تضاد

تضاد/ تناقض (Contradiction)

۱ـ به معنای تقابلِ منطقی بین دو حّد (termes) (الف و نا ـ الف) یا بین دو گزاره که دومی نفی میکند، در حالی که نخستین تصدیق می‌دارد (آفتاب به دور زمین می‌چرخد/ آفتاب به دور زمین نمی‌چرخد). ارسطو «ضدگویی» (antiphasis) را تقابل بین تصدیق و نفی یک «عبارت» می‌دانست به گونه‌یی که می‌توان به طور آنی صدق و کذب آن را حُکم کرد. یک گزارۀ متضاد یا تضاد آمیز، به طور الزامی نادرست است. تضاد یک تقابل مطلق است؛ رابطۀ منطقی بین دو گزاره‌یی است که حد‌های یکسان دارند ولی هم از نگاه کمی و هم از نگاه کیفی با هم تقابل دارند (کُلی تصدیق می‌کند و جزیی نفی می‌کند یا، کُلی نفی می‌کند و جزیی تصدیق می‌دارد. مثلاً: در حالت نخست همه آدم‌ها با هم برابراند/ برخی آدم‌ها برتراند و در حالت دوم: هیچ آدمی کامل نیست/ مرد قدیس کامل است). دو گزارۀ متضاد نمی‌توانند همزمان راست باشند ولی می‌توانند همزمان دروغ باشند.

از ارسطو به بعد، «اجتماع نقیضین» که بر اساس اصل عینیت/ این همانی (identité) اندیشیده می‌شود، ناممکن تلقی می‌گردد. (عینیت: الف، الف است؛ الف نمی‌تواند نا الف باشد ـ اجتماع نقیضین) به دیگر سخن، دو محمولِ متناقض یا متضاد نمی‌توانند همزمان و در عین رابطه در یک موضوع باشند. یک پیراهن نمی‌تواند همزمان سبز و ناسبز باشد. بدین‌گونه تضاد یا «اجتماع نقیضین»، لاوجود و عدم است.

۲ـ در تفکرِ دیالکتیکی (هراکلیت، هِگل، مارکس) تضاد نی تنها یک تقابلِ منطقی است، بل، تقابلِ وجودی (ontologique) نیز است. از این دیدگاه، تضاد باعث پویایی و تغییر در واقعیت می‌شود. هِگل مفاهیمِ غیریت، تفاوت، تقابل یعنی ناهمسانی را در تمام اشکال آن زیر مبحث یا مفهوم تضاد جا می‌داد.

هِگل با بررسی مفهومِ «غیریتِ تعیین‌کننده» به نقد اصلِ این همانی یا عینیت پرداخت. رابطه بین دو متقابل نشان می‌دهد که یکی، دیگرِ آن دیگر است و هستی آن دیگر را در خود به منظوز تبارز خود به حیث یک هستی، پذیرا می‌شود. مثلاً نصف، در خود دو چند را دارد چون که بدون دو چند، وجودِ نصف ممکن نیست و دو چند، نصف را در خود دارد چون بدون آن نمی‌تواند خود را به حیث یک هستی تبارز دهد. اما نصف متقابلِ دو چند است و دو چند را نفی می‌کند. بدین‌گونه، متقابل‌ها هم یک دیگر را در خود دارند و هم یک دیگر را نفی می‌کنند. دو چند به حیث یک غیریت، تعیین‌کنندۀ نصف است، پس یک «غیریتِ تعیین‌کننده» است. همین دیالکتیک تضاد (که گذار تعیّن‌های متضاد در یک دیگر است) وحدت و افتراق آنها را در یک کلیتِ واحد ممکن می‌سازد. این نقد بُنیادی هِگل، متوجه اصلِ وجودِ «چیزهای کرانمند یا محدود به خود» (fini) است، اصلی که «خودی بودن» را شرط هستیِ یک چیز می‌پندارد: آنچه خلاف، متقابل یا متضاد خود است، نمی‌تواند وجود داشته باشد، هر هستنده‌یی، وجود کرانمند و محدود به خود را دارد.

از دیدگاه ایدیالیزم هِگلی، هر مفهوم (Concept) ضد خود را در خود دارد و همین تضاد باعث حرکت مفاهیم و گذار یکی به دیگری می‌شود. هستیِ مطلق (آن هستیی که هیچ‌گونه تعیّن ندارد) نیستیِ مطلق است و نیستیِ مطلق هستی است، اما از هردوی آنها، گردیدن یا گذار، پدیدار می‌گردد و این یکی، کیفیت است و غیره… مفاهیمِ منطق هِگلی چون تضاد را در خود دارند، در حرکت‌اند. آخرین مفهوم این زنجیرۀ دیالکتیکی، صورتِ مطلق است که همه مفاهیم قبلی را در خود جمع دارد.

۳ـ مارکسیزم،

به دنبال باژگون‌سازی منطق هِگل به وسیلۀ فویر باخ، مارکس در اثری به نام «نقد حقوق سیاسی هِگل» (۱۸۴۳) شیوۀ پرداخت اندیشه‌یی هِگل را که واقعیتِ محسوس را فرآوردۀ صورت (مثال ـ ایده) تلقی می‌کرد مورد نقد قرار داد. از دیدگاه مارکس، واقعیت سرچشمه و اصلِ اندیشه است، نی برعکس آن. تعّین‌های واقعی زمینه‌هایی نیستند که از طریق آنها منطق، خود را بیان کند یا متبارز بسازد.

برای هِگل: «منطقِ شئ نی بل شئِ منطق، مرحله یا آنِ فلسفی است. منطق، توضیح‌دهندۀ واقعیتِ دولت نی، بل، دولت توضیح‌دهندۀ واقعیتِ منطق است. (نقد حقوق سیاسی هِگل، ص ۵۱ ترجمه از ماست) بدین‌گونه مارکس به باژگون‌سازیِ ماتریالیستی دیالکتیک هِگلی می‌پردازد. ولی مارکس با ترک کردن دیالکتیک ایده‌آلیستی هِگل به تدوین کدام نظریۀ کُلی و «جهان‌شمول تضاد» نپرداخت چون از دیدگاه او باید «منطقِ ویژۀ هر شئِ ویژه» را جستجو کرد.

پذیرفتن وجود تضاد در واقعیتِ بیرون از تفکر (و نی تنها در تفکر) یکی از مسایل مورد بحث در جریان‌هایِ مارکسیستی و علمی بوده است. اما آنچه روشن است این است که  «تضاد دیالکتیکی» به حیث یک مقولۀ گِرهی سراسر تفکر مارکسیستی را درنوردیده است.

الف: ماتریالیزم تاریخی در مقامِ علمِ صورت‌بندی‌های اجتماعی، تضاد را به حیث افادۀ ساختار و پویاییِ حرکتِ اجتماعی مطرح می‌کند. لنین نگاشت: «دیالکتیک، مطالعۀ تضاد در جوهر اشیاست» (کلیات، جلد ۳۸، ص ۲۳۹، ترجمه از ماست) مائوتسه تونگ در رساله‌یی به نام «دربارۀ تضاد» وجود دو نوع تضاد را مطرح کرد: تضاد عمده یا اصلی و تضاد غیر عمده یا فرعی. از دیدگاه او، گونه‌یی رابطۀ «تسلط» بین تضادِ اصلی و تضادهای فرعی در ساختار اجتماعی وجود دارد.

تضاد عمده: در شیوۀ تولید سرمایه‌داری، تضاد عمده و اساسی در ساختارِ روابط بین سرمایه و کارِ مُزدبَر (مُزد بگیر) همانا تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولیدی است و این تضاد عمده، بر مبارزۀ طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی دلالت می‌کند. مائو تصریح می‌دارد: «تنها زمانی که تضاد بین دو طبقۀ نامبرده به یک سطح معین انکشافِ خود برسد، شکل آشتی‌ناپذیر (آنته گونیزم) به خود گرفته به انقلاب می‌انجامد.» (همان اثر، ص ۳۸۳)

از این دیدگاه هر آنته گونیزم یک تضاد است ولی هر تضاد آنته گونیک نیست. لنین نگاشت: «آنته گونیزم و تضاد با هم یکی نیستند، در سوسیالیزم، نخستین محو می‌شود ولی دومی باقی می‌ماند.» (به نقل از مائو، همانجا ص، ۳۸۵)

تضاد فرعی: تضاد غیر عمده یا فرعی بر مجموعۀ اشکالِ مشخص وگوناگونِ تاریخیِ تضاد عمده دلالت می‌کند ـ اشکال مشخصی که در عرصه‌های مختلف روبنایی، تبارز می‌کنند چون «تضاد بین انکشاف دولت بورژوایی و استحکام آن بر اساس اصل تسلطِ فرا طبقاتی و به ویژه تسلط قشر حاکم در داخل طبقۀ بورژوا.»

گاه‌گاه در شرایط ویژۀ انکشاف، یک تضاد فرعی می‌تواند به تضاد عمده تبدیل شود در صورتی که به حیث تضاد غیر فرعی چنان موقعیتی را در ساختار کسب کند که تضاد عمده را به تضاد آشتی‌ناپذیرِ انفجاری مبدل سازد.

مجموعۀ تضادهای فرعیِ یک ساختار، در واقعیت امر، نمایانگر تضاد عمده در عرصه‌های مشخصِ انکشاف ساختار نامبرده است. لویی التوسر، فیلسوف مارکسیست فرانسوی، رابطه بین تضاد عمده و تضادهای فرعی را چنین توضیح داده، مفهوم جدیدی را به نام «فرا تعیّن» (Surdétermination) تدوین کرد: «تضاد بین سرمایه و کار هیچ گاه صاف و بسیط نبوده، بل همیشه از طریق اشکالِ مشخص و اوضاع مشخصِ تاریخی (که تضاد نامبرده در بطن آنها عمل می‌کند)، تبارزِ ویژه می‌یابد؛ تبارز ویژه در اشکالِ روبنا (…) ؛ تبارز ویژه در شرایط مشخص تاریخیِ داخلی و خارجی بر بستر گذشتۀ ملی و اوضاع جهانی (… ). پس آشکار است که تضادِ به ظاهر بسیط، در واقعیت، توسط عوامل و شرایط گوناگون «فراتعیّن» می‌یابد» (آلتوسر، برای مارکس، ۱۰۳ ،ترجمه از ماست)

مفهوم «فراتعیّن» امکان آن را فراهم می‌سازد که نقش مهمِ تضادهای فرعی را در حل تضاد اساسی یا عمده، فهمید. مبارزۀ طبقاتی در عرصه‌های روبنایی به هیچ وجه فرعی و جانبی و غیر مهم نبوده، بل، زمینه را برای حاد ساختن تضاد اساسی و فراهم آوری بسترهای لازمِ رفع آن، آماده می‌سازد. از همینجاست که مبارزۀ ایدیالوژیک، مبارزۀ سیاسی، مبارزۀ فرهنگی و مبارزات اقتصادی، با آن که در ابعاد تضادهای فرعی رُخ می‌دهند، نقش اساسی را در فراهم آوری شرایط رفع تضاد اساسی بازی می‌کنند و در واقعیت امر، تضاد اساسی را تعیّن می‌بخشند (فرا تعیّن).

وجود طبقات بورژوا و پرولتاریا بر وجود تضادِ طبقاتی تقدم ندارد، بل، بر عکس، تضاد بین سرمایه و کار باعث بروز دو طبقۀ متضاد می‌گردد: بورژوازی و پرولتاریا. «وحدتِ (یگانه‌گی) مناسبات تولیدی و مبارزۀ طبقاتی در چارچوبِ یک شیوۀ تولیدِ معین و در بسترِ یک صورت‌بندیِ مشخصِ تاریخیِ اجتماعی، توضیح می‌دهد که مقدم پنداشتنِ مبارزۀ طبقاتی [نسبت به خودِ طبقات] یک حُکم ماتریالیستی است.» (آلتوسر، پاسخ به ژ. لویس، ۳۰، ترجمه از ماست)

ب: از همینجاست که تدوین یک منطقِ ویژۀ جهان‌شمول قانونِ تضاد ممکن نیست چون با باژگون‌سازی ماتریالیستیِ دیالکتیک هِگلی توسط مارکس، تضادها در شرایط ویژۀ انکشافِ مادیِ روندها عمل می‌کنند و اشکال ویژه‌یی به خود می‌گیرند. سه قانونی که در «دیالکتیک طبیعت» انگلس به حیث قوانین جهان‌شمول (در طبیعت، اندیشه و در تاریخ) مطرح گردیدند و به وسیله مائو از سر گرفته شدند، (قانون گذار از کمیت به کیفیت، قانون آشتی‌ناپذیری تضادها و قانون نفیِ در نفی) در واقعیتِ امر بازمانده‌های ایده‌آلیزم هِگلی اند و از باژگون‌سازی ماتریالیستی مارکس فاصله دارند.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien