در تنگای اندوه
ـ۱ـ
های روسپیانِ دوزخ!
ـ فرشته گانِ این سوی خطِ هستی ـ
برگهای سوخته را
از خزانِ جنگلِ باورهایم بچینید
در سبدی بافته از شاخه های رویاهای عقیم
در تنورِ عطش پرورِ خورشیدِ گناه
فرو ریزید
تا دودِ کبودِ آنها
در گُنبدِ کاغذینِ فراموشخانه های آسمان
سرگردان شود
های روسپیانِ دوزخ!
ـ زاده گانِ تقدسِ عشقهای نافرجام ـ
دستهای تان را
ـ که از مرمرِ سیاه شبهای جاودانه اند ـ
بر شامگاه نیمه جانِ هستی من ستون سازید
و این کاخِ کاه – بست را
در آتشدانِ عفتِ دوشیزه گانِ آواره
فرو ریزید
تا با بالهای شعله های آبی
به شبستان اهریمنِ خاکستر
سفر سازد
های روسپیان دوزخ!
ـ خواهرانِ نفرین شدۀ بامدادان دروغین ـ
تورِ نگاه های تان را
در سرابِ سبزِ چشمانش رها کنید
و مسخ گورهای هنوز تازه را
از سردابه های آن بیرون کشید
و آنگاه
از نمایشگاه داربستهای لرزان
ـ در بادِ گرمای خونهای همیشه سیال ـ
پیکر صداقتِ به خون خفتۀ روح مرا
به سفرۀ تهی برزخیان باز رسانید
ـ ۲ـ
های همکویانِ خفته در حریرِ سترونِ آغوشها!
هیچ میدانید که تسبیحِ زایشها را
سرانگشتانِ عفریتِ گناه می شمارند؟
هیچ میدانید که بلوغِ بهاران
از شنگرفِ آیینۀ خیانتها میروید؟
هیچ میدانیدکه پرنده گانِ شعر
در تنگنای زندانِ خضوع های نامراد
خواهند مُرد؟
کابل ـ ۱۹ حمل ۱۳۶۳
