تعیّن

تعیّن (Détermination)

۱ـ در لغت به معنانی «به یقین دیدن کسی را»، «مخصوص شدن چیزی از چیزها» و «آنچه چیزی بدان از دیگر چیزها ممتاز شود» آمده است. (لغت‌نامۀ دهخدا)

در فلسفه به معنای امر یا واقعه‌یی است که با آن، یک چیز منفرد گردیده و از دیگر چیزها متمایز می‌گردد. به دیگر سخن یک موجود توسط یک تعیّن از دیگر موجودات تمیز می‌یابد.

۲ـ در فلسفۀ اسلامی مسألۀ ثبوتی/ وجودی (Affirmation) یا سلبی/ عدمیِ (Négation) تعیّن مورد بحث بوده است. ثبوتی یا وجودی بودن تعیّن به این معناست که آن را امری موجود و محقق در خارج (از ذهن) دانسته‌اند و سلبی به این معناست که تعیّن امری معدوم در خارج است که صرف اعتبار ذهنی دارد و توسط ذهن از یک شئ جدا می‌گردد. جانب‌داران ثبوتی بودن تعیّن چنین استدلال می‌کنند که یک موجود کدام ماهیت کُلی یا مطلق نیست، بل یک ماهیت معّین است (مثلاً یک پیراهن، پیراهن کُلی نیست، بل یک پیراهن معّین است) و به حیث ماهیت معّین، تعین خود را در خود دارد. سُرخ بودن برای درفش یک تعّین است که آن را از تمامی درفش‌های «ناسُرخ» جدا می‌کند. این تعّین اگر در درفش سُرخ نباشد، درفش نمی‌تواند به حیث درفش سُرخ موجود شود. از دیدگاه اینان، تعّین جزیی از وجودِ موجود است و به حیث جزیی از یک موجود، خود نیز موجود است چون جزیی از موجود نمی‌تواند موجود نباشد.

اما جانب‌داران سلبی بودن تعّین به دو طریق استدلال می‌کنند: یک) اگر تعیّن امری وجودی یا ثبوتی باشد، تمام تعیّن‌های انفرادی زیر ماهیتِ کُلیِ تعیّن مشترک می‌باشند و برای جدا کردن آنها باید تعیّن دیگری وجود داشته باشد. به طور مثال، سبز بودن و سُرخ بودن و بزرگ بودن و غیره همه تعیّن هایند. برای جدا کردن سبز از سُرخ باید تعیّن دیگری موجود باشد و به همین‌گونه تا بی نهایت و بدینگونه تسلسل تا بی نهایت به وجود می‌آید. دو) اگر تعیّن امری وجودی باشد، تشخص یا انضمام آن در ماهیتِ یک موجود باید پس از موجود شدن این ماهیت رُخ دهد. در مثال بالا، اگر سُرخ بودن یک امر وجودی است باید درفشی سُرخ موجود باشد که سُرخ شدن در آن تشخص یابد، در حالی که درفش سُرخ یک ماهیت تعین یافته است و به حیث همین ماهیت تعین یافته (یعنی درفش و سُرخ یکجا با هم) موجود می‌گردد. پس از دیدگاه سلبی‌انگارانِ تعیّن، تعیّن در خارج شئی نیست و تنها توسط عملیۀ ذهن ار شئی جدا می‌گردد. ما توسط عملیۀ ذهنی، سُرخ بودن را از درفش جدا می‌کنیم ورنه سُرخی به حیث یک تعیّن، موجودی در بیرون از درفشِ سرخ نیست.

۲ـ در عرفان، تعیّن امری ثبوتی یا وجودی نبوده بل یک امر اعتباری (ذهنی) است که مراتب ظهور حق تعالی را بیان می‌کند. از دیدگاه عارفان تنها حق مطلق یا واجب الوجود که واحد است در همه هستی است اما این حقیقت یگانه مراتب جداگانۀ ظهور یا تجلی دارد که هر یک از این مرتبه‌ها را تعیّن می‌خوانند. اما این تعیّن‌ها یا مراتبِ ظهور چیزی بیرون از خود واحد نیستند؛ به دیگر سخن این ذاتِ یگانۀ حق یا واجب‌الوجود است که در هر مرتبه به صورت یک تعیّن جلوه می‌کند، همان‌گونه که امواج بحر، چیزی بیرون از بحر نیستند و این بحر است که به صورت امواج جلوه می‌کند.

در عرفان تعین اول به معنای جلوۀ غیب‌الغیب یا لاتعیّن به خویش است و این تعیّن را وحدت می‌خوانند. در وحدت واجب‌الوجود خود را در می‌یابد. تعیّن اول در واقع خود آگاهیِ خدا یا واجب‌الوجود است. در تعیّن ثانی، ذوات اشیا در ذات خدا به حیث صورت‌ها تجلی می‌یابند. این مرتبه را «عالم معانی» می‌خوانند. در تعیّن دوم کثرتِ ذوات از وحدت ذات حق ظهور می‌کند.

۳ـ مارکسیزم:

تعیّن به حیث یک مقولۀ فلسفیِ سنتی از فلسفۀ هِگل به تفکر مارکس و انگلس گذار کرده است. هِگل در نقد بینشِ اسپینوزا از تعیّن، به بازتعریف این مقوله پرداخت. اسپینوزا می‌گفت: «هر تعیّن یک نفی است» یعنی یک چیز برای آن یک چیز است که چیزهای دیگر نیست، یا به دیگر سخن نفیِ همه چیزهای دیگر، در واقع، تعین‌کنندۀ یک شئ است. (در مثالی که در بالا داده شد، درفش سُرخ به خاطر آن درفش سرخ است که «نادرفشِ ناسُرخ» نیست. یعنی «نادرفشی» و «ناسُرخی» نفی شده‌اند، معدوم شده‌اند و آنچه باقی مانده است، درفش سرخ است) برداشت اسپینوزا از تعیّن، همان برداشت بخشی از فلاسفۀ اسلامی است که تعیّن را امری عدمی و سلبی می‌پنداشتند. اما هِگل، همانند بخش دیگری از فلاسفۀ اسلامی که تعیّن را امری ثبوتی و وجودی می‌پنداشتند، تعیّن را لحظه یا آنی ضروری برای وجود یک موجود می‌داند؛ موجود برای بَدَر شدن از لاتعیّن هم خود را معیّن و محدود (محصور) می‌سازد و هم «ناخودِ» خود را نفی می‌کند. از دیدگاه هِگل تعیّن، امری ثبوتی و وجودی است و در تمام روندِ گذارِ یک شئی به ضد آن، گذار هستی به نیستی یا گذار هستی به هستیِ متعین، عملکرد دارد. تعیّن در درونِ موجود است که باعث حفظ آن و همزمان باعث تغییر یا فراگذاشت آن از خود به دیگری می‌شود. این حفظ ـ فراگذاشت در واقع ساختارِ تضاد را بیان می‌دارد. هِگل می‌گوید: «تعیّنِ دو سویه (Détermination réciproque) نفیِ خود و نفیِ این نفی را احتوا کرده، تسلسلی تا بی نهایت می‌سازد. این تسلسل همانا تضاد است.» (منطق، جلد اول ص ۱۱۴، ترجمه از ماست) ولی این تعیّن دو سویۀ یک چیز، ویژه‌گی‌های آن چیز را برقرار می‌سازد و حیثیت «تعیّن‌های درون ـ ذاتی (Immanentes)» آن را کسب می‌کند. همین معنای اخیرِ «تعیّن» وارد فلسفۀ مارکس و انگلس می‌گردد.

برای آنان، تعیّن‌ها بسته به تنوع و کثرتشان، فردیت یک شئی را می‌سازند. در این برداشت از تعیّن، مارکس و انگلس در تعیّنِ هر چیز یک «امر تعیّن‌کننده» و یک امر «تعیّن یافته» را تفکیک می‌کنند. ماتریالیزم تاریخی انباشته از این کاربُرد تعیّن است: «شیوۀ تولیدِ زنده‌گی مادی، مجموع روندِ زنده‌گی اجتماعی، زنده‌گی سیاسی و فکری را مشروط می‌سازد. این شعور آدمیان نیست که هستی آنان را تعیّن می‌بخشد؛ برعکس، این هستی اجتماعی آنهاست که شعور آنان را معین می‌سازد». (مارکس، پیشگفتار سال ۱۸۵۹ بر«قَلَم یاری (Contribution) در نقد اقتصاد سیاسی»؛ ترجمه از ماست)

تعیّن در تفکر مارکسیستی با اصطلاحی که انگلس به نام «در آخرین پَله» (آخرین را باید در سلسلۀ تحلیل در نظر گرفت. اگر الف علت ب است و ب علت ج، در آخرین تحلیل، الف علت ج است که در واقعیت امر در صدر و اول سلسلۀ تعیّنات قرار میگرد، نی در آخر) یا «در نهایتِ تحلیل» وضع کرد، بهتر قابل فهم است:«…آن یا مرحلۀ تعیین کننده در تاریخ، در آخرین پله (در نهایت تحلیل)، تولید و بازتولیدِ (Reproduction) زنده‌گی واقعی است… اگر کسی این حُکم را مورد شکنجه قرار داده و آن را وادارد که بگوید که عامل اقتصادی یگانه [عامل] تعیین‌کننده است، آن را به یک جملۀ میان‌تهی، انتزاعی و یاوه تبدیل خواهد کرد» (نامه به بلوک، ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰٫ ترجمه از ماست)

انگلس برای زدودن تعبیر میکانیستی از تعیّن، مفهوم «در نهایتِ تحلیل» را به کار بُرد. به دیگر سخن رابطه بین «تعیین‌کننده» و «تعیین‌شده»، رابطۀ تولید یا آفرینش نیست؛ تعیین‌کننده، تعیین‌شده را تولید نمی‌کند، نمی‌آفریند، بل شرایطی را تشکیل می‌دهد که در بستر آنها، تعیین‌شده، تبارز می‌کند. وی می‌نگارد: «اقتصاد هیچ چیزی را مستقیماً از خود نمی‌آفریند، بل، چگونه‌گی تغییر و انکشافِ مادۀ فکریِ موجود را معیّن می‌سازد.» (نامه به شمیت، ۲۷ اکتوبر. ۱۸۹۰، ترجمه از ماست) به همین‌گونه وقتی گفته می‌شود که زیربنا، ساختارهای روبنایی را تعیین می‌کند به معنای آن است که به حیث زیربنا، تهداب یا بُنیاد، شرایط و زمینۀ تشکل ساختارهای نامبرده را می‌سازد. تولید مادی به این علت تعیین‌کنندۀ زنده‌گی اجتماعی تلقی می‌گردد که شرط عمومی وجودِ این زنده‌گی است. مارکس آشکار می‌سازد که هیچ جامعه‌یی «نمی‌تواند از عیسویت… یا از سیاست زنده‌گی کند» (سرمایه، جلد اول، ص ۹۳؛ ترجمه از ماست) همین ملاحظات بودند که انگلس را به آنجا کشاندند تا از استقلال نسبی ساختارهای روبنایی و واکنش آنها بر زیر بنا، سخن بزند. (نامه به مهرینگ، ۱۴ جولای ۱۸۹۳) تعیّن به حیث یک رابطۀ بُنیادی (یعنی رابطه بین تعیین‌کننده و تعیین‌شده در جامعه)، در مجموعِ هیئتِ صورت‌بندی‌های اجتماعی ـ اقتصادی حضور دارد. به حیث یک رابطه، جایگاه هر عنصر اجتماعی را به حیث یا عنصر مسلط (Dominant) یا عنصر زیرِ تسلط (Dominé) تعیین می‌کند. «نی قرون وسطا می‌توانست از عیسویت زنده‌گی کند، نی آتن از سیاست. برعکس، شرایطِ اقتصادی آن زمان‌ها آشکار می‌سازند که چرا در یکی عیسویت و در دیگری سیاست، نقش عمده را بازی می‌کردند» (مارکس، سرمایه،  جلد اول. ص ۹۳، ترجمه از ماست).

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien