ساختارگرایی/ ساختار باوری (Structuralisme)
ساختارگرایی به حیث آیین اندیشهیی یک مکتب همگون نیست. در سالهای ۱۹۵۰مفهوم «ساختار» در گسترههای مختلف شناخت به حیث یک مفهوم مرکزی مطرح گردید. (علوم طبیعی، جامعهشناسی، بشر شناسی، روانشناسی، اقتصاد، تاریخ، ادبیات و زبانشناسی و فلسفه). با انتشار اثر موریس مرلوپانتی به نام نشانهها (Signes) در سال ۱۹۶۰، ساختار باوری به حیث یک مسألۀ مهم فلسفی تبارز کرد. تفکر ساختارباورانه نخست توسط زبانشناس سویسی ف. دوسوسور ارایه گردید و سپس در عرصههای دیگر راه یافت.
اصول:
تصور بُنیادی این تفکر چنان است که در پُشت رویدادها و دگرگونیها یک نظمِ پنهان وجود دارد. آشکار ساختنِ روابطِ ثابت علیالرغم دگرگونیها این تصور را به وجود میآورد که باید یک ساختار در عقب رویدادها وجود داشته باشد.
همه گرایشهای ساختارباورانه روی همین تصور بُنیادی استواراند ولی از منظرهای گوناگون به آن میپردازند.
در رابطه با زمانمندی ساختار دو دیدگاه مخالف مطرحاند: نظری که ساختار را نسبت به زمان مستقل میپندارد چون چیزی ثابت در زمان است؛ اما برخی ساختارها را با زمان پیوند میدهند زیرا چنین مطرح میکنند که ساختارها الزاماً در زمان تکوین مییابند.
میشل فوکو (Michel Foucault) اصول ساختارگرایی را در سال ۱۹۶۶ چنین بیان کرد: «نقطۀ گسست زمانی واقع شد که لیوی ـ استراوس (Lévi – Strauss) برای جوامع و لکان (Lacan) برای ضمیر ناخودآگاه، به ما نشان دادند که «معنا» به احتمال اغلب چیزی بیش از یک جلوۀ سطحی، یک بازتاب آیینهیی یا یک کفِ روی آب نیست و آنچه در اعماق ما عبور میکند، آنچه پیش از ما بود و تکیه گاه ما در زمان و مکان بود، سیستم است.» بدینگونه کنشهای انسانی ناشی از ساختارهایی اند که در جامعه وجود دارند. ساختارگرایی به حیث علمِ متحدکنندۀ علوم اجتماعی و انسان شناسی مطرح گردید. روش ساختارگرا به حیث میتودولوژی پژوهشِ علوم اجتماعی تبارز کرد: استخراج روابط ثابت و پایدار از ورای تغییرات.
با ساختارگرایی تحلیلِ لحظهیی نسبت به انکشافِ زمانی رجحان یافت. بُرشهای لحظهیی از واقعیت، (در تمام عرصهها) همانند بُرشهای انساج زنده یا لایههای زمین، روابط بین عناصرِ ساختار را نشان میدهند. این بُرشها پیدایی (تکوین) و علیّت را کنار میگذارند.
تحلیلِ ساختاری غیر زمانی و غیر علَی است.
در بینش ساختارگرا بر یک سان مانی (تغییر ناپذیری) تأکید میشود؛ اصل بُنیادی ساختارها همین یک سان مانی است. در عرصۀ پدیدههای اجتماعی باید چنان روابطی را بین عناصر اجتماعی جستجو کرد که تغییر نمیکنند و همین شبکۀ روابط ثابت، ساختار است.
ساختارباوری با مطرح کردن ساختار به حیث اصلِ سازنده، با هومانیزم تیوریک در تقابل قرار میگیرد به این معنا که انسان سازندۀ روابطش در جامعه نیست بل این روابطِ برقرار شده در جامعه است که انسانها را میسازند. این موضعگیریِ ساختارباوری صرف در عرصۀ تیوری و جامعه شناختی مطرح است و به معنای کم ارزش ساختن انسان در عمل نیست. مراجعه به ساختارهای اجتماعی برای توضیح دادن چیستی آدمی بر بُنیاد یک رویکرد علمی صورت میپذیرد و از همینجاست که با بینش پُست ـ مدرنیستی که علم را بی اعتبار تلقی میکند فرق دارد.
مارکسیزم و ساختارگرایی،
مفهوم ساختار در سدۀ نُزدهم رواج نداشت و در آثار هِگل دیده نمیشود؛ مارکس آن را بسیار کم به کار بُرده است. اما هر دوی آنها اندیشهپردازانِ «کلّیتها» بودهاند؛ و کلّیت در برگیرندۀ مفاهیمِ به هم پیوسته است که ساختار را تداعی میکند. هِگل «نظامِ ارگانیک» را چنان «کلّیتی» تعریف میکند «که در آن اجزاء به واسطۀ خود نیستند، بل به واسطۀ کُل و در کُلاند و همزمان کُل به واسطۀ اجزایند». نظام (سیستم) همچنان یک «سیستم علمی» است، یعنی «صورت حقیقی است که درآن حقیقت وجود دارد.» از دیدگاه هِگل همه اجزای یک نظامِ ارگانیک چنان با هم ساختار مییابند که یکدیگر را میسازند و بقای یکی وابسته به بقای دیگرهاست.
مارکس مفهوم «ساختار» را برای نخستین بار در ۱۸۵۹ هنگامی به کار بُرد که رابطه بین «صورتبندی اجتماعی» و «زیر بنای اقتصادی» را شرح داد و این زیر بنا را «ساختارِ اقتصادی جامعه» خواند. بدین گونه ساختار در این تعریف به معنای «مجموع مناسبات تولیدی» است.
دید مارکس از مفهوم «ساختار» چنین است: استقرار روابط بین اجزای مشخص دریک کُلِ مشخص.
لویی آلتوسر (Louis Althusser) با تکیه به همین برداشتِ مارکس از مفاهیم «کلّیت» و «ساختار» و با همنوا شدن با موجِ ساختارگراییِ مُد روز در عرصههای زبانشناسی و انسانشناسی، نخست به نقدِ مفهوم «کلّیت هِگلی» پرداخت و سپس «کلّیت مارکسیستی» را توضیح داد. در کلّیت هگلی هر جزء در داخل نظام به حیث «حضورِ خودِ مفهوم» در یک مرحلۀ معین تاریخ است و هر جزء ذاتِ کُل را در یک لحظۀ معین تبارز میدهد. بدینگونه در کُل هِگلی همه اجزاء یک دیگر را تعیین میکنند. التوسر برداشت مارکسیستی از کُل اجتماعی را از «کُلِ هِگلی» متمایز شمرده، کُل مارکسیستی را چنین تعریف میکند: «کُل مارکسیستی آن کُلی است که وحدت آن وحدتِ یک کُل ساختار یافته است که دارای سطوح یا پلههای متمایز از یک دیگر و «نسبتاً» «مستقل» از همدگراند؛ [این سطوح] در یک وحدتِ پیچیده «همزیستی» دارند و یکی با دیگر مطابق یک شیوۀ خاصِ تعیّن، پیوند مییابند.» (Lire le Capital, 1965 : p.44)
«کُل مارکسیستی» یک کُلِ دارای «سلسله مراتب» است که در آن یک ساختارِ چیره و مسلط (Structure dominante) بر ساختارهای دیگر و عناصر این ساختارها فرمانروای میکند (ص ۴۶). در وحلۀ نهایی ساختار اقتصادی همه ساختارهای غیر اقتصادی را تعیین میکند. بدینگونه «روابط تولید» که خود یک موقعیتِ حوزهیی در کلّیت اجتماعی دارد، «جایگاه و وظایفی» را تعیین میکند که «جاگیرنده گان» صرف نقشِ حاملان این وظایف را دارند. سلسله مراتب بدینگونه شکل میگیرد: مفهوم ساختار شیوۀ تولید، سپس مفهوم ساختار اقتصادی و در نهایت مفهوم عرصۀ اقتصادی. در این بینش علیّتِ ساختاری جای علیّت پی در پی را میگیرد. این برداشت از مارکسیزم نقد بنیادیی بود از تکاملگرایی (Evolutionism) و تاریخگرایی (Historicism). اما نفی نقش تاریخ در چگونهگیِ تغییرات یک ساختارِ اجتماعی مسأله انگیز است. مباحثهیی که در سالهای ۱۹۶۶ – ۱۹۶۷ بین م. گودلیه (Maurice Godelier) (مورخ) و لوسین سیو (Lucien Sève)، فیلسوف مارکسیست فرانسوی روی داد، جالب و روشنگرِ دشواری خوانشِ ساختارباورانه ار کتاب سرمایه است. گودلیه نگاشت: «در سیستم اقتصادیی که مارکس در نظر دارد دو ساختار وجود دارند که یکی به دیگری فروکاست ناشدنی (Irréductible) است: یکی نیروهای مؤلد و دیگر مناسبات تولیدی». این دو ساختار واقعاً وجود دارند ولی آشکار نیستند. از دید او توضیحِ «کارکردِ درونیِ یک ساختار باید نسبت به بررسیِ چگونهگی تکوین و تکامل آن [ساختار] مقدمتر باشد و آن را روشن سازد.» همچنان «بررسی چگونهگی تکوینِ تاریخی یک ساختار به معنای تحلیل شرایط پیدا شدنِ عناصر درونی آن ساختار و استقرار مناسبات بین این عناصر است.» در این نگرش، گودلیه خود، به دشواری این نکته پی بُرده است که چگونه میتوان توضیح داد که بین تضاد درونیِ سیستم و چگونهگی باز تولید الزامیِ شرایط عملکرد این سیستم، رابطهیی وجود دارد.
در همینجاست که وی در کتاب سرمایه وجود دو نوع مفهوم تضاد را مطرح میکند: یکی «تضاد درونی یک سیستم که آغازین، بُنیادی و احتصاصی» است (تضاد بین سرمایه و کار مُزدبَر) و دیگر «تضاد بین دو ساختارِ غیر بُنیادی» (تضاد بین رُشد نیروهای مؤلد و مناسباتِ تولیدی که تضاد بُنیادیِ شیوه تولید سرمایهداری است. در این تضاد مناسباتِ تولیدی ثابت میمانند اما نیروهای مؤلد تا آنجا تغییر میکنند که مناسباتِ مستقرِ تولیدی را بر هم میزنند). از دیدگاه گودلیه سازگاری یا ناسازگاری بین درجۀ رُشد نیروهای مؤلد و مناسبات تولیدیِ حاکم، عامل ثبات یا تغییر در سیستم است. وی ادامه میدهد: «ظهور یک تضاد در واقعیتِ امر پیدایش یک حد یا مرز برای نگهداشتن ثبات ساختار است. فراتر از این مرز، دگرگونی ساختار الزامی میشود.»
اما لوسین سیو به نقد دیدگاههای گودلیه پرداخت. (ساختارگرایی و مارکسیزم، مجلۀ اندیشه، شماره ۳۵) وی خاطر نشان ساخت که چیزی بسیار اساسی در تحلیل گودلیه غایب است: «نقش محرکِ مبارزۀ طبقاتی در تغییرات انقلابی.»
لوسین سیو خاطر نشان میسازد که این آدمهایند که در چارچوب روابط موجود در یک ساختارِ معین اقتصادی، روابط بین خود را باز تولید میکنند، یعنی در تاریخ قرار دارند. بررسی منطقیِ یک ساختار نباید جنبۀ تاریخی یعنی مبارزۀ طبقاتی را که در درون این ساختار جریان دارد، نفی کند. وی نگاشت: «هدفِ بُنیادی کتاب سرمایه، روشنسازی کارکرد نظام سرمایهداری نبوده، بل، نشان دادنِ این امر است که چگونه این کارکردِ تضاد آمیز، نمایانگر خصلتِ گذرای تاریخی سرمایهداری است و به طور ناگزیر به مبارزۀ طبقاتی میانجامد ـ مبارزهیی که سرمایهداری را محو میکند.» وی در برابرِ «ساختار بخشیدن به دیالکتیک» برخاسته به حیث یک مارکسیستِ پیگیر، وجود «تضادهای بیرونی» را نفی میکند. وی تأکید میکند که «موتور تاریخ، مبارزۀ طبقاتی» است که منجر به رفع تضادهای درونی اجتماعی میگردد.
اما در نهایت ـ آنگونه که خود آلتوسر بعدها اعتراف کرد – بینش او از سلسله مراتبِ ساختارها در ساختار اجتماعی و فرمانروایی یکی بردیگرها با بُنیادهای «ساختارباوری» ناهمخوانی دارد چون در ساختارباوری، هیچ عنصرِ ساختار بر دیگر عناصر غلبه ندارد، بل جایگاهی دارد در پیوند با همه عناصر دیگر.
پس از این همه مشاجرههای جالبِ تیوریک، مارتا هارنکر (Marta Harnecker) در اثرش به نام «مفاهیم بُنیادی ماتریالیزم تاریخی» (بروکسل ۱۹۷۴) دیدگاه مارکسیستی از ساختار را چنین بیان میکند: «ساختار کلیّتی است که از مجموعهیی از روابطِ پایدارِ درونی به گونهیی ترکیب یافته است که این روابطِ پایدار وظیفه و نقش هر یک از عناصر ترکیبکنندۀ این کلیّت را تعیین میدارند.» (ص ۷۳) [ترجمۀ همۀ متنها از ماست]
