زیستن خود را می‌سازد، خود را از بقیۀ موجودات جدا می‌کند. امروز می‌توان انسان را به دلیل آگاهی، دستاورد‌های فرهنگی، دین یا هر چیز دیگری از جانوران متمایز کرد، اما انسان‌ها خود شان را با ساختن و تولید کردن ابزار و شرایط زنده‌گی‌شان از جانوران متمایز می‌کنند. انسان‌ها با تولید ابزار زیست خود به صورت غیر مستقیم زنده‌گی مادی خویش را می‌سازند. فعالیت تولیدی و مادی انسان سازندۀ او و تمامی دستاورد‌های فکری اوست. شش سال پس از نگارش ایدیالوژی آلمانی مارکس در نخستین صفحۀ هجدهم برومر یک بار دیگر به بحث خود از تاریخ برگشت: «انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند ولی نه آنگونه که خود می‌خواهند یا در شرایطی که خود آنها را برگزیده‌اند، بل در شرایط داده شده‌یی که میراث گذشته است و خود انسان‌ها با آن شرایط به طور مستقیم درگیرند. بار سنت تمامی نسل‌های گذشته با تمام وزن خود بر مغز زنده گان سنگینی می‌کند».

نکتۀ مهم دیگر پاسخ مارکس به این پرسش است: آیا تاریخ قانون‌مند است؟ آیا این نکته که تاریخ فرجام‌شناسانه نیست دلیل بسنده ییست که ادعا کنیم تاریخ از هرگونه قانون‌مندی تُهی است؟ فرض وجود قانون‌های تاریخیِ کُلی و تجریدی مورد قبول مارکس نبود. خود او در نامه به گرداننده‌گان نشریۀ روسی «اوتچستونیه زاپیسکی» (نوامبر ۱۸۷۷) نوشت که هرگز در پی طرح نظریه‌یی کُلی دربارۀ تمامی جوامع بشری نبود، بل فقط می‌خواست که قانون‌های خاص یک وجه تولید خاص را بشناسد. اگر دقت کنیم متوجه می‌شویم که اعتبار این قانون‌ها برای کشور‌هایی که در آنها وجه تولید سرمایه‌داری حاکم شده یکسان نیست، و همیشه به یک شکل عمل نمی‌کنند. بحث مارکس از قانون‌های وجه تولید سرمایه‌داری گاه چنان ارایه شده که راه را بر این بد فهمی میگشاید که گویا او از قانون‌های کُلی تاریخی یاد کرده است. برای مثال او در پیشگفتار مجلد نخست سرمایه نوشت که وقتی جامعه‌یی در مسیر «قانون‌های طبیعی تکامل خود» افتاد، نمی‌تواند از مراحل طبیعی تکامل بجهد و نمی‌تواند با دستور و فرمان آنها را نفی کند، بل فقط می‌تواند «درد‌های زایمان» را کوتاه تر و ملایمتر کند. باید پذیرفت که این حکم به دلیل منش بیان موجز خود (و البته اصرار نویسنده اش در به کار گرفتن زبانی علمی که در واقع با روحیۀ پوزیتیویستی دورانش از یک سو و مطرح شدن نظریۀ تکاملی داروین از سوی دیگر همخوان بود) راه را بر بد فهمی می‌گشاید. چندان جای شگفتی ندارد که عبارت دیگری از همین پیشگفتار، مارکسیست‌هایی را به این نتیجه رسانده باشد که باید به پی رفت ضروری و گریز ناپذیر مراحل تاریخی اعتقاد آورد: «کشوری که از نظر صنعتی پیشرفته است به کشور‌هایی که کمتر تکامل یافته‌اند صرفاً تصویری از آیندۀشان را نشان می‌دهد».

انگلس در آثار خود بیش از مارکس بحث‌ها و حکم‌هایی را مطرح کرد که قانون‌های تاریخی را همچون «قانون‌های طبیعی» می‌نمایانند. او در «طرح نقد اقتصاد ملی» در ۱۸۴۴ نوشت که قانون رقابت «به طور ناب یک قانون طبیعیست، و نه یک قانون ذهن»، و «قانونی طبیعی است که استوار است برفقدان آگاهی افراد درگیر». در رسالۀ ۱۸۸۶ انگلس با عنوان لودیگ فویر باخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان او شرح داد که چگونه به رغم این واقعیت که چیزی در تاریخ بدون نیت‌های آگاهانه روی نمی‌دهد، باز تاریخ به عنوان زمینۀ فعالیت‌های گوناگون و نیت‌های مختلف و غالباً ناهمخوان با یکدیگر به وضعیتی نزدیک می‌شود که «به طور کامل قابل قیاس است با آنچه در طبیعت نا آگاه روی می‌دهد»، و هر چه هم عامل تصادف در تاریخ به نظر ما چشمگیر بیاید باید دانست که این در سطح روی می‌دهد و در ژرفا این قانون‌های تاریخ هستند که کار خود را انجام می‌دهند. برداشت‌های جزمی و میکانیکی از تحول جامعه از بد فهمی نظر مارکس دربارۀ قانون‌های تاریخی، و نیز از چنین نمونه‌هایی در آثار انگلس ریشه می‌گرفتند. دو مثال مشهور چنان برداشت‌هایی یکی درک میکانیکی تکامل تاریخ در میان نظریه‌پردازان بین الملل دوم و رهبران سوسیال دموکراسی بود، و دیگری برداشت جزمی نظریه‌پردازان و تاریخ‌نگاران استالینیست بود که تمامی جامعه‌های بشری را محکوم به گذر از مراحل تاریخی معینی می‌دانستند، و اسناد تاریخی را بر پایۀ چنین دیدگاهی تاویل می‌کردند، و هر جا به نمونۀ مخالفی بر می‌خوردند آن را مسکوت می‌گذاشتند. مثال مشهور در این مورد مخالفت نظریه‌پردازان مسکو با طرح وجه تولید آسیایی، و تأکیدشان بر درستی این حکم بود که تمامی جامعه‌ها از مرحلۀ فیودالیزم گذر کرده‌اند.» (برگرفته از “واژه نامۀ فلسفی مارکس”، بابک احمدی، ، ص ۷۵)

 

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien