جُنبش/ حرکت (Movement)
حرکت یعنی رفتن یک جسم از یک جا به جای دیگر یا عوض شدن جایگاه اجزای یک جسم. گرایشِ مسلط در فلسفههای یونان باستان این بود که حرکت و تغییر، نی از منظرِ مکان ـ فضا، بل، از منظر هستی یا نیستی مطرح میگردد. از نِگرگاه آنها، حرکت بیشترینه یک مفهوم هستیشناختی (Ontologique) بود تا یک مفهومِ متعلق به فزیک. روح وظیفۀ جُنباندن را به عهده دارد؛ تن را به حرکت میآورد. به همینگونه، شناخت (معرفت)، اراده، خواست و آرزو (شوق، هوس، خواهش) (Desir) همه به حیث حرکات مطرح اند. حرکتِ فزیکی یعنی تغییر مستدام یک جسم در فضا در جریانِ زمان، با سرعتی معین و نسبت به یک نقطۀ ثابت. این حرکت را جُنبش جایگاهی مینامند. در بینشِ باستان، حرکت بیشترینه از زاویۀ هندسه مطرح میشد تا از زاویۀ فزیک. حرکت یک نقطه خط را به وجود میآورد؛ حرکت یک خط، سطح را و حرکت سطح، حجم را، ولی این حرکاتِ هندسی، فاقد سرعت اند. همچنان در معرفتِ باستان، حرکتِ مستقیم متعلق به اجسام زمینی بود و حرکت دورانی (گِرد) ویژۀ اجسام آسمانی. دایره، شکلِ کمال را به نمایش میگذاشت (حرکت گِرد، حرکتی است که بیشترینه به سکون نزدیک است و ازسویی، گونهیی برگشتِ جاودان و ابدی را تمثیل میکند).
ماتریالیزم حرکت را یکی از خصوصیاتِ ذاتیِ ماده میشمارد. از این دیدگاه برای توضیح دادن حرکت نیازی به آفریدگار یا ارواح باقی نمیماند.
ارسطو در مقولهها (کتهگوریها) شش گونه جُنبش را بر میشمارد: «از جُنبش شش نوع وجود دارد: هستیپذیری [= پیدایش = کَون = تکوین]. تباهی [= فساد]، افزایش [= نمو]، کاهش [= نقص]، دگر شوی [= دگرگونیِ چو نایی = استحاله]، جا به جا شوی [= جا به جایی = تغییر مکان]. » (ارسطو،ارگانون ۱۳۹۰: ۶۲)
اما در رسالۀ نفس (De Anima) صرف از چهار گونه حرکت سخن میگوید: افزایش و کاهش حذف گردیدهاند.
ابن سینا بر بنیاد بینش ارسط مینگارد:
«جُنبش بحقیقت مر آنرا گویند ـ که اندر جای بود، و لیکن اکنون نام معنی دیگر شده است، ـ عام تر از جُنبش جایگاهی، ـ که هرحالی ـ و بفعل بودنی ـ که چیزی را بود، ـ که وی بقوت چیزی است، از جهت بقوت بودن آن چیز، آن را جُنبش خوانند،… » (طبیعیات، ص ۳)
[«جُنبش به حقیقت آن را گویند که در جای رُخ دهد [یعنی تغییر جای] و لیکن معنای آن دگرگون شده است و عام تر از حرکتِ مکانی، به این معنی که هر حالتی و هر باالفعل بودنی که یک چیز را است، زمانی که این چیز باالقوه است، آن را حرکت خوانند.»]
از دیدگاه ابن سینا، حرکت در جای (در عربی مکان) صورت میگیرد، یعنی از یک جایگاه به جایگاه دیگر، ولی مفهوم حرکت وسیع تر از این است. هر چیزی که از حالتِ بالقوه بیرون شود تا به حالتِ بالفعلِ خود برسد، حرکت میکند. مثلاً درخت بادام که به طور بالقوه در بادام است، در روند بیرون شدن از بادام و رسیدن به درخت بادام (به خویش به طور بالفعل) در حرکت است. یعنی گذار یک شی از بالقوه به بالفعل حرکت است.
این تعریف ابن سینا را با تعاریف ارسطو مقایسه کنیم:
۱ـ «از آنجا که هستنده یا بالقوه است یا بالفعل، فعلیتِ یک هستندۀ در حال بالقوه حرکت است.» [فیزیک،۲۰۱ الف، ۹-۱۵]
۲ـ فعلیتِ یک هستندۀ بالقوه در زمانی که این یک، فعلیت خود را آغاز میکند ـ نی به حیث هستندۀ معینِ به سر رسیده، بل به حیث متحرک ـ حرکت است.» [فیزیک،۲۰۱ الف، ۲۷-۲۹]
۳ـ «واضح است که فعلیتِ ممکن به حیث ممکن، حرکت است» [۴فیزیک،۲۰۱ ب ۴-۵]
۴ـ «حرکت نوعی فعلیت است ولی فعلیتی ناقص زیرا ممکنی که فعلیت یافتن آن مطرح است، هنوز ناقص است. از همینجاست که فهم حرکت دشوار است، چون یا باید آن را در صنف عدم جا داد یا در صنف بالقوه یا در صنف فعلیت مطلق که همه ناممکن است. پس میماند آنچه ما گفتیم، یعنی حرکت گونهیی فعلیت یافتن است.» [۲۰۱ب۳۱ – ۲۰۲الف۱] (ترجمه ها از ماست)
اصطلاح «بفعل بودن» ترجمۀ «آنتهِ لهِ خیا» (Entelecheia) است که ارسطو در فیزیک آن را در برابر «دینامیس»یا موجودِ بالقوه قرار میدهد.
ابن سینا نخستین تعریف ارسطو را از خود ساخته، ژرفای بینش ارسطویی را از رابطه بین بالقوه و بالفعل در مییابد. اصطلاح «بفعل بودن» – که ابن سینا به کار میبرد – به معنای «درفعالیت بودن»، «بالفعل شدن» و «در روند بالفعل شدن قرار داشتن» را میرساند ولی در واقعیت امر ترجمۀ همان اصطلاح ارسطویی«آنتهِ لهِ خیا» است.
ابن سینا با استفاده از اصطلاح «بفعل بودن» مجموع تعاریف ارسطو را در یک تعریف گِرد میآورد، چون به فعل بودنِ آنچه بالقوه است، حرکتیست که به سوی بالفعل شدن میرود. وی در کتاب دیگرش به نام کتاب الحدود، یا کتاب تعاریف، حرکت را چنین تعریف میکند:
«حرکت، کمال أولِ چیزیست که بالقوه است. میتوانی بگویی که حرکت برون شدن از بالقوه به سوی بالفعل است، ولی نی در ظرف یک لحظه…» (ابن سینا، کتاب الحدود، ۱۹۶۳: ۴۱)
«کمال»، حالت به سر رسیدۀ یک شی است؛ «کمال» واژهییست که حکمای عرب برای ترجمۀ اصطلاح «آنتهِ لهِ خیای» ارسطو به کار بردهاند. ابن سینا صفت اول را به کمال میافزاید ولی مفهوم آن همان است که گفتیم. وی مفهوم «غایت» را معادل «کمال» میشمارد: «آن که نرم نرم سیاه شود، تا بغایت رسد، و بیستد.» (طبیعیات، ص ۴) مفهوم غایت همان-«آنتهِ لهِ خیای»ارسطو است.
فارابی نیز حرکت را «برون شدن از بالقوه به سوی بالفعل» تعریف میکند. (فارابی، فی جواب مسایل، ۴۲)
ابن سینا دو گونه حرکت را از هم متمایز میسازد:
ـ حرکت «بیک دفعت» بدون میانجی بین بالقوه و بالفعل،
ـ حرکت تدریجی با حضور میانجیها بین شیِ بالقوه و شیِ بالفعل
ابن سینا چنین تصریح میدارد:
«چیزی که بقّوت چیزی بود، چنان که جسمی که بقوّت سیاه بود یا میان قوّت ـ و فعلش فعلی دیگر بود ـ که نخست وی بود، و بوی بآن فعل دیگر که از آن قوّت است برسد، یا نبود. ـ بلکه از قوّت بفعل شود بیک دفعت.
مثال اوّل: آن که نرم نرم سیاه شود، ـ تابغایت رسد، و بیستد.
و مثال دوّم: (آن) که بیک دفعت سیاه شود، یا روشن شود، یا تاریک شود. اندرین دوّم میان قوّت ـ و فعل چیزی نیست و اندران پیشین تا آنگاه که بسیاهی که بقّوت بود نرسد، وی اندر جُنبش است. و اندر حالی که نه قوّت تمام خالص بود، و نه فعل تمام. ـ زیرا که نه سپید بود ـ خالص، که اندر سیاهی شده بود، و نه آن سیاهی بود ـ که قصد بوی است.» (طبیعیات، ص ۳-۴)
[ـ «چیزی که باالقوه چیزی است (مثلاً جسمی که باالقوه سیاه است)، یا اینکه بین حالت باالقوه و حالت باالفعل آن، حالت دیگری است (که پیشتر از حالت باالفعل است و چیز نامبرده توسط آن در حالتِ اولِ باالقوه به حالت آخرِ باالفعل میرسد) و یا این که بین حالت باالقوه و حالت باالفعل آن، حالت دیگری نیست و چیز باالقوه به یک باره به باالفعل میرسد.
مثال حالت اول: آن که آهسته آهسته سیاه شود تا به فرجام و غایت (کمال) خود برسد و آنگاه بیستد (از حرکت باز ماند).
مثال حالت دوم: آن که یکباره و آنی سیاه شود، یا روشن شود یا تاریک شود.
در حالت دوم، بین باالقوه و باالفل چیز دیگری نیست.
در حالت اول، آنچه که باالقوه سیاه است تا به سیاهی کامل نرسد، در حرکت است، یعنی نی باالقوۀ خالص است (چون دیگر سفیدِ کامل نیست و رو به سیاهی دارد) و نی باالفعلِ کامل (چون هنوز سیاه نیست و به سوی سیاهیِ کامل رُو دارد).»]
سپس بسته به وجوه هستی گونههای مختلف حرکت را بر میشمارد:
ـ حرکت جایگاهی: یک جسم از یک جای به طور تدریجی جدا میشود، زیرا چون جسم دارای اجزاست، هر جز آن به طور جداگانه از جای جدا میشود؛
ـ از یک کیفیت به کیفیت دیگر: حرکت میتواند آنی باشد یا تدریجی و این حرکت را «استحاله» مینامند،
ـ از یک کمیت به کمیت دیگر و از یک نهاد به نهاد دیگر، حرکت تنها میتواند تدریجی باشد؛
ـ از یک گوهر به گوهر دیگر، حرکت آنی میباشد زیرا گوهر درجهپذیر نیست، به این معنا که یک چیز کم یا بیش گوهر بوده نمیتواند، یا گوهر است یا نیست، مثل آدم بودن.
ابن سینا مینویسد:
«و نشاید که جسمی از مکانی شود، الا بچنین حالی که او را جُنبش خوانند، ـ که نشاید که بیک زخم از جای بجای شود، زیرا که جسم بهره پذیر بود ـ و بهره بهره جدا شود از جای خویشتن، و هر چه بهره بهره جدا شود ـ بیک زخم جدا نشود.
و اما ا زکیفیّتی به کیفیّتی شاید که بیک زخم شود، و شاید که اندک اندک شود، چنان که اندک اندک جدا شود ـ از سپیدی که سیاه خواهد شدن، و از سیاهی که سپید خواهد شدن، و این جنبش را که از کیفیّتی به کیفیّتی بود استحالت خوانند.
و امّا از کمّیّتی بکمّیّتی بیک زخم نشاید شدن. ـ و هم چنین از نهادی بنهادی.» (همانجا، ص ۴-۵)
[«ممکن نیست که جسمی از یک مکان به مکانی دیگر برود، مگر به وسیلۀ آنچه حرکت نامیده میشود.
یک جسم از جایی به جای دیگر، یک باره نمیتواند برود زیرا چون اجسام قسمت پذیر اند، (دارای اجزایند) در هنگام نقل مکان، هر قسمت آنها به طور جداگانه نقل مکان میکند؛ و آنچه اجزایش به طور جداگانه نقل مکان کند، خود نمیتواند به یک باره گی نقل مکان کند.
اما گذار از یک کیفیت به کیفیتی دیگر، ممکن که به طور آنی رُخ دهد یا به طور تدریجی، چنان که جسم از سپیدی به طور تدریجی، جدا میشود تا به سیاهی برسد یا از سیاهی به سپیدی و این حرکت را که از یک کیفیت به کیفیت دیگر رُخ میدهد، استحاله مینامند، ولی ناممکن است که یک چیز از یک کمیت به کمیت دیگر و از یک نهاد (وضع) به نهاد دیگر به یکباره گذار کند.»]
و از دیدگاه ارسطو حرکت بدون مقولات ناممکن است.
ارسطو مینگارد: «حرکت در بیرون از اشیاء وجود ندارد. فی الواقع، آنچه تغییر میکند یا از نگاه جوهر تغییر میکند یا از حیث کمیت یا از حیث کیفیت یا از حیث جای؛ پس میگوئیم که نمیتوان چیزی را یافت که با این > تغییرات < اشتراک داشته باشد. و خود یک «این چیز» یا یک کمیت یا یک کیفیت یا یکی از دیگر مقولاتی که بر شمردهایم، نباشد. از این لحاظ، حرکت و تغییر به چیز دیگری به جز آنچه > مقولات < گفتیم، تعلق نمیگیرد. زیرا چیزی سوای > مقولات نامبرده < وجود ندارد» (فیزیک،۲۰۱ الف ۱-۵)
«… آنچه به کیفیت تعلق میگیرد، در یک سو سپید است و در سوی دیگر سیاه؛ آنچه به کمیت تعلق میگیرد، در یک سو کامل است، در سوی دیگر ناقص و به همینگونه برای نقل مکان، در یک سو بالاست، در سوی دیگر پایین، در یک سو سبک، در سوی دیگر سنگین، به گونهیی که تعداد انواع حرکت و تغییر با تعدادِ انواع هستنده [مقولات] برابر است» (همانجا،۲۰۱ الف ۶-۱۰)
در جای دیگر ارسطو تصریح میدارد که چهار گونه حرکت وجود دارد: از حیث گوهر، از حیث کمیت، از حیث کیفیت و از حیث جای. مقولات دیگر، مثلاً «کیی» (یا زمان) به انواع حرکت تعلق نمیگیرد. حرکت از حیث زمان صورت نمیپذیرد، چون زمان چیزی از حرکت است، یعنی عددِ معدودِ حرکت. (فیزیک، ۲۱۹ ب ۲-۹)
ابن سینا با پابندی به بینش ارسطو، چهار نوع حرکت را ذکر کرده، ولی حرکت از حیث نهاد (یا وضع) را نیز به آنها میافزاید.
حرکت از نگاه جوهر باعث بروز یک مشکل میشود. ابن سینا هنگام گذار یک جوهر به جوهر دیگر مثال حرکت «آنیِ حالت آب به حالت آتش» را میدهد. با ارایۀ این مثال، به گمان غالب به سطرهای ۲۰۰ب۳۳ -۲۰۱ الف۱-۴ فیزیک نظر دارد، جایی که ارسطو تعداد تغییر را از حیث گوهر، از حیث کمیت، از حیث کیفیت و از حیث مکان بر میشمرد. اما در کتاب پنجم فیزیک، ارسطو صرف از سه گونه حرکت نام میبرد:
«پس چون حرکت نوعی تغییر است و چون ـ چنانکه پیشتر گفتیم ـ فقط سه نوع تغییر وجود دارد و چون از این سه نوع دو نوع که عبارت از کوّن و فساد اند، یعنی مبداء و منتهایشان دو نقیضند، حرکت نیستند، پس بضرورت این نتیجه حاصل میشود که فقط تغییر از موضوع به موضوع، حرکت است…
چون مقولات عبارت اند از جوهر و کیفیت و مکان و زمان و اضافه و فعل و انفعال، پس نتیجۀ ضروری این است که سه نوع حرکت وجود دارد: حرکت کیفی و حرکت کمی و حرکت مکانی. حرکت از حیث جوهر وجود ندارد، زیرا در میان اشیأ [هستندهها]، موجود ضدی ندارد [هستندۀ ضد خود را ندارد]» (فیزیک ۲۲۵ ب ۱-۱۱).
از دیدگاه ل. کولو باریت سیس، ارسطو چهار مبداء (اصل) را برای تعریف حرکت مطرح میکند. ترجمهیی که او از فیزیک ارسطو میکند، به هر وجهِ وجودِ هستنده، یک نوع حرکت را قایل میشود:
«۳- حرکت خارج از چیزها و جود ندارد زیرا آنچه تغییر میکند، همیشه یا از حیث «هستن» [هستی داشتن]، یا از حیث کمیت، یا از حیث کیفیت یا از حیث جای تغییر میکند.
«۴- هر شیوۀ [وجه] وجود یک هستنده در هر شی به دو گونه تظاهر میکند: مثل صورت و محرومیت [عدم] برای «این چیز»؛ سیاه و سفید از حیث کیفیت، کامل و ناقص از حیث کمیت؛ به هیمن گونه بالا و پائین و سبک و سنگین مطابق نقل مکان. از این قرار به تعداد چه گونهگی وجودِ هستندها، انواع حرکت و تغییر وجود دارد.» (کولو باریت سیس، ۱۹۹۷: ۲۷۲)
ابن سینا با صراحت واژۀ «گوهر» را به کار میبرد، نی کلمۀ «هستن» را، آنگونه که کولو باریت سیس ترجمه کرده است. با مطرح کردن حرکت از حیث نهاد یا وضع، ابن سینا به این برداشت نزدیکتر میشود که به تعداد وجوهِ وجودِ هستنده ها، حرکت و تغییر وجود داد و به کتاب پنجم فیزیک که در آن ارسطو صرف سه نوع حرکت را (از حیث کمیت، کیفیت و مکان) تصریح میدارد، توجه نمیکند.
ابن سینا موضوع جُنبش گِرد (حرکت دورانی) را عمدتاً در فلسفۀ اولی یا میتافیزیک مورد بررسی قرار میدهد، نی در طبیعیات. شاید دلیل جادادن این موضوع در الهیات این باشد که «حرکت دورانیِ دایماً همشکل»، «گذرگاه» بین جهان فراماهتابی و جهان فروماهتابی یا فیزیک و میتافیزیک باشد.
از نگرگاه ارسطو حرکتِ جایگاهی یگانه تغییری است که بین دو متضاد تحقق نمییابد؛ پس میتواند نامحدود باشد. از جملۀ حرکاتِ انتقالی، حرکتی هست که واقعاً نا محدود است و آن حرکت، حرکت دورانی (مستدیر) است.
این گونه حرکت میتواند به هر دو جهانِ فراماهتابی و فروماهتابی تعلق داشته باشد. ارسطو «حرکت دورانیِ فَلکی» را «حرکت اول» مینامد.
